~🕊
#حرف_حساب
🔸جنگِ ما
🔹نود درصد
🔸روے (مَن)رفتن بود و
🔹ده درصد روے (مین...🍃
#شهادت🕊❤️
💕💕💕
@masirkhoshbakhti
🦋تفسیر قرآن کریم با داستان🦋
✳️ اخلاص در کارها
إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا (انسان : ۹)
(و میگویند:) ما شما را بخاطر خدا اطعام میکنیم، و هیچ پاداش و سپاسی از شما نمیخواهیم!
✅ مادرى قهرمان
👤 آقای قرائتی
✍ در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم: چه انتظارى دارى؟ گفت: هيچى. الا ن هم اگر پسرى مى داشتم تقديم اسلام مى كردم.
📚 خاطرات آقای قرائتی
#شهدا #شهادت
🎁 به کانال مسیر خوشبختی
بپیوندید👇👇👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti
🦋تفسیر قرآن کریم با داستان🦋
✳️ همه آفریدهها شعور دارند
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ... كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ
آیا ندیدی تمام آنان که در آسمانها و زمینند برای خدا تسبیح میکنند... هر یک از آنها نماز و تسبیح خود را میداند
✅ کبوتر باوفا
👤 آقای قرائتی:
✍ از يكى از محلات تهران مى گذشتم كه به حجله شهيدى برخوردم، به دوستان گفتم: بدون اطلاع قبلى برويم به خانه اين شهيد.
پس از اجازه وارد شديم، پدر شهيد گفت: شما آقاى قرائتى هستى؟ گفتم: بله، دويد خانمش را صدا زد و گفت: بيا قصّه را براى حاج آقا تعريف كن!
مادر گفت: فرزندم به دليل علاقه اش به كبوتر، تعدادى كبوتر داشت. يك روز گفت: چرا من كبوترها را در قفس نگه داشته ام، بايد آزادشان كنم. او كبوترهاى رنگ كرده و علامت دار خود را آزاد كرد و پس از چند روز در بسيج ثبت نام كرد و راهى جبهه شد.
مدّتى گذشت روزى يكى از كبوترها وارد خانه ما شد، داخل اتاق شده كنار قاب عكس پسرم نشست و بالهاى خود را به عكس او مى ماليد. همان ساعت به دل من گذشت كه فرزندم شهيد شده است، پس از چند روز خبر شهادت او را آوردند و بعد از پرس وجو معلوم شد كه در همان روز و همان ساعت، پسرم به شهادت رسيده است.
📚 خاطرات آقای قرائتی
#شهدا #شهادت
🎁 به کانال مسیر خوشبختی
بپیوندید👇👇👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
🌹یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟🌹
🌺و اگر دوست داشتید یک صلوات مهمانش کنید.🌺
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
🍃اگر دوست داشتید برای دوستانتان هم بفرستید.🍃
#امام_حسین_علیه_السلام
#شهدا
#شهادت
🎁 به کانال مسیر خوشبختی
بپیوندید👇👇👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و سوم : رسيدگی به مردم
✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد
🔸«بندگان #خانواده من هستند پس محبوبترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع #حوائج آنها بيشتر #کوشش کنند.»
🔸عجيب بود! جمعيت زيادی در ابتدای خيابان شهيد سعيدی جمع شده بودند، با #ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چی شده!؟ گفت: اين پسر عقبمانده ذهنی است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوی بر میدارد و به آدمهای خوش تیپ و قيافه میپاشد! مردم کم کم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار #آراسته توسط پسرک خيس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با اين آدم عقبمانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس میکنی؟ پسرک خنديد و گفت: خوشم مییاد. ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اونها پنج ريال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بيکار میخندیدند. ابراهيم میخواست به سمت آنها برود، اما ايستاد، کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
🔸پسر راه خانهشان را نشان داد. ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو #اذيت نکی، من روزی ده ريال بهت میدم، باشه؟ #پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
🔸در #بازرسی تربیتبدنی مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداری، پرسيد: #موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار لیستی برای خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانهای را زد.
🔸پيرزنی که #حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسایل را تحويل داد. يك صليب گردن #پيرزن بود. خيلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام اين خانم #ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم كنار خيابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه #فقير مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسيحيا!
🔸همينطور كه پشت سر من نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما اين بندههای خدا کسی رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم میشه، هم دلشان به امام و #انقلاب گرم میشه.
