📌 فایلهای روی صفحه را پاک کن!
روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست! باور کنید همان سطل آشغال هم به زور روی صفحه نگه داشتهام؛ برنامهها را توی نوار وظایف و آن زیرْ سنجاق کردهام تا وقتی خواستمشان استفاده کنم.
نشانهی نوعی بیماری نیست! حداقل هنوز نشنیدهام دکترها با علامتی اختصاری اسم نوعی بیماری روی این حرکت گذاشته باشند! (البته امیدوارم توی نظراتی که در مورد این متن به من میرسانید اسم بیماری را نفرستید!)
باکلاسش این است که من مینیمال زندگی میکنم؛ تحمل نکردن یک فایل ساده روی صفحه کامپیوترم ولو اینکه ممکن است به زودی دوباره به آن نیاز پیدا کنم از نشانههای این شیوه زیست است. مثل گوشی همراهم که تا مدتی قبل حتی به حسابِ نرمافزار ماشینحسابش هم رسیده بودم! اتاق مطالعه و نوشتنم هم همین طوری است. یک کتاب خانه دو طبقهایِ کوچکْ روی کمدِ کوتاه و خپلِ لباس نشسته که نهایتش صد جلد کتاب چند بار خوانده شده توی آن جا خوش کرده. جایی که قبلاً تمام دیوارش قفسه کتاب بود و نزدیک هزار جلد کتاب تویش داشتم! آن حسِ ناراحتِ مینیمالیْ تحمل نکرد و همه را رد کرد رفت؛ ماند این کتابهای معدود که وجودشان توی خانه لازم است. یعنی نمیشود اینها را حذف کرد. اصولاً هم بعد از خواندن کتابی امانتی، خریدمشان! یعنی اولْ جایی خواندهام و بعد دیدم «عجب، این کتاب را باید داشت و مدام خواند» پس خریدم...
هر چند همین کتابخانه هم مدام بازرسی میشود. مثل پشت دست دانش اموزان سر صف صبحگاه آن قدیمها که باید شنبهها بازرسی میشد تا حمام رفته و نرفته یکی نباشند! مدام میبینمشان که اگر یکی کتاب این وسطها دارد خاک میخوردْ رد کنم برود خانهی کتابها!
این پاک کردنها و چال کردنها و فرستادنها و خلوت کردنها را نیاز امروز همه آدمها میبینم. حس میکنم آن قدر درگیر کثرتها کردهایم خودمان را که در این میان خودمان گم شدهایم؛ میان فایلهای انبوه صفحهی ویندوز، بین نرم افزارهای متعدد گوشی همراه، میان دکورها، میزها، مبلها و صندلیهای پر تعداد خانه، لا به لای کارهای زیادِ کرده و نکرده، توی هزار توی روابط و رفاقتهای گسترده، توی کلاسهای پر تعداد آموزشی زبان و موسیقی و خطاطی و نقاشی و ...؛ و همین طور بگذارید پشت این جملات همه تجربیاتی که داریم، دارید و دارند!
این یک پیشنهاد است؛
بردارید گوشیتان را و کامپیوترتان را پاکسازی کنید، مثل همه ارکان زندگیتان که شاید نیاز به پاکسازی داشته باشد! حتی گاهی باید برخی از آدمهای بد را از زندگی خودتان پاک کنید تا به آدمهای خوب قصه زندگیتان بهتر و بیشتر برسید!
وقتی پاک کردید، نفس عمیقی بکشید و از زندگی خودتان لذت ببرید...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 چه خوب که محمدش را شهید نکرد!
نمی دانم شما رفتهاید یا نه؟! مناطق عملیاتی غرب و شمال غرب را میگویم...
کردهای سنندج، پاوه و دیگر مناطق تعریف کردهاند که چه خون و عرقی از نیروهای سپاه و ارتش و مردم در این خاک به زمین ریخته تا بتوانند آرامش را به آنجا باز گردانند. دشمن در لباس خودیها و در بین خودیها مثل آب خوردن سر میبُریده و اسیر میگرفته! برای نمونه، اگر به مرز سیرانبند بروید که گذرگاه مرزی ماست به پنجوین عراق، ده قبر شهید گمنام را در دامنهی کوه میبینید که حکایت شهادت آنها، یکی از سندهای ما بر این مدعاست. وحشیگری کومله و دموکرات آن قدر بوده که نیروهای بعثی جلویشان آدمخوبهی ماجرا بودهاند!
«غریبِ» لطیفی دست برده در بخشی از همین ماجرای سخت؛ آن هم با رفتن به سراغ زندگی محمد بروجردی. هر چند تا حدی توانسته واقعیت را نشان دهد، تا حدی! این را دوبار نوشتم که بگویم حجم مشکلات بعد از انقلاب در مناطق غرب، چیزی نیست که بشود حتی در چند تا فیلم نشانش داد! لطیفی هم حتماً نتوانسته! هر چند فیلم خوبی ساخته...
زرنگی کارگردان اما آن جایی بیشتر خودش را نشانم داد که محمدش را شهید نکرد! فیلم، صاف ایستاده و خودش را اینطوری معرفی می کند «من، فقط بخشی از زندگی یک اسطورهی واقعی در نزدیک ترین تاریخ به زندگی شما هستم، نه ادعای نشان دادن تمام واقعیت را دارم و نه حتی با این ابزارهای در دسترسْ امکانش را!»
