☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سوم : روزی حلال
✔️ راوی : خواهر شهید
🔸پيامبراعظم میفرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياری كنيد؛ زيرا هر كه بخواهد میتواند نافرمانی را از فرزند خود بيرون كند.» بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح #ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهی نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائی بود. اهل #مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت میداد.
🔸او خوب میدانست پيامبر میفرماید: «عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است »، برای همين وقتی عدهای از اراذل و اوباش در محله اميريه(شاپورآن زمان)، اذيتش كردند و نمیگذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازهای كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشغول كارگری شد. صبح تا شب مقابل كوره میایستاد. تازه آن موقع توانست خانهای كوچك بخرد.
🔸#ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچههای خوبی تربيت كرد، به خاطر سختیهایی بود كه برای رزق حلال میکشید. هر زمان هم از دوران كودكی خودش ياد میکرد میگفت: پدرم با من حفظ #قرآن را كار میکرد. هميشه مرا با خودش به مسجد میبرد. بيشتر وقتها به مسجد آيت الله نوری پایین چهارراه سرچشمه میرفتیم. آنجا هيئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت.
🔸يادم هست كه در همان سالهای پايانی دبستان، #ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. #ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده. اما روی حرف پدر حرفی نمیزدند. شب بود كه #ابراهيم برگشت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال كردم: ناهار چيكار كردی داداش؟! پدر در حالی كه هنوز خودش را ناراحت نشان میداد اما منتظر جواب #ابراهيم بود. #ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه میرفتم، ديدم يه پيرزن كلی وسائل خريده، نمیدونه چيكار كنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلی تشكر كرد و سكه پنج ريالی به من داد. نمیخواستم قبول كنم ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتی ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت میدهد.
🔸دوستی پدر با #ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتی اين پسر مشخص بود. اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد! #ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمایتهای پدر را از دست داد. در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمی را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سالها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه میکردند به سراغ #ورزش برود. او هم قبول كرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
#امام_زمان
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهارم : ورزش باستانی ( ۱ )
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه #ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن میرفت.
🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانهای نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. #ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن، #ورزش را با يك يا چند آيه #قرآن شروع میکرد. سپس حديثي میگفت و ترجمه میکرد. بيشتر شبها، #ابراهيم را میفرستاد وسط گود، او هم در يك دور #ورزش، معمولاً يك سوره #قرآن، دعای توسل و يا اشعاری در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك میکرد.
🔸از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب میرسید، بچهها #ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن #نماز جماعت میخواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از #انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار #ورزش به جوانها میآموخت.
🔸فراموش نمیکنم، يكبار بچهها پس از #ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. يكباره مردی سراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت. با رنگی پريده و با صدایی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچهام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
🔸#ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایيد توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب #ابراهيم در يك دور #ورزش، دعای توسل را با بچهها زمزمه كرد. بعد هم از سوز دل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچهاش در گوشهای نشسته بود و گريه میکرد.
🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از #ورزش گفت: بچهها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچهاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچهات خوب شده. برای همين ناهار دعوت كرده.
🔸برگشتم و #ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که #ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
🔸بارها میدیدم #ابراهيم، با بچههایی که نه ظاهر #مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق میشد. آنها را جذب #ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هيئت میکشاند.
🔸يکي از آ نها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلاً چيزی از دين نمیدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نمیداد. حتی میگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبی يا هيئت نرفتهام. به #ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کی هستند دنبال خودت مییاری!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چی شده؟! گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد. از مظلوميت امام حسين و کارهای يزيد میگفت. اين پسر هم خيره خيره و با عصبانيت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد. به جای اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد، #ابراهيم داشت با تعجب گوش میکرد. يک دفعه زد زير خنده. گفت: عيبی نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير میکنه. ما هم اگر اين بچهها رو مذهبی کنيم هنر کرديم.
🔸دوستی #ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او يکی از بچههای خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکی از روزهای عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... ما هم با تعجب نگاهش میکردیم. با بچهها آمديم بيرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم. چقدر زيبا يکی يکی بچهها را جذب ورزش میکرد، بعد هم آ نها را به #مسجد و هيئت میکشاند و به قول خودش میانداخت تو دامن امام حسين .
