بسمالله
بابا عادت دارد ناهار را با اخبار ساعت دو شبکه یک قورت میدهد. سر ظهر طبق همیشه تلویزیون روشن بود. صدای گوینده برای اعلام گلِ خبر بالا رفت. گوش بابا تیز شد. تکههای تهدیگ زیر دندانم قرچقرچ میکرد و اکو میشد توی مغزم. کر شده بودم. لبهای گویندهی تلویزیون تکان خورد و بعد دوربین رفت روی مشتی آدم فضایی که داشتند توی یک سولهی پر از تخت رفت و آمد میکردند. خورده برنجهای خشک توی دهانم را به زور آب فرستادم پایین و تنها قسمت نچنچ کردن بابا را توانستم بشنوم. نهار مثل تفنگ شد و من زخمیِ گلوله. با لالایی توییتر، مقدمات چرت عصرگاهی را فراهم میکردم که دیدم یک خبر شبیه یک بمب هستهای توی کل دنیا پیچیده است. در قرن ۲۱، در مهد تکنولوژی یک میکروارگانیسم آوار شده بود روی سر چشمبادامیها و پتکی زده بود بر نظم زبانزد زندگیشان. ویروسی که فقط چینی میشناخت و با هیچ نژاد دیگری کار نداشت. چین هم خیلی آنسر دنیا بود. پس با خیال راحت و بدون دغدغه اجازه دادم پلکهایم گرم شود.
هوای اتاق سرد بود. بیدار که شدم آدمفضایی بودم. وسط جنگی نابرابر، برابر ویروسی که نه زن و بچه حالیاش بود نه مرد قویهیکل. نه سیاهپوست نه رنگین؛ درکنار مردمی بیگناه که برای نجات جانشان پشت ماسک پناه گرفته بودند. دشمن میکروسکوپی حتی اسمش هم رعشه میانداخت به جان آدم. قربانیهای تلنبار شده روی زمین میگفت خشابهای ما روبه اتمام است. پیچیده بود ویروس دارد کار مردم را یکسره میکند. خطمقدم جنگ بیاندازه تلفات میداد. کمرش خم شده بود زیر بار درد مردم. نخ ریشریش شدهی امید فاصلهای تا پارگی نداشت…
دو راه بیشتر نبود. یا باید مینشستیم تا دانهدانه خزان شویم. یا هر کس به دمی یا نفسی یا قلمی یا قدمی درخت افت زدهی حیاتش را سرپا میکرد. راه دوم را پیش گرفتیم. خیاطها ماسکدوز شدند. بقالها تدارکچی. آشپزها خودشان را وقف جبهه کردند و حنجرهطلاییها حماسه خواندند. امید جان گرفت.
نفسهای ویروس به شماره افتاده بود. خط مقدم دستِ پر خنجر آخر را توی قلبش فرو برد.
گویندهی تلویزیون اخبار میگفت. خبر مثل بمب صدا کرد. گروه مقاومت فلسطین، با یک طوفانِ از پیش تعیینشده مورچههای آدمخوار اسرائیلی را از توی لانهشان کشیده بود ببرون. ضحاکهای زمانه بوی خون مستشان کرده بود و مارخورده، افعی شده بودند. کوچک و بزرگ برایشان تفاوتی نداشت. به چشمهایم خواب نمیآمد.
به چشمهای هیچ انسانی خواب نمیآمد. آنسمت دشمن با تمام جان میجنگید. و اینطرف سربازهای خط مقدم جبهه چشم از گنبد طلایی مسجد آمالشان برنمیداشتند و روزبهروز نهال امید توی وجودشان سروتر میشد. خشاب تفنگشان خود مردم بود. عکاس راوی جنگ شده بود و حجرهدار واقف. معلم درس مقاومت میداد و موزیسینها سازشان را با صدای شادی مردم فلسطین کوک میکردند…
و امروز
حالا که داریم سالگرد طوفان تاریخی فلسطینیها را جشن میگیریم اسرائیل افتاده است گوشهی رینگ. دارد مشتهای کور میزند. بخواهد سرپا شود هفتادسال زمان لازم دارد. اگر جا نزنیم، اگر درجا نزنیم، یک لگد تا نابودیاش مانده.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
کباب موش
دارد با لگد در را از جا میکند. چشمهایم که از حدقهدرآمده را به چشمهای متعجب زهرا میدوزم. تابلوی دخترکوچولوای که فیگور هیس گرفته جلویم رژه میرود. کدام بیمار روانی را حواله دادهاند به پشت در آیسییو؟ پلکهایم را نیمهباز نگه میدارم تا از روی شبح نشسته روی شیشه آدم پشت در را کشف کنم. سایه ظریف است و بعید است که مرد باشد. به قصد نثار تمام فحشهای دانسته و ندانستهام میپرم دم در. مشتی قابلمه و سینی و کاسه روبهرویم سبز میشود و از لابهلایش نیش خانم حسینی تا بناگوش باز.