و اعتراف کنمْ «غریب» یک فیلم خوشساخت است و دیدنی؛ با بازی بابک حمیدیان، بازیگری که نقشهای خوب را خیلی خوب بازی می کند همان طور که اصغر وصالی را در «چ» بازی کرده...
#روزی_نوشت
#فیلم_غریب
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 قطرهای اشک برای شاهدِ روضههایِ کربلا
از کودکی هر بار میخواستم برای امامی گریه کنم باید یک جور موضوع را ربط میدادم به کربلا تا غدد اشکیام تحریک شود. اسم کربلا خوب اشکم را در میآورد. فقط برای امام رضا(ع) یک کیسه اشک جدا کنار میگذاشتم و بقیه را حواله میدادم به امام حسین(ع).
امام رضا(ع) حرم داشتند. چند باری توی حرمشان قدم زده بودم. احساس نزدیکی به میزان کافی شکل گرفته بود. اما بقیه نه.
بقیه فقط عکس حرمشان را توی تلویزیون میدیدم و تهِ دلم یک جوری میشد. یکجوری شبیه اشتیاق رفتن و دیدن.
توی روضههای امامان بیحرممان خیلی باید دلپاک و دلصاف میبودم تا حس گریه سراغم بیاید. برای امام حسن(ع) همیشه منتظر بودم مداح بحث را بکشاند سمت روضهی کوچه تا با کمی همزادپنداری اشکم جاری شود. اوج روضهی امام سجاد(ع) برایم میشد لحظهی آتشزدن خیمهها و دیالوگهای رد و بدل شده با عمهشان، حضرت زینب(س).
توی روضهی شهادت امام باقر(ع)، عذاب وجدان بود که فرو میشد توی تک تک سلولهای بدنم. نه شوق دیدار حرمی که ذوقش جمع شود توی چشمانم و بعد سرریز شود، نه روضهی شاخصی توی ذهن داشتم که چنگ بزنم به لحظات اوجش، شاید قلبم را رقیق کند.
سالها مینشستم توی روضهی امام پنجمم و بدون قطرهای اشک، دست از پا درازتر برمیگشتم خانه. امسال مداح شروع کرد به خواندن. از کربلا، از حرم حضرت عباس(ع)، از کوچه و خردسالی امام حسن(ع). میخواند و من ذرهای اشک نریختم. تمام طول روضه به سالهای گریه نکرده برای امام غریبم فکر کردم. تمام ساعت مداحی، دلم را دادم دست شاهد روضههای کربلا. دنبال دلیل میگشتم که فقط و فقط مخصوص امامم باشد و دلیل بالاتر از اینکه ده سال طول بکشد تا تو غربت امامت را درک کنی؟
من منشأ اشک را پیدا کرده بودم. دلیل گریه را. همانجا شروع کردم و به اندازهی ده سال برای غربتش باریدم...
#روزی_نوشت
#کربلا
#امام_محمد_باقر
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
⚫️ حسرت دعای بعدازظهر
موبایلم زنگ میخورد. همسرم دلش شور می زند. انگار همیشه اینجور مواقع منتظر خبر بدی است. از پلیس به اضافه 10. مسئول باجه گذرنامه است، می گوید: آقای تقی زاده ما تا ۱۷:۳۰ منتظرتون هستیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم. یک ربع زمان بسیار کمی است. انگار کسی دنبال عقربه ها می دود. همه ی وعده های بعداز ظهرم را کنسل کرده بودم که برنامه زنده تلوزیونی را از دست ندهم. بچه ها را مشغول بازی کنم بلکه مادرشان بعد از عمری با خیال راحت بتواند برود مسجد محل برای مراسم دعای عرفه. نوبت پاسپورت کربلایم جور شده. اما حالا! فکرش را هم نمی کردم غروب روز عرفه نوبتم بشود. درست وقتی که می خواستم ملتمسانه از ارباب بخواهم اسم مرا هم در کاروانش بنویسد. حاج مهدی سماواتی و حاج میثم مطیعی با لباس احرام کنار هم نشسته اند. قاب صورت حاج مهدی سماواتی چشمم را پر می کند. همسرم فهمید ناچارم بروم دنبال پاسپورت. نگاه چپی می اندازد. پفی به نشانه حسرت می پراند و صدای تلوزیون را بیشتر می کند. صدای سوزناک حاج میثم توی گوشم می پیچد. اللّهُمَّ إِنِّى أَرْغَبُ إِلَيْكَ وَأَشْهَدُ بِالرُّبُوبِيَّةِ (خدایا، بهسوی تو اشتیاق دارم و به پروردگاری تو گواهی میدهم...) جملات دعای زیر نویس تلوزیون حسرت به دلم گذاشت.
وَلُطْفِكَ لِى وَ إِحْسانِكَ إِلَىَّ... ( از لطف و مهربانی که به من داشتی...)
