eitaa logo
موج نور
164 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
21 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت پنجم : ورزش باستانی (۲) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸از ديگر کارهایی که در مجموعه باستانی انجام می‌شد اين بود که بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های ديگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. يک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه‌ای در کرج رفتيم. 🔸آن شب را فراموش نمی‌کنم. شعر می‌خواند. دعا می‌خواند و می‌کرد. مدتی طولانی بود که در كنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود. چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند، اما همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی‌کرد. 🔸پيرمردی در بالای سكو نشسته بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد. پيش من آمد. را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته؛ يعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الآن حالش به هم می‌خوره.» وقتی تمام شد اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته اين کارها را برای قوی شدن انجام می‌داد. هميشه می‌گفت: برای خدمت به و بندگانش، بايد بدنی قوی داشته باشيم. مرتب دعا می‌کرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن. 🔸 در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچه‌ها چنين کارهایی را انجام نداد! می‌گفت: اين کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسی قوی‌تر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزش‌های سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و اين کار اشتباه است. 🔸بعد از آن وقتی میاندار بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سريع را عوض می‌کرد. اما بدن قوی يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سيد حسين طحامی کشتی جهان و يکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه‌ها می‌کرد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت ششم : پهلوان ( ۱ ) ✔️ راوی : حسین الله کرم 🔸سيد حسين طحامی کشتی‌گیر جهان به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها می‌کرد. هر چند مدتی بود که سيد به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسيار ورزيده و قوي داشت. بعد از پايان رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. معمولاً در کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود می‌بازد. 🔸کشتی شروع شد. همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت. بعد از کشتی سيد حسين بلند بلند می‌گفت: بارک الله، بارک الله، چه شجاعی، ماشاءالله پهلوون! ٭٭٭ 🔸ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت نگاه می‌کرد. آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجي!؟ حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیمی‌های اين تهرون، دو تا بودند به نام‌های حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلورفروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند. 🔸توی کشتی هم هيچکس حريفشان نبود. اما مهم‌تر از همه اين بود که بنده‌های خالصی برای خدا بودند. هميشه قبل از شروع کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشک‌آلود برای آقا اباعبدالله شروع می‌کردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا می‌داد. 🔸بعد ادامه داد: ، من تو رو يه پهلوون می‌دونم مثل اونها! هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اونها کجا. بعضی از بچه‌ها از اينکه حاج حسن اينطور از ابراهيم تعريف می‌کرد، ناراحت شدند. 🔸فردای آن روز پنج از يکی از زورخانه‌های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از با بچه‌های ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز کشتی‌ها شروع شد. 🔸چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه‌های ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخر كمی شلوغ کاری شد! آنها سر حاج حسن داد می‌زدند. حاج حسن هم خيلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچه‌های مهمان است. آنها هم که ابراهيم را خوب می‌شناختند مطمئن بودند که می‌بازند. برای همين شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور! 🔸همه عصبانی بودند. چند لحظه‌ای نگذشت که داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه‌های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. بعد هم گفت: من کشتی نمی‌گیرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا!؟ 🔸كمی مكث كرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خيلی بيشتر از اين حرف‌ها و كارها ارزش داره! بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك پايان کشتی‌ها را اعلام کرد. شايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعی فقط ابراهيم بود. وقتی هم می‌خواستیم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه!؟ 🔸ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه‌ها، پهلوانی؛ يعنی همين کاری که امروز ديديد. امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و شد. ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتی نگرفت و با اين کار جلوی کينه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پهلوانی؛ يعنی همين کاری که امروز ديديد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت هشتم : والیبال تک نفره ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸بازوان قوی از همان اوايل دبيرستان نشان داد که در بسياری از ورزش‌ها است. در زنگ‌های ورزش هميشه مشغول واليبال بود. هيچکس از بچه‌ها حريف او نمی‌شد. 🔸يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ، شاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازی می‌کرد. بيشتر روزهای تعطيل، پشت آتش نشانی خيابان ۱۷ شهريور بازی می‌کردیم. خيلی از مدعیها حريف ابراهيم نمی‌شدند. 🔸اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم برمی‌گردد به دوران و شهر گیلان‌غرب، در آنجا يک زمين واليبال بود که بچه‌های رزمنده در آن بازی می‌کردند. 