«شام کل پرستارها رو گذاشتند توی دامنم. از کت و کول افتادم.» بوی گوشت یخزدهی برزیلی میزند زیر بینیام. میگویم:«خدا را شکر همهچیمون به همهچی میاد. دیگه اگه وزارت بهداشت غذای به این درجهیکی نده به کارکنانش، وزارت علوم بده؟» خانم حسینی با آرنج هلم میدهد کنار و در مسیر آبدارخانه غرولند میکند که: «میخوان هربار که غذا میخوریم یادمون بیاد کجا داریم کار میکنیم. دیدی کبابش شبیه بوی کز خوردن رگ تو اتاق عمله؟ ولی بذاری خنک شه بوش میپره. با دل گرسنه که نمیشه کار کرد.» علیالحساب عوق اول را میزنم.
سروصدا، آقای ماجدی را کنجکاو کرده. مریضهای بدحالش را به خدا و کمکارترها را سپرده به زهرا. ایستاده توی چارچوب در بو میکشد.
«بهبه! چه پیشونیبلندم من! انقدر دلم هوا کرده بود وسط خدمت به خلق برم بشینم رو صندلی بوی گوشت کز خورده بخورم و کیف کنم.» عوق دوم نیمهکاره میان هوا و زمین میماند. خانم حسینی نشسته روی صندلی و هنوز نفسنفس میزند. اخمآلود زیر لب میگوید: «باز این دراز پیداش شد». سرش را تا عمق، توی گوشی موبایل فرو میبرد تا با ملکهی عذاب همیشگیاش همکلام نشود. برای لحظهای به صفحهی موبایل خیره میشود. لبخند عمیقی کل چهرهاش را میپوشاند. آقای ماجدی! بدجنسانه میگوید:«خواهر این کارها دیگه برای شما زشته. سن مامانبزرگ منو داریها.»
خانم حسینی نگاه عاقلاندرسفیهی به مرد توی چهارچوب میاندازد. گوشی را میگیرد سمت من. عکس و تیتر یک خبر سرذوقم میآورد. با خنده یواش میگویم. «مثل اینکه اونجا هم غذا با شغل آدما متناسبه.»
آقای ماجدی از همه جا بیخبر، با تصور زنانه شدن محیط و ناکام در بالا بردن آمپر خانم حسینی با لب و لوچهی آویزان صحنه را ترک میکند. رو به خانم حسینی میگویم:« نظرت چیه تا تنور داغه ماجدی رو بفرستیم بره ارتش اسرائیل؟»
_«آخ! گفتی. کاش میشد. این که همش عاشق بوی جیگر و کبابه. اینطور هم که داره بوش میاد اسرائیل حالاها منوی غذاییش سوپِ موشکه. و بویی که اونجا فراوونه هم بوی کباب.»
از روی صندلی بلند میشود. وقت خروج از آیسییو رو به آقای ماجدی داد میزند: «شام رو دوست نداشتی، خبر بده. یه جا غذای خونگی پیدا کردم عالی. تازه بیرونبر هم دارن» و ریز میخندد.
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تصویبّ سهدقیقهای!
همه داشتند به سلامتی یک اتفاق تازه قطرهی آخر نسکافه را مزه میکردند و لیوان پر تویِ دست من داشت نهایت تلاشش را برای خنکشدن انجام میداد که استاد بهمنظور تصویب دستور جلسه، چکش پایانی را کوبید روی میز. و بهناگاه منادی ندا داد…
«آره! پنج صبح خیلی خوبه!».
جلسهی کتابخوانیِ آنهم کلهی صبح؟ مگر هضمشدنی بود؟ تنها نوشیدنی دم دستم را بالا رفتم تا بشورد سختیاش را. تمام پرزهای چشاییام جزقاله شد. اشک (شوق!) دوید توی چشمانم. جهت بهبودی تاری دید چندباری پلک زدم تا همکلاسیها را خوب رصد کنم. بهامیدی که یکی برگردد بزند زیر میز. بگوید من بچهمدرسهای دارم؛ صبحها شبیه رستوران گردون قدیمی یزد باید دست بهسینهاش بایستم و پاستا بپزم برایش، نمیرسم به جلسه. یا مثلا یکی بگوید بهخدا روانپزشکم گفته تو شخصیتت از نوع «جغدِ شب» است و هیچجوره با «پرندهی سحرخیز» آبت توی یک جو نمیرود. یا یکی از آقایانِ نانآور خانه بگوید پس جواب رئیسم را چه بدهم بابت تاخیر دوشنبهها؟ اما هیچی به هیچی. حکم، حکومتی بود و تغییرناپذیر.