از دیروز کلی برنامه داشتم دعای عرفه را با بچه ها چطور بخوانم. چاره ای نبود. صف پاسپورت آنقدر شلوغ بود که معلوم نبود بعدا نوبت به من می رسد یا نه! مثل باد خودم را به پلیس به اضافه 10 خیابان شهید صدوقی رساندم. اتاق گذرنامه جای سوزن انداختن نداشت. دلم هری ریخت. فکر می کردم همه منتظر من نشسته اند. نگاهی به باجه گذرنامه کردم. آقای جوان کت و شلواری مدارکش را روی میز ردیف کرده بود. کارت ملی. شناسنامه. کارت پایان خدمت. تیری از روی مخم رد شد. فهمیدم کارت پایان خدمت همراهم نیست. پشت سری ها چشم غره ام می رفتند که چرا خودم را جلو انداختم. کیف مدارکم را چک کردم. یک کپی از کارت پایان خدمت پیدا شد. توی آن شلوغی صدا به صدا نمی رسید. کپی کارتم را پشت شیشه باجه گرفتم. خانم جوان به صفحه کلید کامپیوترش ور میرفت. نگاهش دست من را دید. سؤالم را می دانست گفت: نه آقا فقط اصل کارت. نگاهی به ملت منتظر روی صندلی ها انداختم. حسرت دعای عرفه دلم را شخم می زد. پرسیدم: خانم کی نوبت من می شود؟ فامیلم را پرسید و گفت: کار این چند نفر که تمام شد نوبت شماست. صفی که من می دیدم حالا حالاها کار داشت تا تمام شود. اما باید حاضر باشم. شاید نوبتم را به کسی می دادند.
به ناچار برای کارت پایان خدمتم راه افتادم. استارت ماشین بی جان بود. خیابان ها خلوت.گاز و کلاچ سفت شده بود. انگار نمیخواست همراهیم کند. دست از پا دراز تر برگشتم خانه. دلم توی صحرای عرفات کنار حاج میثم بود. صدای تلوزیون مثل نسیم گوشم را قلقلک میداد. همه ی مدارک داخل کمد قاطی شده بود. از دست خودم عصبانی بودم. با هزار یا علی کارت پایان خدمتم پیدا شد.
اللّهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فِى نَفْسِى، وَالْيَقِينَ فِى قَلْبِى، وَالْإِخْلاصَ فِى عَمَلِى(خدایا قرار ده، بینیازی را در روح و روانم و یقین را در دلم و اخلاص را در عملم)
حاج میثم با لباس احرام زار میزد. شانه ی حجاج ایرانی تکان می خورد. تعارف با همه چیز را کنار گذاشته بودند. چهره شان شبیه مردم کوچه و بازار نبود. روی پله ی دم در ایستادم. نگاهم از صفحه تلوزیون کنده نمی شد. حسرت به دل صحرای عرفات را میدیدم. توی دلم رخت میشستند. مدارک را رساندم. صف به اندازه یک نفر جلو رفته بود. یک مادر و دو دختر نوجوان به صف اضافه شده بودند. مثل مرغ پر کنده روی صندلی دم در ورودی نشستم. با نگاهم سقف را سوراخ میکردم. بغض گلویم را فشار می داد. آب دهانم را با زور سرنیزه فرو دادم. ده دقیقه منتظر ماندم. مسئول عکس گذرنامه صدا زد: هر کس برای گذر نامه عکس نگرفته بیاد جلو. هر چه سرم را چرخاندم کسی جلو نیامد. ته دلم یک لامپ 1000 روشن شد. پریدم توی اتاقک عکاسی. عکسم مثل آدمهای غم باد گرفته بود. صف مثل باد جلو می رفت. ده دقیقه ای بیشتر معطل نشدم. مدارک را تحویل دادم و کارم انجام شد. مثل اینکه قند توی دلم آب کرده باشند. سر خوش بودم که قرار است حداقل به نصف دعا برسم. استارت ماشین خسته ام را پیچاندم. نفهمیدم چراغ قرمز ها را رد کردم یا نه! مثل برق رسیدم پای تلوزیون. حاج میثم فراز های آخر دعا را می خواند.
4 خط آخر دعا را با طعم اشکهای شور خواندم. مثل کسی که التماس می کند برای کاروانی ثبت نامش کنند.... اللهم لا تحرمنی خیر ما عندک ( خدایا محرومم نساز از خیر آنچه نزد توست)
#روزی_نوشت
#عرفه
#کاروان_امام_حسین
✍ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 تراژدیِ یک پیرمردِ عینکی!
از دور که نگاه میکردی، فقط یک عینک ته استکانی میدیدی. به زورِ عصا و همراهی دخترش، علیرغم مخالفت شدید ما وارد بخش شد. تقتق کنان دنبال بیمار تخت ۴ میگشت. هوایش را نداشتی هر آن ممکن بود بخورد توی صندلی و ترالی و تختهایِ توی مسیر. تعادلش در حد خردسالی بود که تازه راه رفتن بلد شده باشد. توی مسیر چهار بار گریه میکرد، یکبار حرف میزد. کلماتش را متوجه نمیشدم. صدایش به خودیِ خود میلرزید، گریه هم زده بود تَنگَش و شده بود نورعلینور. باید حواسش را پرت میکردم تا گریه کردن یادش برود. پرسیدم:
_پدر جان! شما شوهر بیگم خانمی؟
+هاااا.هاااا. زَنُکُم کجاااا؟
_بهبه! خوش به حال بیبی که انقد شوهرش دوسش داره.بیا دنبالِ من، ببرمت پیشش.
تا بالاسر تخت بردمش.
_بابا جان! همینجاس
+هااا؟
و خب عالی شد.شوهرِ بیبی گوش درست و حسابی هم نداشت.
من همیشه خدا را شکر میکنم. از بابت اینکه گوش و چشم دارم؟ نه. به این خاطر که آیسییو مثل قصر پوتیفار هفت تا درِ تو در تو دارد.با این داد و بیدادی که ما توی بخش راه میاندازیم. مطمئنا اگر کسی از بیرون و بدون اطلاع از شرایط بشنود، فکر میکند پا گذاشته توی بخش روانِ بیمارستان. دو سه گام صدایم را بالاتر بردم.
