02) Dear Gravity - Gathering - 2021.mp3
8.14M
#موسیقی_بیکلام
دلم گرفته
و روی شانههای خودم
گریه میکنم...
معین دهاز
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
✍️ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
👳 @mollanasreddin 👳
D1739065T14067018(Web).mp3
10.07M
🎙#روایت_شب| زیر آسمان غزه
🔸در میان ویرانههای جنگ و اشغال، زندگی ادامه دارد....
🖼 قسمت یازدهم کتاب خار و میخک، نوشتۀ شهید یحیی سنوار
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
🔴 فروشِ ملزومات حجاب ب قیمت عمده😍
🧕تا کی میخوای از این مغازه به اون مغازه
دنبال عباهایِ قیمت مناسبُ شیک بگردی!🤩
💁♀یکی از پرطرفدارترین فروشگاههایِ حجاب
اینجاس خیلی از خانومای محجبه قبولش دارن
تموم جنساشون زیر قیمت بازاره 👇😎
https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
🌀عبا و مانتوهایِ پاییزیش محشره ☝️💁♀
🌀دو شعبه حضوری در کرج 🛍
دل دل نکن بزن لینکو تخفیف ویژه برا تازه ورودیا🥳
#دیالوگ
سمت هر کس انگشتی نشانه روی،
سه انگشت به طرف خود توست!
🎥 جزیره شاتر
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
🥲بلیت اینترنتی گرفته بودم برای سه و نیم بعدازظهر.
ده دقیقه مانده به شروع فیلم، دم ورودی سینما، جلوی گیشه الکترونیکی ایستادم. اسکرینشاتی که موقع خرید از صفحه گوشیم گرفته بودم را باز کردم تا از روش کد رزرو را بزنم روی دستگاه چاپ بلیت.
خانم میانسالی از پشت سرم با لحنی که قدری عجله یا اضطراب قاطیش بود پرسید دختر خانم ببخشید! ساعت چنده؟ به گوشه راست بالای صفحه موبایل نگاه کردم: دو و ربع. با آهنگی که نشان میداد خیالش راحت شده است گفت مرسی! و رفت... همین که برگشتم، ساعتی که اعلام کرده بودم ناخودآگاه دوباره توی ذهنم مرور شد دو و ربع! ساعت غریبی بود! مال حالا نبود!
خیلی ازش گذشته بود! لعنت به اسکرینشات! سراسیمه و دستپاچه برگشتم و چهار طرفم را گشتم و به هر سمتی چند قدم دویدم؛ نبود. رفته بود. خدا کند قول و قرار مهمی نباشد! کاش دوباره از یکی بپرسد. کاش... در تمام مدت فیلم، توی تاریکی سینما، هزار تا سناریو نوشتم برای زنی که وقتش را - یا شاید فرصتش را - تنظیم کرده بود با ساعت مُرده اسکرینشات من!
و بعد توی زندگی خودم یاد همه سکانسهایی افتادم که به جای زمان جاری، جهانم را به وقت گذشتههایی تنظیم کردهام که ازشان اسکرینشات گرفتهام و هی دارم نگاهشان میکنم...!
- کوله پشتی ریحانه
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
به تو فکر میکنم
و بودن با تو همان قدر دور است
که زمرد در بازار جواهر فروشان
عشق در من ارثیهء پدری بود
مادرم دلباختهء شمعدانیهای جهان شد
من دلباختهء تو
دوست دارم بدانم
سیاهی چشمانت
به روزگار کدام شاعر ختم میشود
از خدا خواستم زودتر بمیرم
تا هرگز زنی زیباتر از تو نبینم
گفتم بر مزارم بنویسند
این جا گریزگاه مردی است
که از تاریکی زندگی
به سیاهی چشمان زنی پناه برد.
#جوادگنجعلی
👳 @mollanasreddin 👳
Omid-Nasri-In-Niz-Bogzarad-320.mp3
6.51M
#موسیقی
یک روزی باران میبارد
آرام آرام میشورد غم ها را
ساحل میگیرد رنگ دریا را
این نیز میگذرد...
👳 @mollanasreddin 👳
#ادبیات_ژاپن
#معرفی_کتاب
📖اعترافات
🖋میناتو کانائه؛ بهاره صادقی
کتاب اعترافات که کتاب خیلی تاثیرگذاریه از ادبیات ژاپنه که یه فیلم هم از روش ساخته شده؛ اگه تا حالا کتابی از ادبیات ژاپن نخوندین، این کتاب میتونه شروع خیلی خوبی باشه👌
داستان در مورد یه معلم مدرسهاس که تنها امیدِ زندگیش دختر چهار سالشه؛ یه روز تو مدرسه، دختر چهار سالهی یوکو به قتل میرسه و حالا اون میخواد انتقامشو بگیره
یوکو یه روز وارد کلاس میشه و داستانی رو برای دانشآموزاش تعریف میکنه که دید همه رو نسبت به دو نفر از دانشآموزهای اون کلاس تغییر میده...
👳 @mollanasreddin 👳
چند واژه که تلفظ یکسان دارند؛ ولی در نگارش و معنا متفاوتاند👇
آجل 👈 آینده
عاجل 👈 فوری
ابلغ 👈 رساتر
ابلق 👈 سیاه و سفید
اساس 👈 پایه
اثاث 👈 لوازم منزل
امل 👈 آرزو
عمل 👈 کار
انتساب 👈 نسبتدادن
انتصاب 👈 گماشتن
اوان 👈 هنگام
عوان 👈 پاسبان
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
*😂زنم تو ماشین جاموند!😂*
*🍂یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت:سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم.*
_خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم.عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت._
*✨🍃 ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.*
🍃✨در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت:
*- ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان.*
*زدم زیر خنده😂😂. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد:*
- نگه دار ... نگه دار ...
✨🍃گفتم: *"خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا."*
که گفت: *"نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان."🤦🏻♂️*
با تعجب پرسیدم: *"مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟*
😂😂😂خنده ای کرد و گفت:
_*آره. من صبح با زنم رفتم پادگان.به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه."*_🤣🤣
بدجور خنده ام گرفت.😂😂😂 زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود.
👳 @mollanasreddin 👳