میدانید چیست؟ اگر از من بپرسند، میگویم آن روز تاریخی توی مجلس شورای اسلامی هم اوضاع همینشکلی پیش رفته. یکی آن پایین گفته «آره! همین متن برجام عالیه»؛ بقیه هم بطری آبمعدنی سرکشیدند و هضمش کردند.
خلاصه اینگونه بود که در دفتر منادی ثبت شد تا ما، مشتی آدم فرهیخته (بخوانید اهالی منادی)، هرهفته پس از خواندن یک کتاب واحد، دور هم جمع شویم و بعد از اینکه ز گرد خواب شستیم دست و رو را، حوالی کتابها و نویسندهها و جد و آبادشان بچرخیم و حرفهای قلمبهسلمبه بزنیم؛
حالا…
حالا که ما داریم ماهگرد آن اتفاق تاریخی را جشن میگیریم. و فهمیدیم اصلا هم درد نداشت؛ حالا که چهارهفتهی مداوم است هردوشنبه، بعد از اقامهی نماز صبح، مینشینیم سر کلاس و مثل روزهای کرونا، مدرسهمان رفته توی گوشی موبایل؛ حالا که گلابیهای همخوانی را کِرم برجام نزده و دارد بهثمر میرسد؛ خواستم کمی برایتان کرکری بخوانم. بگویم بیایید ببینید ما چقدر اهل کتاب و کلمهایم! بگویم این چندوقت، زمانی که شما مست خواب بودید ما هزارصفحه کتاب سرکشیدیم و باز سروقتش که بشود، صبح خروسخوان، تلوتلو خوران، میبازیم آنچه هست را و نمیماند هیچمان الا، هوس کتاب دیگر. بگویم برای ما دیوانگان کتاب همهجا کتابخانه است، حتی گوگلمیت…
#همخوانی_منادی
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 این متن تقدیمیِ اهالی #محفل_منادی است به خانم #مریم_شکیبا
🌿 نویسندگی از سختترین کارهای دنیاست؛ آنقدر سخت که وقتی به تعداد نفرات حاضرین کلاسها و دورههای نویسندگی نگاه میکنید تعداد بیشمار آدم میبینید که دست به قلم دارند «پیرنگ» و «زاویه دید» و «شخصیتپردازی» و چه و چه یاد میگیرند تا اسمشان یک روزی بیاید روی جلد کتابی که توی بازار نشر یک نیمنگاهی بهش بشود؛ اما خروجی کار چند تا آدم معدود میبینید که توانسته با زاجراتی خودش را توی این ماجرا نگه دارد!
🌿 علیالحساب نویسندگی اگر از کار توی معدن هم سختتر باشد و به قول «فاکنر» عرقریزان روح نام بگیرد، «پرستاری» هزار برابر از این کار میتواند سختتر و روی اعصابتر باشد. نویسنده حداقل سر و کارش با کامپیوتر و کاغذ و قلم و صفحهکلید است اما پرستار دستش تا مرفق توی حلق این بیمار و دل و رودهی آن بیمار و درگیر هزار تا کار ناجور دیگر است که مسلمان نشنود کافر نبیند!
🌿 اما #محفل_منادی همیشه این دو تا کار سخت را توی یک نفر میبینند؛ و هر هفته، هر روز و هر وقتی که نوشتههاش را میخوانند، بر دل سیاه شیطان لعنت میکنند که دچار حسادت نشوند! یک «پرستارنویسنده»ی کار درست که متنهای خواندنی و رویفرم و خوشترکیبش را وقتهایی مینویسد که احتمالاً بالای سرِ یک تعداد مریضِ بدحال و احول در حال پرستاریست. «نویسندهپرستاری!» که در فاجعه بمبگذاری کرمان شد سفیر منادی در بیمارستانهای کرمان و روایتهایی نوشت که خیلیها را با منادی همراه کرد.
🌿 این متن یک تکریم ویژه است از شاگردخوبهی محفل منادی که از منظمترین و دست به قلمترینهای محفلمان هم هست. این متن تکریم ویژهایست به مناسبت روز میلاد حضرت زینب کبری سلامالله علیها از بانوی پرستار و نویسندهای که نسخهی بدل ندارد؛ این متن تقدیمیِ اهالی منادیست به خانم #مریم_شکیبا
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 درخشش اعضای محترم #محفل_نویسندگان_منادی در جشنواره ملی #پلک
🔹 رتبه مشترک سوم؛ سرکار خانم #مریم_شکیبا برای اثر "و طرحی نو در اندازیم"
🔹 شایسته تقدیر در بخش مردمی؛ سرکار خانم #هانیه_پارسائیان برای اثر "شهلا"
🔹 شایسته تقدیر؛ سرکار خانم #فهیمه_میرزایی برای اثر "هی کی"
⭕️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی ما آدمها بالا و پایینِ زیادی دارد. اما هر انسان در طول عمر شصت، هفتادسالهی خود تنها یکی، دو لحظهی حساس مختص به خودش را تجربه میکند که از طریق آن میتوان عیارش را سنجید. اگر در آن برههی حساس پازلمان را در جایی اشتباهی از صفحهی زندگی بنشانیم، قاب پایانی چنان چنگی به دل نمیزند.