_ حااااجی! خانمت، زنت، همینجاس
+چرو پس نگام نمیکنه؟
_خوابه بابا.
+چرو تکونش میدم بیدار نمیشه؟
_ مریضه که. حال نداره چشاش باز کنه. شما یه کم باهاش حرف بزن.میفهمه حرفاتو.
+چطو میگی خوابه؟
میسپارم به دخترش تا حالیاش کند اوضاع از چه قرار است.
میروم سمت تخت کناری بیبی. یک دختر ۲۰ ساله که به خاطر خیانتِ همسرش، قصد داشته به زندگیاش پایان دهد. حال جسمیاش قابل قبول بود. حال روحیاش نه. صورتش را به جز قسمت چشمها، با ملحفه پوشانده بود. اشکهایش از گوشهی چشم سر میخورد روی بالشت. نمیخواستم برایش ادای روانشناسها را دربیاورم. یعنی تواناییاش را نداشتم. فقط پرسیدم: "چیزی نمیخوای؟"
سری به نشانهی نه تکان داد و زیر لب طوری که بشنوم گفت: "یه ذره از غیرت این پیرمرده تو وجود همسرم."
صدای گریه پیرمرد میرود هوا. میچرخم سمتشان.
_چی شد باااز؟
دخترش عین بچههایی که گلدان شکسته باشند و لو رفته باشد نگاه میکرد. پدرش انگار فهمیده بود شرایط مادر اصلا مساعد نیست. رو به دخترش گریه میکرد و میگفت: "نکنه مُرده داری دروغم میگی؟"
مدام دستش را میکشید روی پای خانمش تا ببیند بدنش گرم است یا نه. وسط گریه میگفت: "زَنُکُم چطو تو اینجا افتادی. من تو خونه. مگه نمیگفتی هر جا تو بری من میام. چرا پس تنهایی اومدی؟"
رسما داشت بالای سرش روضه میخواند. ادامهدار میشد، باید یک تخت هم برای پیرمرد کنار میگذاشتیم. یک دور دیگر سعی کردم خودم برایش توضیح دهم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. "بابا خانمت رو عملش کریم هنوز یه کم داروی بیهوشی تو بدنشه. اثر دارو بره بهتر میشه." اینبار انگار خوب متوجه شد. صدای گریهاش پایین آمد و فقط نگاهش میکرد. از زنده بودن خانمش که خیالش راحت شد، دست کرد توی جیبش و مشتی هزارتومنی و پنجهزارتومنیِ مچاله شده گرفت توی مشتش. نگاه گیجی بین ما و دخترش ردوبدل شد. داشت پولها را به ترتیب ارزششان مرتب میکرد که پرسیدم: "پدرجان چیزی لازم داری؟"
ترتیب پنجتومنیها درست شده بود. گرفت سمتم.
_بیا خانم دکتر اینا رو بگیر بقیهشو بعد برات میارم
+واسه چیه؟
_برا شما دیگه. اینا رو بگیر که حواست به زنم باشه
+پول نمیخواااد بابا. ما وظیفهمونه
_ نه پول بگیرید بهتر کار میکنید!
مغزم میگفت: "الان باید بهت بربخوره و تومار ردیف کنی که هیچ پرستاری فقط به خاطر پول کار نمیکنه" ، که دخترش گفت: "به خدا به دل نگیرید. بابا و مامانم خیلی باهم جور بودند. خیلی رفیق بودند. سه روزی که مامانم بیمارستانه، سر ساعتِ ملاقات کت میپوشه میشینه دمِ در. گریه پشت گریه که منو ببرید زنم رو ببینم. خودشم مریضه، میترسیدیم بیاد عفونت بگیره. تا حالا دستبهسرش میکردیم، امروز دیگه حریف نشدیم."
حتی اگر دخترش هم نمیگفت به دل نمیگرفتم. از این پیرمرد بانمک چطور میتوانستم ناراحت شوم؟
پنجهزارتومنیها را برگرداندم و گفتم: "بابا ما رئیسمون آخر برج باهامون حساب میکنه. نمیخواد شما زحمت بکشی" و با دست اشاره کردم که دیگر کمکم خداحافظی کنند و بروند. دست خانمش را گرفت و گفت:" من فردا اومدم، بیدار باشی ها"
با اینکه اصلا دوست نداشتم بگذارم حالا حالاها پیرمرد با خانمش خداحافظی کند، اما نگران زهرای بیست ساله بودم. داشت در بدترین زمان ممکن یک فیلم تراژدی زنده را میدید...
برای سروسامان دادن به اوضاع، دست به دامان نگهبان بخش شدم که با عنوان تمام شدن ساعت ملاقات، دختر و پدرش را راهی خانه کند.
#روزی_نوشت
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابِ کوچکِ بینوا!
دو سالی میشود کتاب را گرفته و میخواهد بعد از خواندن پسم بدهد!
نه، اشتباه نکنید، «بینوایان»م را ندادهام که نزدیک به دو هزار صفحه دارد و ریزنوشت است و برای خواندنش باید جگر شیر داشته باشی! بلکه از همین کتابهای صد صفحهای بینواست که با احتساب برگههای سفید میان فصلها میشود چیزی حدود هشتاد صفحهی ناقابل. آن هم با فونت دوازده از نوعِ ایرانسنسش، که به عبارتی میشود زیر پنجاه صفحه، یعنی اصلاً هیچ!
