🌸🍃🌸🍃
پیامبر رحمت و مهربانی فرمود :
هنگامی که مردم دسته جمعی گناه کنند خداوند بلایی فراگیر و همگانی بر ایشان نازل فرماید تا متنبه شوند و توبه کنند
هنگامی که امر به معروف و نهی از منکر فراموش و ترک شود خداوند آن قوم را خانه نشین میکند
و هنگامی که یاد وذکر خدا از دلها بیرون رود خداوند ترس از مرگ رابین آنها زیاد کند تا خوشی دنیا را نبینند
#اصولکافیج۴ص۱۴
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
عطاء بن ریاح گوید: روزی نزد عایشه رفتم پرسیدم: شگفت انگیزترین چیزی که در عمرت از پیامبر صلی الله علیه و آله دیدی چه بود؟
او گفت: کارهای پیامبر صلی الله علیه و آله همه اش شگفت انگیز بود ولی از همه عجیب تر اینکه شبی از شبها که پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه من بود، به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود از جابر خاست و لباس پوشید و وضو گرفت و به نماز ایستاد و آنقدر در حال نماز و در جذبه خاص الهی اشک ریخت که جلو لباسش، از اشک چشمش، ترشد.
سپس سر به سجده نهاد و چندان گریست که زمین از اشک چشمش، تر شد و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گریان بود!
هنگامی که بلال او را به نماز خواند، پیامبر صلی الله علیه و آله را گریان دید، عرض کرد، چرا گریانید، شما که مشمول لطف خدا هستید.
فرمود: افلا اکون عبداً شکوراً آیا نباید بنده شکر گزار خدا باشم.
چرا نگریم، خداوند در شبی که گذشت، آیات تکان دهنده ای بر من نازل کرده است و سپس شروع به خواندن آیات کرد(1) و در پایان فرمود:
ویل لمن قرئها و لم یتفکر فیها وای به حال کسی که آنها را بخواند و در آنها نیاندیشد.
در روایتی از حضرت علی (ع) نقل شده که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هرگاه برای نماز شب بر می خواست، نخست مسواک می کرد و سپس نظری به آسمان می افکند و این آیات را، زمزمه می نمود.
آیه 191 و 192 سوره آل عمران:
آنها که در هر حالت، ایستاده و نشسته و خفته خدا را یاد کنند و دائم در خلقت آسمان و زمین بیندیشند و گویند: پروردگارا، تو این دستگاه با عظمت را بیهوده نیافریدهای، پاک و منزهی، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار.
ای پروردگار ما، هر که را در آتش افکنی او را سخت خوار کردهای، و ستمکاران هیچ یاوری ندارند.
#منبع:
سوز سحرگاهی (مهدی راهبر) صفحه 41و 42. (تفاسیر ابوالفتوح رازی و مجمع البیان).
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
در زمان پیامبر مکرم اسلام صلی الله علیه واله یک مردی بود که با مهمان بسیار میانه ی خوبی داشت و وعده ای نبود که برود خانه و کسی را همراه خودت نبرد و در سرسفره ی خود ننشاند.
ولی از این امر همسر وی خسته شد که این چه کاری است ما همیشه مهمانداری این دفعه می روم و شکایت حال را به رسول خدا میکنم!!!
آمد نزد پیامبر و ماجرا را عرض کرد!!!
حضرت فرمودند:
این بار که شوهرت مهمان آورد برو بالای بام خانه و نگاه کن و چون مهمان خواست که برود باز بالای بام خانه رفته و نگاه کن ببین چه میبینی؟؟؟
زن بنا به دستور پیامبر عمل کرد، چون مهمان رسید رفت بالا بام خود دید :
به!!! هرچه نعمت و برکت و عافیت و خیر است به سمت خانه ی ما روان است.
وچون مهمان خواست برود رفت دید:
به!!! آنچه فقر و پریشانی و مریضی و گرفتاری است این مهمان همراه خود برد....
پس از این به بعد اگر همسر وی بدون مهمان می آمد خانه او را می فرستاد تا کسی را پیدا کند و در سر سفره ی خود بنشاند...
هرچه مهمان از نظر اعتقادی و تقوا و ایمان برجسته تر باشد و مومن تر باشد ثواب و اجر مهماندار و میزبان بیشتر خواهد بود...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🍃سلام
☀️ صبح بخیر
خونہهاتون پر از برڪت✨
زندگیتون پر از رنگ عشق💞
وجودتون سلامت🌷
دلتون پر از امید بہ امروز و فرداها💫
و لحظاتتون سرشار از آرامش🌺
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
بزرگواری تعریف میکرد
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره
دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
اگر لذت بردید نشرش دهید
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
﷽
✅ خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی :
✍️ در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند ، آب میآورد ، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد» .