🔸ياد حديث #پيامبر به #اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: «يا علی، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن میتابد بالاتر است.»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابرهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت پنجم : ورزش باستانی (۲)
✔️راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸از ديگر کارهایی که در مجموعه #ورزش باستانی انجام میشد اين بود که بچهها به صورت گروهی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند. يک شبِ ماه رمضان ما به زورخانهای در کرج رفتيم.
🔸آن شب را فراموش نمیکنم. #ابراهيم شعر میخواند. دعا میخواند و #ورزش میکرد. مدتی طولانی بود که #ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای بود. چند سری بچههای داخل گود عوض شدند، اما #ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمیکرد.
🔸پيرمردی در بالای سكو نشسته بود و به #ورزش بچهها نگاه میکرد. پيش من آمد. #ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت. من با تسبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته؛ يعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الآن حالش به هم میخوره.» وقتی #ورزش تمام شد #ابراهيم اصلاً احساس خستگی نمیکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته #ابراهيم اين کارها را برای قوی شدن انجام میداد. هميشه میگفت: برای خدمت به #خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشته باشيم. مرتب دعا میکرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
🔸#ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشتنما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد! میگفت: اين کارها عامل غرور انسان میشه. میگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسی قویتر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
🔸بعد از آن وقتی میاندار #ورزش بود و میدید که شخصی خسته شده و کم آورده، سريع #ورزش را عوض میکرد. اما بدن قوی #ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سيد حسين طحامی #قهرمان کشتی جهان و يکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچهها #ورزش میکرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت ششم : پهلوان ( ۱ )
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸سيد حسين طحامی کشتیگیر #قهرمان جهان به زورخانه ما آمده بود و با بچهها #ورزش میکرد. هر چند مدتی بود که سيد به مسابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بسيار ورزيده و قوي داشت. بعد از پايان #ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟ حاج حسن نگاهی به بچهها کرد و گفت: #ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. معمولاً در کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود میبازد.
🔸کشتی شروع شد. همه ما تماشا میکردیم. مدتی طولانی دو کشتیگیر درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت. بعد از کشتی سيد حسين بلند بلند میگفت: بارک الله، بارک الله، چه #جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!
٭٭٭
🔸ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت #ابراهيم نگاه میکرد. #ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟ حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیمیهای اين تهرون، دو تا #پهلوون بودند به نامهای حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلورفروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
🔸توی کشتی هم هيچکس حريفشان نبود. اما مهمتر از همه اين بود که بندههای خالصی برای خدا بودند. هميشه قبل از شروع #ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشکآلود برای آقا اباعبدالله شروع میکردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا میداد.
🔸بعد ادامه داد: #ابراهيم، من تو رو يه پهلوون میدونم مثل اونها! #ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا. بعضی از بچهها از اينکه حاج حسن اينطور از ابراهيم تعريف میکرد، ناراحت شدند.
🔸فردای آن روز پنج #پهلوان از يکی از زورخانههای تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از #ورزش با بچههای ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز #ورزش کشتیها شروع شد.
🔸چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچههای ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر كمی شلوغ کاری شد! آنها سر حاج حسن داد میزدند. حاج حسن هم خيلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچههای مهمان است. آنها هم که ابراهيم را خوب میشناختند مطمئن بودند که میبازند. برای همين شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
🔸همه عصبانی بودند. چند لحظهای نگذشت که #ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه بچههای مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. بعد هم گفت: من کشتی نمیگیرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا!؟
🔸كمی مكث كرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خيلی بيشتر از اين حرفها و كارها ارزش داره! بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك #صلوات پايان کشتیها را اعلام کرد. شايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعی فقط ابراهيم بود. وقتی هم میخواستیم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه!؟
🔸ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچهها، پهلوانی؛ يعنی همين کاری که امروز ديديد. #ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و #پيروز شد. ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با اين کار جلوی کينه و دعوا را گرفت. بچهها پهلوانی؛ يعنی همين کاری که امروز ديديد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#میلاد_پیامبر
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت هفتم : پهلوان (۲)
✔️ راوی : حسین الله کرم
🔸داستان پهلوانیهای #ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهای پيروزی انقلاب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچهها درگير مسائل #انقلاب شدند و حضورشان در #ورزش باستانی خيلی کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
🔸بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع میشدیم. #نماز صبح را به جماعت میخواندیم و ورزش را شروع میکردیم. بعد هم صبحانه مختصری و به سر کارهايمان میرفتیم. #ابراهيم خيلی از اين قضيه خوشحال بود؛ چرا که از طرفی ورزش بچهها تعطيل نشده بود و از طرفي بچهها نماز صبح را به جماعت میخواندند.