هر بار که جایی به تورم میخورد، دستِ پیش میگیرد که «فلانی، آن کتابت هنوز دست من است و نخواندهام» و هزار تا آه و ناله میکند از شلوغی سرش، گرفتاری توی کارش و اینکه اصلا کتاب خواندن هم وقت میخواهد و آدم باید واقعاً بیکار و بیعار باشد که بردارد نوشتههای توی یک مشت پاپیروس عصر جدید را بریزد توی این مغز کوچک که باید عدد و رقمِ سال و ماه و روزِ موعد چک و سفتهها را به خاطر بسپارد!
راستش را بخواهید بی خیال آن یار مهربانِ بیزبان شدهام، انگار کردهام مثل خیلی از کتابهایی که نداشتهام، یا داشتهام و رفتهاند به خانه بخت و عروس شدهاند، ندارمش.
اما برای اینکه اهل کتاب زیر سوال نروند و به همین راحتی به وجهه این کاغذهای خواستنی توهین نشود، باید کاری میکردم.
گفتم «تو که این قدر سرت شلوغ است و وقت خواندن روزی یک صفحه را نداری، چقدر از گوشی استفاده میکنی؟!»
نگاه معنا داری کرد و گفت «نیم ساعتی آن هم به زور...» بعدش ابرویی بالا انداخت و ادامه داد «آن هم واقعاً اگر کاری داشته باشم...»
خواستم زمان استفاده از گوشیش را نشانم دهد. بلد نبود. حالیش کردم توی این ماسماسکهای جدید جایی هست به اسم سلامتِدیجیتال یا همچین چیزی! آنجا ریزِ زمانهای استفاده از گوشی، حتی تعداد دفعات باز کردن قفل گوشی را نشان میدهد. خوشحال شد. برای خودش هم جالب بود که نمیدانسته و خواست نشانش دهد.
باز کردم و در قسمت تنظیماتْ این بخش را به منوهای صفحه اصلی افزودم و نرم افزار را باز کردم. هشت ساعت و نیمِ ناقابل تا همان لحظهی غروب از گوشی استفاده کرده بود؛ این رقم در برخی از روزها تا سیزده ساعت هم رسیده بود! روح و روانش برگ برگ شد. گوشی را گذاشتم کف دستش و توی چشمهای ماتزدهاش نگاه کردم...
بگذریم...
به زمان استفادهتان از گوشیِ همراه دقت کنید، خودمان هم میدانیم بیشترِ این زمانْ بیهودهگردیِ بینتیجه است! بخشی از این زمان را برای کتاب خواندن ذخیره کنیم اتفاق بدی نمیافتد؛ مطمئن باشید...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 نوشتههای افتضاحی که مرا نویسنده کرد!
اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سالهای وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقتها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحیهای انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد میکنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیریهای توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیشنمازی که آدم باسوادی بود!
گفتم این را نوشتهام. نوشتنش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همهجا بیخبر برای چه بود را نمیدانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...!
وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چهخوبنوشتی حوالهام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزهام که حالا به قرمزی میزد. توی چشمهای برق گرفتهام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد!
از همان وقتهاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریختوپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آنچنانی هم نداشت؛ فقط مینوشتم و آن هم گاهبهگاه!
کمکم نوشتههایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدمهای بعدی نوشتهها رسید به سایتهای کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمیدیدم و سر و تهش را چند باره نمیخواندم رها نمیکردم. حال میداد اسمت زیر نوشتهای باشد که یک سایت اسم و رسمدار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصلت میکرد به جریان زندهی فکری در جامعه...
همان وقتها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشتهی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونتهای درشت و بیقواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سالها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیلهای یک دانشآموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش میکردم!
تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشتهام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرتها، نه دیدن نوشتهای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت.
جا دارد #روز_قلم را به قلمسازان و قلمیاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدمها را عوض میکنند...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 عاشقی به اسم «دیوید»
با «دیوید» مدتی همکاری داشتیم. نماینده شرکتِ رنگی که شرکت ما به تازگی مشتریش شده بود و باید برای تحویل رنگ و رساندن طرحهای کاشیِ ما، مدتی را با ما همکاری میکرد.
تازگیها به ضرب و زور ارتباطهای فیسبوکی با طلبهای شیعه در پاکستان که هم فارسی میدانست، هم انگلیسی، کمی زبان مکالمه یاد گرفته بودم و دیوید شده بود همان سر کچلی که سطح صاف کلهاش برای یاد گرفتن دلاکی جان می داد! اعتماد به سقفم به حدی رسیده بود که در حضور مترجم ایرانیِ دیوید مستقیماً با همان جملاتی که یاد گرفته بودم و با افزودن پانتومیمی از حرکات صورت و دست و بدن منظورم را میرساندم؛ و دیوید همیشه لطف داشت: «اَخمِد! تو خوب انگلیسی صحبت میکنی!»
داخل اتاق، داخل سالن تولید و در کارهای مشترک با دیوید در مورد مسائل مختلفی – آن هم به سختی – همصحبتی میکردم. تکنسین تر و فرزی که اوایلْ تعجب می کرد از تعارفی که لحظه ورود یا خروج از درها به او میزدم و بعد از اینکه توضیح دادم در ایران چیزی داریم به اسم «تعارف» و «احترام به میهمان» محبتش بیشتر از قبل شد. بعد از مدتی کارمان رسید به هدیه دادن به هم؛ نمیدانم در جواب چه محبتی، به او قرآن انگلیسی هدیه کردم. همان لحظه نشست و فهرست را جلوی چشم من بالا و پایین کرد تا انگشتش روی جایی در فهرست خشک شد. صفحه را پیدا کرد و چند خطی خواند. کمی تامل کرد و پرسید: «زکریا کیست؟!»...