کربلا مانیفست انسانهای آزاده است. هر انسانی با نگاه به کربلا میتواند به راحتی نقش خودش را توی زیست دهروزهی مردان و زنان آن دوران پیدا کند. الگوی چینش پازل زندگیاش را بیاید و طبق آن پیش برود.
نقطهی خاص حیاتِ خانمِ چادریِ گوینده خبر، روز بیست و ششم خردادماه بود. وقتی داشت در نقش مجری تلویزیون، به زیباییِ رهبر یهودیکشِ حزبالله انگشت اشاره توی هوا تکان میداد. او با نگاه به شیرزنان عاشورا توانست به تمیزی تکهی پازلش را توی صفحهی زندگیاش بچیند و به همه ثابت کند بدون داشتن رسانهی خارقالعاده هم میشود حرفت را به گوش دنیا برسانی؛ البته اگر شجاعت و غیرت پشت حرکاتت باشد.
آن خانم رسالتش همین بود و به خوبی از پسش برآمد. اما الان نوبت ماست. الان دنیا منتظر ما نشسته تا ببیند هر کداممان به عنوان معلم، کارگر، مادر، دانشآموز، نظامی، نقاش، پزشک، مغازهدار و…. تکههای پازلمان را کجای صفحه مینشانیم!
#مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
زیر تیغِ آفتابِ پیچ گردنهی یزد_ابرکوه، ماشینها قطاری برایمان چراغ میدادند و دستشان توی هوا هلیکوپتری میرفت. برگهایمان ریخته بود. ذهن همه حول پهپاد و موشک میچرخید. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. باید پیچ را رد میکردیم. سپر جلوی ماشین که آنور کوه رسید، چراغهای قرمز و آبی ماشین پلیس آب سرد اسپری کرد توی صورتمان. بابا پشت فرمان آخیشِ کشدار سر داد و گفت: «این اسرائیلِ خوشخیال از چه ملتی میخواد یارکشی کنه؟! اینایی که واسه صدتومن جریمهی هموطنشون اینقدر بالبال میزنن، بیان هموطنفروشی کنن!؟»
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🇮🇷 | #جمعه_خشم_و_نصر
📍 | #یزد
🔹️ همیشه با معنی آیه «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» مشکل داشتم. اختیار را برایم زیر سوال میبرد. اگر قرار است خدا هر جور دوست دارد بزند، پس این وسط ما چرا به خودمان زحمت بدهیم؟
🔹️ امروز اما درست شبیه وقتی که معلم دوم دبیرستان مثلثات را اثبات میکرد، معنی آیه مثل روز برایم روشن شد.
🔹️ باید مردمی روبهروی کفر به خشم بیایند، باید با تمام قلبشان برای دین خدا بجنگند، باید توی موشکهای شهید تهرانیمقدم سوخت تزریق کنند؛ تا خدا با تنها یک موشک، هم دمار از روزگار دشمن دربیاورد، هم گنبد آهنین را جلوی همه عالم خیط کند.
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #اندر_قطر
یه وقت زشت نباشه از این به بعد قطر باید بالای فرم جذب نیروی پرستاریش، به جای «قطر، کشوری آرام و کمتنش» بزنه «قطر، کشوری با احتمال خطر اصابت موشکهای ایرانی»؟!
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #اندر_قطر
مِنبعد جهت سردرگمنشدن مردم؛ برنامهی شلیک بهصورت زیر میباشد:
_صبحها به طرف اسرائیل بیلیاقت
_شبها، آمریکای کثافت
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #بیچاره_خواهید_شد
🔹️ کاش گروه عصای موسی آژیر خطر این منطقه رو هک میکرد؛ بعد اون قسمتِ ترانهی «اِبی» که میگه: «اون درخت سربلند پرغرور كه سرش داره به خورشيد ميرسه منم، منم!» رو، هی میذاشت رو دور تکرار!
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #بیچاره_خواهید_شد
یه عمر تو گوششون خوندن این فقط پرایده که لوله میشه! حالا موندن با این حجم از لولیدگی چکار کنن؟ ؛)
✍ #مریم_شکیبا
🆔️ @monaadi_ir