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم» .
سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار میکنم . این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن .
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است .
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام .
اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید : بیا آب آوردهام .
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم .
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم .
گفت : دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد .
فقط بگو لبيک يازهرا (س) 😥
حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
عبد المجيد رحمانيان، انتشارات پيام آزادگان،
چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
ـــــــــــ
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم نیست
وقتی کارخوبی می کنیم
داد بزنیم!
کار خوب
مثل بوی گل است🌸
خـــــــــودش
منتشر می شود.🌸🌸
سلام صبحتون بخیر
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨انگشتر سلیمان ✨
روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند .
زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد...
امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند...
...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند...
...در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد...
...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند
برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای.. بر اساس مثنوی مولانا
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
شخصی به محضر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و از فقر خود شکایت کرد.
حضرت به او فرمود : هر وقت داخل خانه ات شدی
سلام کن هرچند کسی در خانه نباشد
بر من صــــلوات بفرست.
سپس سوره قل هو الله احد را یک مرتبه بخوان ، تا فقرت برطرف شود.
آن مرد چنین کرد و چیزی نگذاشت که آن قدر رزق و روزی اش زیاد شد که به همسایگانش نیز کمک مالی می کرد.
#منبع:
اسرار الصلاه، میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، ص۲۶۲
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شدصبح دل انگیز توای یار بخیر
صبح زیبای تو پر نعمـت و پرڪار،بخیر
خنده برلب بزن ای دوست ڪہ زیبا بشوی
تاڪہ باخنده شود روز تو پربار و بخیر
سلام. صبحتون بخیر و با نشاط
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند:
خداوند کشتهای در راه خود را داوری میکند که در راه او کشته شده بود ولی به جهنم واردش میکند زیرا به نیتِ آنکه دلاورش خوانند به میدان جنگ رفته بود.
عالِمی را که چیزی از مردم نگرفته و تبلیغِ دین او کرده بود در آتش کند، چون بدنبال آن بود که بگویند چیزی میداند و دانشور است.
مردی سخاوتمندی را که در راه خدا انفاق میکرد در آتش کند چون بدنبال آن بود که گویند، سخاوتمند است.
#نهجالفصاحه
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
طاووس یمانی می گوید:
کنار کعبه رفتم مردی را دیدم زیر ناودان خانه خدا نماز می خواند و دعا می کند و اشک می ریزد. نزد او رفتم، دیدم امام سجاد علیه السلام است، گفتم:
یابن رسول الله! شما را در چنین حال می بینم با اینکه دارای سه امتیاز مهم هستی که هر کدام از آنها مایه امید و نجات است:
1. فرزند پیامبر هستی.
2. شفاعت جدت شامل حال شما است.
3. مشمول رحمت الهی می باشی.
حضرت فرمود:
اما فرزند پیامبر بودنم امیدوار کننده نیست. زیرا خداوند می فرماید:
فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلَا يَتَسَاءَلُونَ
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭ ﺩﻣﻴﺪﻩ ﺷﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻪ ﻣﻴﺎﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﻳﺸﺎﻭﻧﺪﻱ ﻭ ﻧﺴﺒﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻣﻰ ﭘﺮﺳﻨﺪ ;(١٠١مومنون)
شفاعت جدم نیز مایه امید نمی باشد زیرا خداوند می فرمایید: وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَىٰ
ﻭ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ.(٨٢انبیاء)
پیامبر شفاعت نمی کند مگر اشخاص نیک را بنابراین شفاعت مرا از خوف خدا ایمن نمی کند
و اما در مورد رحمت پروردگار قرآن می فرماید:
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ (٦٥ اعراف)
رحمت خدا شامل حال نیکوکاران است، من نمی دانم از نیکوکارانم، یا نه.(منظور مقام عالی عصمت است)
نتیجه اینکه باید امیدوار بود اما در کنار ایمان و عمل صالح.
#منابع:
القرآن یواکب الدهر ج 2 ص 18
گناه شناسی،قرائتی ص161
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸
❣️هر صبح خدا یڪ غزل از دفتر عشق است
❣️سرسبزترین مثنوے از منظر عشق است
🍃🌸
❣️هر صبح سلامے بـہ گل روے تو، زیبا
❣️چون یادِگلِ روے تو یاد آور عشق است
🍃🌸
سلام. صبح چهارشنبه تون بخیر😊💝
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان میدوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار میکرد بعد به آرامی دست خود را میگشود و یک بال مگس را میکَند و در زمین رهایش میکرد و میخندید، این کار تفریح او شده بود. بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بیحس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد.