#ادامه_دارد
✍ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 روز اول 🏴
باران تابستانی هم نوبری بود برای خودش. آن هم شهر یزد. جایی که زمستانش ابرها به زور برایش گریه میکنند چه برسد به تابستان. اولین روز محرم گفتیم با رفیق طلبه مان برویم یک مجلس قدیمی. شب به حسین پیامک زدم که صبح زود بیاید دنبالم. خیابانها خیس آب شده بود. تازه داشتیم فکر میکردیم کدام مجلس قدیمی به دردمان میخورد. تلو تلو خوردن موتور وسط خیابان چرتمان را پاره کرد. مثل کسی که سرش گیج رفته به این طرف و آن طرف خیابان سر میخوردیم. شکر خدا خیلی سرعت نداشتیم. چند ثانیه طول کشید تا فهمیدیم تایر جلو چسبیده کف خیابان. این پنچری هم از پس لرزه های باران دیروزش بود. آب باران میخ و پیچهای لای آسفالت را در آورده بود. از قضا نزدیک یک مغازه آپاراتی پنچر کرده بودیم. حیف که اول صبح همه مغازه ها بسته بودند. وسط خیابان کاری از دستمان بر نمیآمد. روضه ها مرکز شهر بودند. حد اقل سه چهار کیلومتری ازشان فاصله داشتیم. حسین موتورش را به درخت کنار پیاده رو قفل کرد و راه افتادیم. به شوخی گفتم: «حسین من سرم نمیشه.من گشنمه. قرار نیست گشنه برگردم خونه.خودت میدونی»
نا امید میدان شهید باهنر را به سمت مرکز شهر رد کردیم. توی دلم گفتم: این هم از اولین روز محرم. ماشینها گاز میدادند. لابد سر کار رفتنشان دیر شده بود. از وسط آبهای بارانی که کنار خیابان آب گِل شده بودند یک پراید سفید زد روی ترمز. دنده عقب گرفت. آخوند سیدی بود با ریشهای بلند و جو گندمی. حسین را از باغچه وسط خیابان شناخته بود. شیشه را داد پایین. پاورچین پاورچین از وسط آب گِلها رفتیم سمتش. بعد از سلام و علیک به حسین گفت: روضه میرفتید ؟ حسین گفت: بله. پرسید کجا؟ حسین گفت: هر جا شما بگید. ما موتور مون پنچر شده. شیخ گفت: بپرید بالا که دیر شد. حسین در جلو را بازکرد و نشست. من هم از خدا خواسته با عجله در عقب را باز کردم. برق از کله ام پرید.کف ماشین خالی خالی بود. صاف، مثل کف اتاق نشیمن. یک موکت قهوه ای هم پهن کرده بودند. از شیخ پرسیدم: حاجی صندلی اش کو؟! شیخ گفت : داده ام تعمیرات. اولین بار بود ماشین بدون صندلی سوار می شدم. نشستم. شعری که همیشه برای دخترم میخواندم روی مخم راه می رفت. " ماشین مشتی مندلی، نه بوغ داره نه صندلی " با این تفاوت که ما دیگر مدرسه نمیرفتیم. به جایش میرفتیم روضه. با هر تکان ماشین باید چیزی برای چنگ زدن پیدا می کردم تا کف ماشین ولو نشوم. مثل این که دستت به هیچ جا بند نباشد. تنها دعایم این بود که به دست انداز نخوریم.
شیخ باید خودش را زودتر میرساند. اولین روحانی مجلس بود. مثل ماشین اورژانس از کوچه پس کوچه های کوچه ی حنا ویراژ میرفت. وقتی رسیدیم، سجده زیارت عاشورا را میخواندند. یک منزل هزار متری وسط محله ی قدیمی در مرکز شهر. عمراً اگر خودمان اینجور مجلسی را پیدا میکردیم. شیخ منبرش را شروع کرد. مرد قد بلندی سینی پر از لیوانهای شیر داغ را گرفت سمتمان. صبحانه و چای هم پشت بندش. اول صبح کیفمان کوک شد. حرفهای شیخ به دلم چسبید. انگار همه چیز بهانه ای بود برای آمدنمان. حالا دیگر هر سال صبح های دهه اول محرم مشتری اول روضه شان شده ام.
#محرم
#مجلس_روضه
#روزی_نوشت
✍ #یوسف_تقی_زاده
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 دوایِ وسواسِ شعور!
چند باری که مُلا نقطهای اشکال منبریها را گرفتم، بیخیال شدم و قانع شدم به همان نماز جماعت مغرب عشاء، بعدش نیمساعتی سخنرانی و روضهی همان حاج آقای محله، بعدش خانه و ... خواب.
محرم برای من همین بود، نیم ساعت سخنرانی و روضه، که اگر عذاب وجدان میگذاشت، همان را هم نمیرفتم. حماسه حسینی خوانده بودم، قبلش حسین وارث آدم. گیر افتاده بودم وسط مستندات ماجرا، تا کسی میگفت فلان اتفاق ظهر عاشورا افتاده، توی دلم میگفتم: «بازم اشتباه، از کجا میگی اینو؟!»