🔸۲۶ سال از #شهادت ابراهيم گذشت. مطالب #كتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. يكی از نمازگزاران #مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد #هادی رو میشناختید!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟ گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
🔸برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقی!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به #سوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی يک مهمانپذیر توقف كرديم. وقتی خواستيم سوار شويم باتعجب ديدم كه سوئيچ را داخل #ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: #كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه، كيفم داخل ماشينه!
🔸خيلي #ناراحت شدم. هر كاری كردم در باز نشد. هوا خيلی سرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. يك دفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچی به من نگاه میکرد. من هم كمی نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشكل مردم رو حل میکردی. شهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن.
🔸تو همين حال يك دفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يکی از كليدها را داخل قفل دَر ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با #خوشحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
🔸با تعجب گفتم: راست میگی، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكی يكی كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمیشد!! همينطور كه ايستاده بودم نَفس عميقی كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادي روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی ام : شروع جنگ (۱)
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور ۱۳۵۹ بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات میره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مییام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه میکردند. ساعت ۴ عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپلذهاب. هيچكس نمیتوانست آنچه را میبیند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار میکردند. از داخل شهر صدای #انفجار گلولههای توپ و خمپاره شنيده میشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچههای #سپاه را ديديم كه دست تكان میدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره میکنند كه سریعتر بياييد! يک دفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانکهای عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک میکردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكی از بچههای سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره میکردم كه نياييد، اما شما گاز میدادید! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن #رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچههاست. امروز صبح عراقیها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا میخواستم كه وقتی با دشمنان #اسلام و انقلاب میجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلی دقيق به حرفهای او گوش میکرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را میشناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين میتونی اونها رو بياری تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حملهای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كی مَرده و #غيرت داره و نمیخواد دست اين بعثیها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانکهای عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچههای ما خيلی روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانهای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزی كه میدیدیم باورمان نمیشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_حسین
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و هشتم : شهادت اصغر وصالی
✔️ راوی : علی مقدم
🔸محرم سال ۱۳۵۹ اتفاق مهمی رخ داد. اصغر وصالی و علی قربانی با نیروهایشان از سرپلذهاب به گیلانغرب آمدند. قرار شد بعد از شناسایی مواضع #دشمن، از سمت شمال شهر، عملياتی آغاز شود. آن ايام روزهای اول تشكيل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن شناسايی شده بود.
🔸شب عاشورا همه بچهها در مقر سپاه جمع شدند. #عزادارای باشكوهی برگزار شد. مداحی ابراهيم در آن جلسه را بسياری از بچهها به ياد دارند. او با شور و حال عجيبی میخواند و اصغر وصالی مياندار عزادارها بود.
🔸روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچهها برای شناسایی راهی #منطقه «برآفتاب» شد. حوالی ظهر خبر رسيد آ نها با نيروهای كمين عراقی درگير شدهاند. بچهها خودشان را رساندند، نيروهای دشمن هم سريع عقب رفتند اما...
🔸علی قربانی به شهادت رسيد. به خاطر شدت جراحات، اميد هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالی را سريع به عقب انتقال داديم ولی او هم به خيل شهدا پيوست. بعد از شهادت اصغر، ابراهيم را ديدم كه با صدای بلند گريه میکرد. میگفت: هيچكس نمیداند كه چه فرماندهای را از دست دادهایم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلی احتياج داشت.
🔸اصغر در حالی كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. #ابراهيم برای تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گیلانغرب به جا مانده بود به تهران آورد. در حالی كه به خاطر اصابت تركش، تقريباً هيچ جای سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالی سريع به منطقه بازگشتيم.
🔸ابراهيم میگفت: اصغر چند شب قبل از #شهادت، برادرش را در خواب ديد. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز #عاشورا در گیلانغرب شهيد خواهی شد. روز بعد بچههای گروه، برای اصغر مجلس ختم و عزاداری برپا كردند. بعد بچهها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره #خون در جبهه بمانند و #انتقام خون اصغر را بگيرند. جواد افراسيابی و چند نفر از بچهها گفتند: مثل آدمهای عزادار #محاسن خودمان را كوتاه نمیکنیم تا #صدام را به سزای اعمالش برسانيم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