هميشه هم حديث #پيامبر گرامي اسلام را میخواند: « اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شبزندهداری تا صبح محبوبتر است.»
🔸با شروع #جنگ تحميلی فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچهها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کمتر به تهران میآمد. يکبار هم که آمده بود، وسائل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راهاندازی کرد.
🔸زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوانهای واقعی زبانزد بود. از بچههای آنجا به جز #ابراهيم، جوانهای بسياری بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود! آنها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوانهای واقعی همینها هستند.
🔸دوران زيبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سالهای اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابی مرشد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران فرمانده تيپ عمار و شهيدان سيدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سيد محمد سبحانی، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمی و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و همچنين جانبازی حاج علي نصرالله، مصطفي هرندی و علی مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران #ورزش باستانی ما هم به خاطرهها پيوست.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#میلاد_پیامبر_ص
#امام_صادق_ع
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت هشتم : والیبال تک نفره
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸بازوان قوی #ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياری از ورزشها #قهرمان است. در زنگهای ورزش هميشه مشغول واليبال بود. هيچکس از بچهها حريف او نمیشد.
🔸يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم #ورزش، شاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی میکرد. بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتش نشانی خيابان ۱۷ شهريور بازی میکردیم. خيلی از مدعیها حريف ابراهيم نمیشدند.
🔸اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم برمیگردد به دوران #جنگ و شهر گیلانغرب، در آنجا يک زمين واليبال بود که بچههای رزمنده در آن بازی میکردند.
🔸يک روز چند دستگاه مینیبوس برای بازديد از مناطق جنگی به #گیلانغرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئيس سازمان تربيت بدنی بود. آقای داودی در دبيرستان معلم #ورزش ابراهيم بود و او را کامل میشناخت.
🔸ايشان مقداری وسائل ورزشی به #ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح میدانید مصرف کنيد. بعد گفت: دوستان ما از همه رشتههای ورزشی هستند و برای بازديد آمدهاند.
🔸ابراهيم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. آقای داودی گفت: چند تا از بچههای #هيئت واليبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری يك #مسابقه چيه؟
🔸ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان واليباليست حرفهای بودند يک طرف بودند، ابراهيم به تنهایی، در طرف مقابل تعداد زيادی هم تماشاگر بودند.
🔸ابراهيم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچههای بالا زده و زیرپيراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور میکرد. بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچههای #ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نمیشد يک #رزمنده ساده، مثل حرفهایترین ورزشکارها بازی كند.
🔸يكبار هم در #پادگان دوكوهه برای رزمندهها از واليبال ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچهها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمیرفت و بازی نمیکرد اما وقتی اصرار كرديم گفت: پس همه شما یک طرف، من هم تكی بازی میکنم!
🔸بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اينقدر نخنديده بوديم، ابراهيم ضربهای كه میزد چند نفر به سمت توپ میرفتند و به هم برخورد میکردند و روي زمين میافتادند! #ابراهيم در پايان با اختلاف زيادی بازی را برد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#میلاد_پیامبر_ص
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت نهم : شرطبندی
✔️راوی : مهدی فریدوند، سعید صالح تاش
🔸تقريباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازی بوديم. سه نفر غريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههای غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟ بعد گفتند: بيا بازی سر ۲۰۰ تومان. دقايقی بعد بازی شروع شد. #ابراهيم تک و آنها سه نفر بودند، ولی به ابراهيم باختند.
🔸همان روز به يكي از محلههای جنوب شهر رفتيم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستيم. بازی خوبی بود و خيلی سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آنها مشغول #قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يكدفعه ابراهيم گفت : آقا يكی بياد تكی با من بازی كنه. اگه #برنده شد ما پول نمیگیریم. يكی از آنها جلو آمد و شروع به بازی كرد. ابراهيم خيلی ضعيف بازی كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
🔸همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصبانی بودم به #ابراهيم گفتم: آقا ابرام، چرا اينجوری بازی كردی؟! با تعجب نگاهم كرد و گفت: میخواستم ضايع نشن! همه اينها روی هم صد تومن تو جيبشون نبود!