شبهای محرم فراتر از همان نیمساعت، نهایتش میشد مطالعهی کتابهایی مثل «سقای آب و ادبِ» سید مهدی شجاعی. گریهنوشتی که اشکخوان بود و انصافاً روضهای مکتوبْ که جگر خواننده را پاره میکرد.
این حال و روز تا سفر کربلا ادامه داشت، اولین روزهای اولین سال از دهه نود راهی شدم با زن و بچهام، با کاروانی دولتی، زمینی، یک هفتهای. از ان سال محرم شد جور دیگری، آن ورِ شور و حالش هم آمده بود.
رفتهها میدانند، از کربلا برگشتن یک گیجی خاصی ایجاد میکند تا سفر بعدی. انگار کسی گوشَت را گرفته از خانه خودت انداختهت بیرون، ان هم وقتی داشتی سیر با آشنایی خودمانی حرف میزدی و او هم تمام قد متوجهت بوده. گیجی باعث میشود بعدش اتفاقاتی برایت بیفتد، می زنی به هر در و دالانی که برسی به یک آرامش، آرامشی که حتماً پیدا نمیشود، پیدا هم بشود به آن کیفیت کربلا پیدا نمیشود. برای من هم اتفاق افتاد، آن وقت روضهبرو و حسینهبرو شدم. دنبال چیزی که نشانی بگذارد جلوی چشمِ دلم تا آرامم کند.
بعد از کربلای نود و یک، آن ورِ شور و حال آمدْ وسواسِ شعور را ملایم کرد. از ان سال نه تنها با سیدالشهداء که با هر نقطهای که خیمه و عَلَم و نشان او برپاست ارتباط میگیرم، اینطور بگویم که حال میکنم با شلوغی کوی حسین علیهالسلام، که اوجش میشود اربعین...
در روزهای آینده از اربعین بیشتر مینویسم ان شاءالله...
✍ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🏴 تابستان خنک و روضه وار !
تابستان گرم آدم از خدا چه میخواهد؟! هر کسی جایی برای خنک شدن دارد. یکی روی مبل لم میدهد و ریموت کولر گازی را توی مشتش فشار میدهد. مدام دمایش را کم و زیاد میکند، بلکه جانش کمی خنک تر شود. یکی دور موتور کولر آبی را تند تر میکند. یکی هم مثل من از بچگی همیشه اوایل گرمای جانسوز تیر ماه یزد، می رود ییلاق. روستای خودمان هنزا. نزدیکی های شهرستان مهریز. روستای کوچکی بین دو رشته کوه. خاطرات خوشی و خنکی ام همیشه با روشن شدن بلند گوی حسینیه حضرت ابوالفضل هنزا زنده می شود. صدای مرحوم سعادتمند. آنجایی که میگوید: «آمده زینب در این دشت بلا میگرید...». از زمانی که دست و پایم را شناختم اوایل تیر ماه هر سال جانمان با شروع شدن روضه ی این حسینیه خنک میشد. روضه که چه عرض کنم، بیشتر یک جور دید و بازدید خانوادگی حساب میشد. پدربزرگ مادریم واقف حسینیه بود. هر سال همه طایفه را ده روزی به بهانه روضه جمع میکرد توی روستا. سالها این روضه را پای درختهای باغ پایین حسینیه میخواندند. کمکم تکهای از همان باغ شد وقف حسینیه. آب و هوایمان عوض میشد. تیر ماه زمان خوردن میوههای رنگارنگ درختهای روستایمان است. توت و زرد آلو و آلبالو. مزه ترش و شیرین لواشکهای زردآلوی بابابزرگم هنوز هم دهانم را آب میاندازد. مادرم پافشاری میکرد زردآلو ها را از پای درخت باغ محمدی جمع کنیم. آنقدر برکت داشت که سینی برای پهن کردنشان کم میآورد. اضافه هایش را با دست پهن میکرد روی موزاییک های پشت بام اتاق بابابزرگ. یک ساعت مانده به روضه با بچه ها فرش های حسینیه را پهن میکردیم. آماده کردن حسینیه برای خودش آدابی داشت. ضبط را روشن میکردیم. صدای مرحوم سعادتمند توی کوه ها میپیچید. دلم قنج میرفت وقتی پیشنماز میآمد و میکروفون به دست اقامه میگفتم. سرقفلی شستن استکانها پای منبع آب کوچک حسینیه سالها مال من بود. سخنرانی منبری های دهمان را از بر بودم. هر شب چهار روحانی بالای منبر میرفتند. پیر مرد چاوشی خوان هم بینشان صلوات چاق میکرد. بعد از روضه تازه بازیمان با بچهها گل میکرد. دنبال بازی. قایم باشک. پرش از منبر. پشتک روی بالشت. خلاصه تا بزرگتر ها حال و احوالپرسی شان تمام میشد ما از خجالت در دیوار حسینیه در میآمدیم. شام را در حالت رو به موت میخوردیم. جان نداشتیم لقمه را در دهان بجویم. آخر شب مادرم تشکمان را همانجا توی حسینیه میانداخت. خواهرانم در قسمت زنانه. من و دو تا برادرهام با دایی و پسرخاله ها و سایر مردهای فامیل قسمت مردانه. صدای جیرجیرکها و پت پت باد خوردن پرچم حسینیه و دسته دسته ستاره های آسمان ده، آخرین دریافتهای مغزمان از بیداری بود. نزدیک نماز صبح هر چه خودمان را پتو پیچ میکردیم باز هم سردمان میشد. هنوز هم هر سال تیرماه روضه خوانی حسینه ابوالفضل برقرار است. این مراسم یک میراث خانوادگی است. هنوز هم وقتی روضه شروع میشود،جانم خنک میشود. پدربزرگ،مادربزرگ،خاله ها و دایی. خدا همه شان را رحمت کند.