🔸يک روز چند دستگاه مینی‌بوس برای بازديد از مناطق جنگی به آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئيس سازمان تربيت بدنی بود. آقای داودی در دبيرستان معلم ابراهيم بود و او را کامل می‌شناخت. 🔸ايشان مقداری وسائل ورزشی به داد و گفت: هر طور صلاح می‌دانید مصرف کنيد. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته‌های ورزشی هستند و برای بازديد آمده‌اند. 🔸ابراهيم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به زمين واليبال رسيديم. آقای داودی گفت: چند تا از بچه‌های واليبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری يك چيه؟ 🔸ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان واليباليست حرفه‌ای بودند يک طرف بودند، ابراهيم به تنهایی، در طرف مقابل تعداد زيادی هم تماشاگر بودند. 🔸ابراهيم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه‌های بالا زده و زیرپيراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می‌کرد. بازی آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچه‌های با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نمی‌شد يک ساده، مثل حرفه‌ای‌ترین ورزشکارها بازی كند. 🔸يكبار هم در دوكوهه برای رزمنده‌ها از واليبال ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچه‌ها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمی‌رفت و بازی نمی‌کرد اما وقتی اصرار كرديم گفت: پس همه شما یک طرف، من هم تكی بازی می‌کنم! 🔸بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اينقدر نخنديده بوديم، ابراهيم ضربه‌ای كه می‌زد چند نفر به سمت توپ می‌رفتند و به هم برخورد می‌کردند و روي زمين می‌افتادند! در پايان با اختلاف زيادی بازی را برد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت دهم : کشتی ✔️راوی : برادران شهيد 🔸هنوز مدتی از حضور ابراهيم در باستانی نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ رفت. او در باشگاه در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کيلو آغاز کرد. آقايان گودرزی و محمدی مربيان خوب ابراهيم در آن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهيم را به خاطر و رفتارش خيلی دوست داشت. آقاي گودرزی خيلی خوب فنون کشتي را به ابراهيم می‌آموخت. 🔸هميشه می‌گفت: اين پسر خيلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زير می‌گیره، چون قد بلند و دستای کشيده و داره مثل حمله می‌کنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. برای همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها می‌گفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهانی می‌بینید، مطمئن باشيد! 🔸 سال‌های اول دهه ۵۰ در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. همه حريفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که ۱۵ سال بيشتر نداشت براي مسابقات کشوری انتخاب شد.مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می‌شد ولی ابراهيم در اين مسابقات شرکت نکرد! مربی‌ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور برگزار می‌شد و جوايز هم توسط او اهدا شده، برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. 🔸سال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کيلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها وقتی ديد صميمی خودش در وزن او، يعني ۶۸ کيلو شرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کيلو شرکت کرد. 🔸در آن سال ابراهيم خيره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، ۷۴ کيلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی‌گیری تمام عيار تبديل شود. 🔸صبح زود ابراهيم با وسائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جایی می‌رفت دنبالش بوديم! تا اينکه داخل سالنِ هفت تيرِ فعلی رفت. ما هم رفتيم توی سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهيم چند کشتی گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يک دفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش می‌کردیم. با عصبانيت به سمت ما آمد. گفت: چرا اومديد اينجا !؟ گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا می‌ری. بعد گفت: يعنی چي!؟ اينجا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه با تعجب گفتم: مگه چی شده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همين طور که حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: 🔸کشتي نیمه‌نهایی وزن ۷۴ کيلو آقايان و تهرانی. ابراهيم نگاهی به سمت تشک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابی داد می‌زدیم و تشويقش می‌کردیم . مربی ابراهيم مرتب داد می‌زد و می‌گفت كه چه کاری بکن. ولی ابراهيم فقط می‌کرد. نيم نگاهی هم به ما می‌انداخت. مربی که خيلی عصبانی شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی‌گیری؟ بزن ديگه. 🔸ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف را از روی زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتی تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد. آن روز از دست ما خيلی بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می‌کردیم گفت: آدم بايد را براي قوی شدن انجام بده، نه شدن. من هم اگه تو مسابقات شركت می‌کنم می‌خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف دیگه‌ای هم ندارم. گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از شدن مهم‌تر اينه که آدم بشيم. 🔸آن روز به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه نهائی، همراه ما به خانه برگشت! او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را می‌گفت: ورزش نبايد هدف زندگی شود. شادی روحش صلوات 🌹 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت یازدهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرمانی ۷۴ کيلو باشگاه‌ها بود. همه حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نیمه‌نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب کرده بود. اکثر حریفها را با شکست داد. 