🔸هفته بعد دوباره همان بچههای غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با #ابراهيم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند. ابراهيم پاچههای شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی میکرد. آنچنان به توپ ضربه میزد که هيچکس نمیتوانست آن را جمع کند!
🔸آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از #نماز، حاج آقا احکام میگفت. تا اينكه از شرطبندی و پول #حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر میفرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست میدهد.»
و نيز فرمودهاند: «کسی که لقمهای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذيرفته نمیشود.»
🔸ابراهيم با تعجب به صحبتها گوش میکرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال ۵۰۰ تومان تو شرطبندی برنده شدم. بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده #مستحق بخشيدم! حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، #ورزش بکن اما شرطبندی نکن.
🔸هفته بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قویتر، بعد گفتند: اين دفعه بازی سر هزار تومان! ابراهيم گفت: من بازی میکنم اما شرطبندی نمیکنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن #ابراهيم و گفتند: ترسيده، میدونه میبازه. يکی ديگه گفت: پول نداره و...
🔸ابراهيم برگشت و گفت: شرطبندی حرومه، من هم اگه میدونستم هفتههای قبل با شما بازی نمیکردم، پول شما رو هم دادم به #فقير، اگر دوست داريد، بدون شرطبندی بازی میکنیم. که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
🔸دوستش میگفت: با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه كرد كه شرطبندی نكنيد. اما يكبار با بچههای محله نازیآباد بازی كرديم و مبلغ سنگيني را باختيم! آخرای بازی بود كه #ابراهيم آمد. به خاطر شرطبندی خيلی از دست ما عصبانی شد.
🔸از طرفی ما چنين مبلغی نداشتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازی تمام شد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: كسی هست بياد تك به تك بزنيم؟از بچههای نازیآباد كسی بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملی و كاپيتان تيم برق بود. با #غرور خاصی جلو آمد وگفت: سَر چی!؟ ابراهيم گفت: اگه باختی از اين بچهها پول نگيری. او هم قبول كرد.
🔸ابراهيم به قدری خوب بازی كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابی با ما دعوا كرد! ابراهيم به جز واليبال در بسياری از رشتههای ورزشی #مهارت داشت. در کوهنوردی يک #ورزشکار کامل بود. تقريباً از سه سال قبل از پيروزی انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبحهای جمعه با چند نفر از بچههای زورخانه میرفتند تجريش. نماز صبح را در #امامزاده صالح میخواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا میرفتند. آنجا صبحانه میخورند و برمیگشتند.
🔸فراموش نمیکنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتی بود و میخواست پاهايش را قوی كند. از ميدان دربند يكی از بچهها را روي كول خود گذاشت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! اين کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهيم #فوتبال را هم خيلی خوب بازی میکرد. در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راكت بازی میکرد و كسی حريفش نبود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دهم : کشتی
✔️راوی : برادران شهيد
🔸هنوز مدتی از حضور ابراهيم در #ورزش باستانی نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ #کشتي رفت. او در باشگاه #ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر #اخلاق و رفتارش خيلی دوست داشت. آقاي گودرزی خيلی خوب فنون کشتي را به ابراهيم میآموخت.
🔸هميشه میگفت: اين پسر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير میگیره، چون قد بلند و دستای کشيده و #قوی داره مثل #پلنگ حمله میکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. برای همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها میگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهانی میبینید، مطمئن باشيد!
🔸 سالهای اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. #ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوری انتخاب شد.مسابقات در روزهای اول آبان برگزار میشد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربیها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور #ولیعهد برگزار میشد و جوايز هم توسط او اهدا شده، برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🔸سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کيلو در قهرمانی باشگاههای تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها وقتی ديد #دوست صميمی خودش در وزن او، يعني ۶۸ کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کيلو شرکت کرد.
🔸در آن سال #درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، #قهرمان ۷۴ کيلو آموزشگاهها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتیگیری تمام عيار تبديل شود.
🔸صبح زود ابراهيم با وسائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی میرفت دنبالش بوديم!
تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلی رفت. ما هم رفتيم توی سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيم چند کشتی گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يک دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش میکردیم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا میری. بعد گفت: يعنی چي!؟ اينجا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همين طور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد:
🔸کشتي نیمهنهایی وزن ۷۴ کيلو آقايان #هادی و تهرانی. ابراهيم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد میزدیم و تشويقش میکردیم . مربی ابراهيم مرتب داد میزد و میگفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط #دفاع میکرد. نيم نگاهی هم به ما میانداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمیگیری؟ بزن ديگه.
🔸ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی #عصبانی بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت میکردیم گفت: آدم بايد #ورزش را براي قوی شدن انجام بده، نه #قهرمان شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت میکنم میخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف دیگهای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از #مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
🔸آن روز #ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را میگفت: ورزش نبايد هدف زندگی شود.
شادی روحش صلوات 🌹
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سیزدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد
🔸باران شديدی در #تهران باريده بود. خيابان ۱۷ شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد میخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچهها مطرح بود!
🔸همراه ابراهيم راه میرفتیم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه، بچهها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روی زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچهها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاری بود!؟ گفت: بندههای خدا ترسيده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اين گونه عمل میکنند.
🔸در باشگاه #كشتی بوديم. آماده میشدیم برای تمرين، ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بیمقدمه گفت: ابرام جون، تيپ و هيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اين گونه به باشگاه میآمد! بچهها میگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟! ما #باشگاه مییاییم تا #هيکل ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که میپوشی؟! ابراهيم به حرفهای آنها اهميت نمیداد. به دوستانش هم توصيه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، میشه #عبادت، اما اگه به هر نيت دیگهای باشه ضرر میکنین.
🔸توی زمين چمن بودم. مشغول فوتبال يک دفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده، سريع رفتم به سراغش، سلام کردم و با #خوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدی؟! مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالی داشتم بال در میآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول، دوباره گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟ گفتم: آره بابا قبول، مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در كنار آن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلی از من تعريف کرده بود.
🔸کنار سكو نشستم، دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم، گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اين طوری دنبال فوتبال حرفهای نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرفها رو میزنم. و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال #ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
🔸من خيلی جاخوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهيم فکر کردم. از آدمی که هميشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زمانی که میدیدم بعضی از بچههای #مسجدی و نمازخوان که #اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شادی روحش صلوات 🌹
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
#طوفان_الاقصی
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و ششم : معلم نمونه
✔️ راوی : عباس هادی
🔸ابراهيم میگفت: اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسلهای بعدی هم #انقلابی باشند. بايد در مدارس فعاليت کنيم؛ چرا كه آينده مملکت به كسانی سپرده میشود که شرايط دوران طاغوت را حس نکردهاند!وقتی میدید اشخاصی که اصلاً انقلابی نيستند، به عنوان #معلم به مدرسه میروند خیلی ناراحت میشد. میگفت: بهترين و زبدهترین نيروهای انقلابی بايد در مدارس و خصوصاً دبیرستانها باشند!
🔸براي همين، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! اما به تنها چيزی که فکر نمیکرد، ماديات بود. میگفت: #روزی را خدا میرساند. #برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. به هر حال برای تدريس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبير #ورزش دبيرستان ابوريحان منطقه ۱۴ و معلم عربی در يکی از مدارس راهنمایی محروم منطقه ۱۵ تهران. تدريس عربی #ابراهيم زياد طولانی نشد. از اواسط همان سال ديگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمیگفت که چرا به آن مدرسه نمیرود! يک روز مدير مدرسه راهنمایی پيش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟! کمی مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول میداد به يکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنير بگيرد!
🔸آقای #هادی نظرش اين بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. مدير ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ريختی، در صورتی که هيچ مشکلی برای نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداری اينجا از اين کارها را بکنی.
🔸آقای هادی از پيش ما رفت. بقيه ساعتهایش را در مدرسه ديگری پرکرد. حالا همه بچهها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم. همه از #اخلاق و تدريس ايشان تعريف میکنند. ايشان در همين مدت كم، برای بسياری از دانشآموزان بیبضاعت و يتيم مدرسه، وسایل تهيه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. با ابراهيم صحبت کردم. حرفهای مدير مدرسه را به او گفتم. اما فایدهای نداشت. وقتش را جای ديگری پر کرده بود.
🔸ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچهها بود. دانشآموزان هم که از پهلوانیها و قهرمانیهای معلم خودشان شنيده بودند شيفته او بودند. در آن زمان كه اكثر بچههای انقلابی به ظاهرشان اهميت نمیدادند ابراهيم با ظاهری #آراسته و کت و شلوار به مدرسه میآمد.
🔸چهره زيبا و نورانی، کلامی گيرا و رفتاری صحيح، از او معلمی کامل ساخته بود. در کلاسداری بسيار# قوی بود، به موقع میخندید. به موقع جَذَبه داشت. زنگهای #تفريح را به حياط مدرسه میآمد. اکثر بچهها در كنار آقای هادی جمع میشدند. اولين نفر به مدرسه میآمد و آخرين نفر خارج میشد و هميشه در اطرافش پر از دانش آموز بود. در آن زمان که جريانات سياسی فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را برای خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
🔸فراموش نمیکنم، تعدادی از بچهها تحت تاثير گروههای #سياسی قرار گرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد. با حضور چند تن از دوستان انقلابی و مسلط به مسائل، جلسه پرسش و پاسخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچهها جواب داده شد. وقتی جلسه آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!
🔸سال تحصيلي ۵۹-۵۸ آقای هادی به عنوان دبير #نمونه انتخاب شد. هر چند که سال اول و آخر تدريس او بود. اول مهر ۵۹ حكم استخدامی ابراهيم برای منطقه ۱۲ آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود. در آن سال مشغولیتهای ابراهيم بسيار زياد بود؛ تدريس در مدرسه، فعاليت در کميته، ورزش باستانی وكشتی، مسجد و مداحی در هيئت و حضور در بسياری از برنامههای انقلابی و...که برای انجام هر كدام از آ نها به چند نفر احتياج است!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادي روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست و هشتم : نماز اول وقت
✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸محور همه فعالیتهایش #نماز بود. ابراهيم در سختترین شرايط نمازش را اول وقت میخواند. بيشتر هم به #جماعت و در مسجد. ديگران را هم به نماز جماعت دعوت میکرد. مصداق اين #حديث بود كه اميرالمؤمنين میفرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زير بهره میگیرد: «برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخني که موجب هدايتش شود و ترک #گناه.»
🔸ابراهيم حتی قبل از انقلاب، نمازهای صبح را در #مسجد و به جماعت میخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجایی میانداخت؛ «به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت #نماز است.» بهترين مثال آن، نماز جماعت در گود #زورخانه بود. وقتی كار #ورزش به اذان میرسید، ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را بر پا مینمود.
🔸بارها در مسير سفر، يا در #جبهه، وقتی موقع اذان میشد، ابراهيم اذان میگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت میکرد. صدای رسای ابراهيم و اذان زيبای او همه را مجذوب خود میکرد. او مصداق اين کلام نورانی #پيامبر اعظم بود که میفرمایند: «خداوند وعده فرموده؛ مؤذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند، بدون حساب به #بهشت ببرد.»
🔸ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچههای مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جوانی يک عبا برای خودش تهيه کرده بود و بيشتر اوقات با #عبا نماز میخواند.
🔸سال ۱۳۵۹ بود. برنامه #بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچهها تمام شد. ابراهيم بچهها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
🔸 بچهها را تا اذان بيدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. #ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچهها، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بيدار میشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچهها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود.