در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّهی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش میگفت: روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربهای انداختم که کنار دستم التماس میکرد. گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم، پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازهی من دور شد، روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ سفیر ملت ✨
شش سال پیش به یه راننده تاکسی در سنگاپور، یه بیزینس کارت دادم تا طبق آدرس، منو به جای خاصی برسونه.
راننده در آخرین نقطه، دور یه ساختمان پیچید. تاکسی متر یازده دلار نشون می داد اما او فقط ده دلار گرفت.
بهش گفتم هنری! تاکسی مترِ تو یازده تا نشون می ده چرا ده تا حساب کردی؟
او پاسخ داد: "آقا، من یه راننده تاکسی هستم، در واقع باید شما رو مستقیم به مقصد می رسوندم. از آنجا که محل دقیق رو بلد نبودم، مجبور شدم دور ساختمان بگردم. اگه مستقیم آورده بودمت، می شد ده دلار."
سپس ادامه داد: "سنگاپور یه مقصد جهانی جهانگردیه و آدمای زیادی برای سفر های سه چهار روزه میان اینجا. بعد از رد شدن از بخش گمرک و مهاجرت، اولین تجربه معمولا راننده تاکسیه، و اگه این تجربه خوب نباشه، سه چهار روز باقیمانده هم دلچسب و شیرین نخواهد بود."
او گفت: "جناب، من راننده تاکسی نیستم، من سفیر ملت سنگاپور هستم، یک سفیربدون پاسپورت دیپلماتیک !"
به نظرم، او احتمالا تا بیش از کلاس هشتم درس نخونده بود،اما در نظر من او یه آدم حرفه ای بود و رفتارش سرافرازی و غرور در عملکرد و شخصیت رو منعکس کرد.
اون روز فهمیدم یه آدم برای اینکه حرفه ای باشه، به بیش از صلاحیت ها و مدارک حرفه ای نیاز داره.
در یک جمله، این حرفه ای بودن همراه با رفتار و ارزش های انسانیه که تفاوت ها رو مشخص می کنه!
دانش، مهارت، پول، تحصیلات، همه بعد از اون میاد. اول از همه، ملاک، ارزش های انسانی، صداقت، و درستیه.
حرفه ای گری به کاری نیست که داری انجام میدی، بلکه به اینه که اون کار رو چگونه انجام میدی.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ (44 - انعام)
(آرى،) هنگامى که آنچه را به آنها یادآورى شده بود فراموش کردند، درهاى همه چیز (از نعمتها) را به روى آنها گشودیم تا (کاملاً) به آن خوشحال شدند (و دل بستند.) ناگهان آنها را گرفتیم (و سخت مجازات کردیم.) در این هنگام، همگى مأیوس شدند.
روزی مردی مرا دید و گفت: تمام زندگی مرا یک عکس از زنی بهم زد؟ گفتم: چه طور؟ او گفت: عکس آن زن از گوشی من درآمد، همسرم از آن روز زندگی مرا آتش زد و طلاق خواست و از آن روز زندگیام از هم پاشید. خدا چرا به خاطر عکس زنی با من چنین کرد؟
گفتم: بنشین و کمی از گذشتهات برایم بگو. دیدم عمری گناه کبیره و شربِ خمر و گردنکشی به ضعفاء کرده است!!!
پرسیدم: این گناهانت یادت نیست؟ بدان! عمری خدا به تو فرصت داده و در آن زمانها که باید گرفتارت میکرد از رحمتش به تو فرصت داده و این عکس که در گوشیات بوده مصداق أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً یا همان «دستبندزدن» است.
تو مانند خلافکاری بودی که بارها خداوند چشم رحمتش را بر گناهانت بسته بود تا شاید بازگردی و چون بازنگشتی، به ناگاه دستبندت زد. ممکن است پلیس، یک مجرم را در زمان آبخوردن دستبند زند.
روزی دوستی از حقیر پرسید: در چین خفاش خوردند و کرونا گرفتند، گناه جهان چیست؟ دقیقاً داستان فوق پاسخ این سؤال هم هست. تمام دنیا در غفلت فرورفته و کرونا لحظهی دستبندزدنِ الهی است، به خاطر گناهان قبلی نه به خاطر یک گناه خاص!!!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید . او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد . کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند . زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد . اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .
کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد . در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد . مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند . مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم .پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد وبه خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد .آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل .
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه 22🌺فروردین ماه تون مبارک
🌺🍃دوست عزیزم
🌺🍃آدینه تون پرازصمیمیت
🌸🍃 امیدوارم
🌸🍃 یه جمعه عالی
🌼🍃یه جمعه قشنگ و
🌼🍃یه جمعه شیرین درکنار خانواده
🌷🍃داشته باشید
💐🍃و امروزبهترین جمعه ی
💐🍃عمرتون باشه
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ نامه ای به خدا ✨
يک روز کارمند پستي که به نامههايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي ميکرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامهاي به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه اين طور نوشته شده بود:
"خداي عزيزم! بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي ميگذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج ميکردم.
يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چيزي نميتوانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...! "
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان «نود و شش» دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامهاي به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:
"خداي عزيزم! چگونه ميتوانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم.. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم.
من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند.😑😁😄
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت.
پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور (تهویه) در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم "
سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.
متن فوق را که از دوستان خارجی ام دریافت کرده بودم، ناگهان مرا به یاد گلستان سعدی انداخت:
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚خرما
در زمان پیغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نصیحت کند.
وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید.
روز دیگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نخورد.
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند, از ایشان سؤال کرد: یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حضرت فرمود: دیروز وقتى این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم , تاثیرى نداشت .
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
بیدار شو...
زندگی را تو بساز،
نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف
زندگی یعنی عشق،
تو بدان عشق بورز...!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺲ،
ﺗﻮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ،
ﻣﻌﺪﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﺸﻮ،
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻟﻤﺎﺳﯽ...
سلام
صبح بخیر ❤️
❤️ @maadar_khoob
📚انسان در جستجوی معنا
وقتی که دکتر ویکتور فرانکل، در اردوگاه کار یهودی بدون بدوی ترین امکانات بشری برای زندگی، به همراه دوستانش زنده ماند، بعدا در کتاب معروف و پرفروشش به نامِ انسان در جستجوی معنا نوشت :
برایم عجیب بود…
با اینکه هیچ امکاناتی برای زنده ماندن نداشتیم و ما را در پست ترین شرایط و خوراک نگه میداشتند، اما کمتر به فکر خودکشی بودیم… درحالی که اگر در آن شرایط نبودم و از من سوال میشد که در چنین شرایطی چه کاری می کردم، مطمئنن پاسخ میدادم “خودکشی”
اما ما میخواستیم زنده بمانیم… هرکداممان دلیلی برای زنده ماندن داشتیم.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
گویند: ابومسلم را اسبی آوردند بسیار چابک، سوار اسب شد و در میان مردم حسود و نااهل رفت. مردم با دیدنِ اسب او از خانه بیرون آمدند و او را حلقه زدند.
ابومسلم گفت: به نظر شما این اسب خوب و چابک برای چه خوب است؟
گروهی گفتند: برای سفر حج! برخی گفتند: برای جنگ با دشمن، برخی دیگر گفتند: برای انجام کار خیر!
اما هر چه گفتند، ابومسلم گفت: نه! یکی از میان جمع سؤال کرد: ای ابومسلم! ما نمیدانیم خود بگو. ابومسلم افسار اسب را گرفت و اسب روی دو پایِ عقب خود ایستاد.
ابومسلم گفت: این اسب برای این خوب است که با آن از دست مردم احمق و نمکنشناس و نانجیب فرار کنی. این جمله بگفت و جمع را به سرعت ترک کرد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم،
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هااا...
قبول کردم...
خرید!!!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا میدادم...
خسته ام کرده بود ، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج میکردم و خودم گشنه میماندم...
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت...
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید...
طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده ام کرده بود..
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است...
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که ؛
"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست...
باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی...
نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند...
هیچکس برایش تو نمیشود...!
یا چیزی را دوست نداشته باش...
یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست:
دوست داریم،
در قفس می اندازیم
و بعد
رهایشان میکنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان میمیرند
و گلدان هایمان پژمرده میشوند....
مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید.!
سخت است....
اما بزرگتان میکند..!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند بزن، دیده گشا، شور برانگیز
سرمستی عشاق سحرخیز چه نیکوست
بگذار که طالع شود از برق نگاهت
خورشید نهانی که به زیر خم ابروست
سلام صبح تون به خیر ❤️
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#ضربالمثل
پا را به اندازه گلیم خود درازکردن
میگویند که؛
"پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد.
چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنهای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است."
چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند.
آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آنها فردی بود که "طمع بسیار" داشت.
از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد.
آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دستها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم.
پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!"
یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت:
پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و اینبار دست و پای بریدی؟!
"چه رازی در اینها نهفته است؟!"
پادشاه در پاسخ گفت:
"اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده.
از این رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و تواناییهای خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید:
یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
حضرت علی(ع) فرمودند:خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
1 ✅الحمدلله علی کل نعمه
2 ✅و اسئل لله من کل خیر
3 ✅و استغفر الله من کل ذنب
4 ✅ واعوذ بالله من کل شر
1 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
2 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
3 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
4 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️