🔸اگر اين مسابقه را می‌زد حتماً در می‌شد. اما در نیمه‌نهایی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سال‌ها بعد، همان پسری که حريف نیمه‌نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می‌کرد. همه ما هم گوش می‌کردیم. 🔸تا اينکه رسيد به ماجرای آشنایی خودش با ابراهيم و گفت: آشنایی ما برمی‌گردد به نیمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن ۷۴ کيلو، قرار بود من با ابراهيم بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض می‌کرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه می‌شه قضيه کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نَفَس عميقی کشيد و گفت: 🔸آن سال من در نیمه‌نهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديداً ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفيق، پای من آسيب ديده هوای ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازی‌های او را ديده بودم. توي كشتی بود. با اينکه شگرد ابراهيم فن‌هایی بود که روی پا می‌زد. اما اصلاً به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به رفتم. ابراهيم با اينکه راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. 🔸بعد ادامه داد: البته فكر می‌کنم او از قصد كاری كرد كه من بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود؛ چون قهرمانی برای او تعريف دیگه‌ای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و داش ابرام رو دارن. 🔸اما توی فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پای آسیب‌دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او دیده‌ام. را هم شکر می‌کنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر می‌کردم. يادم افتاد در مقر گیلان‌غرب روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادی رزمنده‌ای با خصایص پوريای ولی» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید شادی روحش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهاردهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمی 🔸ابراهيم در يکی از مغازه‌های مشغول کار بود. يک روز را در وضعيتی ديدم که خيلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی يک مغازه،کارتنها را روی زمين گذاشت. 🔸وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاری عيبه، اين کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن می‌شم که هيچی نيستم. جلوی غرورم رو می‌گیره! 🔸گفتم: اگه کسی شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاری و... خیلی‌ها می‌شناسنت. خنديد و گفت: ای بابا، هميشه كاری كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت می‌کردیم. يكی از دوستان كه ابراهيم را نمی‌شناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد باتعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار می‌ایستاد. يه كوله هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكی از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو می‌شناسی!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو می‌کنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸 صحبت‌های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمی‌آمد. 🔸مدتی بعد يكی از دوستان را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت می‌کردیم. ايشان گفت: قبل از انقلاب يک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما، من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیست و دوم: تاثیر کلام (۲) ✔️ راوی : مهدی فریدوند 🔸آقا که هنوز توی حياط بود آمد جلوی در، مردی درشت بود، با ريش و سبيل تراشيده، با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلی تعجب کرد! نگاهی به ما كرد و گفت: بفرمایید؟! با خودم گفتم: اگر من جای ابراهيم بودم حسابی حالش را می‌گرفتم. 🔸اما ابراهيم با هميشگی، در حالی که لبخند می‌زد سلام کرد و گفت: ابراهيم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همين مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خيلی آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟! ابراهيم خنديد و گفت: بله. 🔸بنده خدا خيلی دست‌پاچه شد. مرتب اصرار می‌کرد بفرمایيد داخل، گفت: خيلی ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم و مرخص می‌شویم. ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمی‌کردیم. 🔸ابراهيم از همه چيز برايش گفت. از هر موردی برايش مثال زد. می‌گفت: ببين دوست عزيز، شما برای خود شماست، نه برای نمايش دادن جلوی ديگران! می‌دانی چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بی شما به گناه می‌افتند! يا اينکه، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نبايد حرف‌های يا شوخی‌های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توی رشته خودت بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگيره. 🔸بعد هم از انقلاب گفت. از شهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم اين حرف‌ها را تأييد می‌کرد. ابراهيم در پايان صحبت‌ها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقای يک دفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزيز به حرف‌های من فکر کن! بعد خداحافظی کرديم، سوار موتور شديم و راه افتاديم. 🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می‌کرد. گفتم: آقا ابرام، خيلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: ای بابا ما چیکاره‌ایم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد. 🔸بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزی مثل برخورد خوب روی آدم‌ها تأثير ندارد. مگر نخوانده‌ای، خدا در به پيامبرش می‌فرماید: اگر اخلاقت تند و خشن بود، همه از اطرافت می‌رفتند. پس لااقل بايد اين رفتار را ياد بگيريم. 🔸يکي دو ماه بعد، از همان گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلی عوض شده، حتی خانم اين آقا باحجاب به محل کار مراجعه می‌کند! ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس‌العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هيچ شکی نداشتم که ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام او آقای رئيس فدراسيون را کرد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