🔸ابراهيم روزها بسيار انسان #شوخ و بذلهگویی بود. خيلی هم عوامانه صحبت میکرد. اما شبها معمولاً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب میشد. تلاش هم میکرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک میشد. بيداری سحرهايش طولانیتر بود. گویی میدانست در احاديث نشانه #شيعه بودن را بيداری سحر و نماز شب معرفی کردهاند. او به خواندن دعاهای كميل و ندبه وتوسل مقيد بود. دعاها و زیارتهای هر روز را بعد از نماز صبح میخواند. هر روز يا زيارت #عاشورا يا سلام آخر آن را میخواند. هميشه آيه و جعلنا را زمزمه میکرد. يكبار گفتم: آقا ابرام اين آيه برای محافظت در مقابل دشمن است، اينجا كه دشمن نيست! ابراهيم نگاه معنیداری كرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شيطان هم وجود دارد!؟
🔸يكبار حرف از نوجوانها و اهميت به نماز بود. ابراهيم گفت: زمانی كه پدرم از دنيا رفت خيلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم. به محض اينكه خوابم بُرد، در عالم رويا پدرم را ديدم! درب خانه را باز كرد. مستقيم و با عصبانيت به سمت اتاق آمد. روبروی من ايستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خيره شد. همان لحظه از خواب پريدم. نگاه پدرم حرفهای زيادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
🔸از ديگر مسائلی که او بسيار اهميت میداد نماز جمعه بود. هر چند از زمانی که نمازجمعه شکل گرفت ابراهيم در کردستان و يا در جبهه ها بود. ابراهيم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شركت میکرد. میگفت: شما نمیدانید نماز جمعه چقدر #ثواب و برکات دارد. امام صادق میفرمایند: «قدمی نيست که به سوی نمازجمعه برداشته شود، مگر اينکه خدا آتش را بر او حرام میکند.»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و دوم: دومین حضور
✔️ راوی : امیر منجر
🔸هشتمين روز مهرماه با بچههای معاونت عمليات سپاه راهی منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهی کرديم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردی، كه به همراه نيروهای سپاه راهی منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم.
🔸ابراهيم مشغول گفتن اذان بود. بچهها برای نماز آماده میشدند. حالت معنوی عجيبی در بچهها ايجاد شد. محمد بروجردی گفت: اميرآقا، اين #ابراهيم بچه كجاست؟! گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان.
برادر بروجردی ادامه داد: عجب صدايی داره. يكی دو بار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. بعد ادامه داد: اگه تونستی بيارش پيش خودمون #كرمانشاه.
🔸نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپلذهاب میآمدیم. اصغر وصالی نيروها را آرايش داده بود. بعد از آن، منطقه به يك ثبات و پايداری رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار #شجاع و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او هميشه میگفت: چريكی به شجاعت و #دلاوری و مديريت اصغر ندیدهام. اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبههها سر میزنه. اصغر هم، چنين حالتی نسبت به ابراهيم داشت.
🔸يكبار كه قصد شناسايی و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايی. اصغر وقتی از شناسايی برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در #لبنان جنگیدهام. كل درگیریهای سال ۵۸ كردستان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دورههای نظامی را نديده، هم بسيار ورزيده است هم مسائل نظامی را خيلی خوب میفهمد. برای همين در طراحی عملیاتها از ابراهيم كمك میگرفت.
🔸آنها در يكی از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه #تانك دشمن را منهدم كردند و تعدادی از نيروهای دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالی يكی از ساختمانهای پادگان ابوذر را برای نيروهای داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصی در شهر ايجاد كرد. وقتی شهر كمی آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمندهها #ورزش باستانی را بر پا كرد.
🔸هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب میگرفت و با صدای گرمِ خودش میخواند. اصغر هم میاندار ورزش شده بود، اسلحه ژ۳ هم شده بود ميل! با پوكه توپ و تعدادی ديگر از سلاحها، وسايل ورزشی را درست كرده بودند. يكی از فرماندهان میگفت: آن روزها خيلی از مردم كه در شهر مانده بودند و پرستاران #بيمارستان و بچههای رزمنده، صبحها به محل ورزش باستانی میآمدند. ابراهيم با آن صدای رسا میخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به اين ترتيب آنها روح زندگی و #اميد را ايجاد میکردند. راستی كه ابراهيم انسان عجيبی بود.
🔸امام صادق علیهالسلام میفرماید: هر كار نيكی كه بندهای انجام میدهد در #قرآن ثواب برای آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: «پهلویشان از بسترها جدا میشود و هيچكس نمیداند به پاداش آنچه کردهاند چه چيزی برای آنها ذخيره کردهام» همان دوران كوتاه سرپلذهاب، ابراهيم معمولاً يكی دو ساعت مانده به #اذان صبح بيدار میشد و به قصد سر زدن به بچهها از محل استراحت دور میشد. اما من شك نداشتم كه از بيداری سحر لذت میبرد و مشغول نماز شب میشود. يكبار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختی ظرف آب تهيه كرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادي روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