✍ #یوسف_تقی_زاده
#روزی_نوشت
#محرم
#روضه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 زائر دقیقهْ نودی
میگفت زائر دقیقهْ نودی آقا هستم. هنوزْ خوب همرا نشناخته بودیم و در حد همکاری ارتباط داشتیم، مثل همه آدمهایی که فقط باید برای زمانهای خاصی چشم در چشم باشیم و بعدش شما را به خیر و او را به سلامت. سر چه موضوعی حرف میزدیم که مثل همیشه بحث کشید به اربعین و پیادهروی نجفکربلا، نمیدانمْ اما نه به حال و رفتار و تیپش میخورد آدم این راه باشد و نه انتظار داشتم این قدر زود پسرخاله شود؛ تا گفتم، گفت میخواهد سال بعد را با ما بیاید کربلا. هنوز به اربعین 97 چند ماهی مانده بود. معذب شدم ولیْ زبانی تایید کردم، توی دلم میدانستم این آدم دیگر با ما رو به رو هم نمیشود که بخواهد پیگیر مسافرت اربعین باشد.
سه چهار روزی مانده به رفتن تماس گرفت: «میخوام باهاتون بیام پیادهروی!» قدیمها نوشابهای بود به اسم تگرگ یزد. نمیدانم چه چیزی توی آن بود که درش را باز میکردیم همه نوشابه میشد یخ! وقتی وحید وسط آن بی خبری تماس گرفت و گفت میآید، شدم مثل همان نوشابه. همه وجودم تا روی زبانم یخ بست. چارهای هم نبود. تعارف از ما بود و حالا گرفته بود. لحظاتی شد تا تمرکز کنم و بگویم: «آقا وحید گذرنامه رو بفرست که بدیم برای ویزا!» بیخیال و آرام و شیرازیطور با همان لحجه کرمانی گفت: «گذرنامه؟ ویزا؟ گذرنامه ندارم هنوز؟!» همان نوشابه یخی بود؟! ترک ترک شد! گفتم: «آقا وحید ما سه چهار روز دیگه راهی هستیم. گذرنامه و ویزا واجبه وگرنه نمیشه بیای که!» با همان آرامش و لحجه شیرازیکرمانی گفت: «میگیرم احمد، میگیرم... کی حرکته؟!» گفتم ساعت سهی بعدازظهر شنبه و خداحافظی کردیم و میدانستم عمراً توی این زمان کوتاه دستش به گذرنامه نمیرسد. این را بیشتر وقتی مطمئن شدم که یک روز هم رفته بود دنبال کارهای گذرنامه و از شهر یزد نتوانست کاری پیش ببرد. آمده بود میبد. از میبد پیگیر شده و به هر حال درخواستها را فرستاده بود.
این چند روز تا لحظه حرکت همه چیز عادی بود. اینکه گذرنامه به هر حال در زمان کوتاه نمیآید و ما هم آماده رفتن شده بودیم. آن نقطه حساس رهایی و ان نقطه خاصِ خاطرهانگیز اتفاقاً در اوج ناامیدی خودش را نشان داد. ساعت یازده و نیم روز شنبه گذرنامه آمد آن هم با مهر ویزایی که توی همان تهران بهش زده بودند. خودمان خبر را از میبد به وحیدی که یزد سر کار بود مخابره کردیم. با همان آرامشی که از سه چهار روز قبل تغییری توی ان حاصل نشده بود گفت که خودش را تا ساعت سه می رساند و تو بگو دو پنجاه و پنج دقیقه! دقیقا ساعت سه از سر کار خودش را رساند پای ماشین، زمانی که آدمهای توی اتوبوس منتظر یک نفر بودند؛ زائر دقیقهی نودی آقا!
برویم به حدود هفتْ هشت روز بعد؛ پس از همه سختیهایی که توی راه داشتیم و وحیدی که معلوم شد آن قدرها بیراه از این راه نبوده و اصلاً مداحی میکرده و یک پا امام حسینی بوده! دو روز از برگشتش گذشته بود که خبر تصادفش آمد! وحید بعد از نیمروزی که در کما بود به دیدار ارباب بی کفنش رفت، آن هم با پاهایی که هنوز تاولهای تازهی جاده را بر خودش داشت. او آخرین روزهای دنیایش را در بزرگترین لشکرکشی تاریخ بشر، در عراق و بین جاده نجف و کربلا گذراند و دیگر آدمِ ماندن در این دنیا نشد. وحید به همین راحتی و به همین شیرینی رفت و پسر ده ساله و دختر دو سالهاش را برای این دنیا هدیه گذاشت...
به دوستانم مثالِ وحید را میزنم! آنهایی که کار دارند و نمیرسند و میگویند سال دیگر میرویم و ...؛ شاید سال بعدی نباشد رفقا... شاید... و در این شاید رمزی نهفته است که همه ما ایمان داریم، هر چند یقین نداشته باشیم؛ اما هست و به سراغ ما میآید.
✍️ #احمد_کریمی
#روزی_نوشت
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir