eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
346 عکس
62 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ آثار اهالی در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران ✍️ سرکار خانم 📚 تاش: انتشارات شهیدکاظمی (شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳) 🆔️ @monaadi_ir
📘 ♦️ از کجای «تاش» شروع کنم تا برق از سرتان نپرد!؟ قصه دوقدم بالاتر از دروازه قرآن یزد شروع شد. گوشه‌ای از روستای ابرندآباد. احمد رسولیِ نوجوان، از بالای پشت بام کاهگلی، روی سر مأمورِ رضاقلدر بنزین خالی کرد. کار به سوختن نصف صورت و دست ژاندارم رسید. دلیل داشت. چادر از سر خواهر احمد کشیده بود. برق از سرتان پرید؟! این یک گوشه از کتاب بود. حالا چشمتان را چند لحظه ببندید. توی دست راست یک قلمو بگیرید. توی آن یکی چند قوطی رنگ روغن. بعد چشم باز ‌کنید و دور وبرتان چهار هزار تابلو رنگ و روغن قاب‌شده خوش آب و رنگ ببینید. یکی دو تا نه! چهار هزارتا! آن هم توی هشت سال دوران آتش و خون. از چهره همه شهدای یزد. چم و خم زندگی احمد رسولی نقاش، در کتاب «تاش» آمده. به خوش‌طعمی اصطلاحات شیرین یزدی. شبیه دانه‌های انار خشک‌شده زیر سقف آسمان. روایت تحول زندگی نقاشی، که از هیچ به همه چیز رسید. به قلم زیبای خانم . ✍️ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻 ╔═ 💠 ═══════╗ 🆔️ @monaadi_ir ╚════════════════════
📌 آبله‌ی جان! شما تا حالا آبله مرغون گرفتید؟ شاید این سوال بنظرتون مسخره بیاد، اما من از وقتی یادمه از این بیماری پر دونه‌ی پر خارش پر دردسر ترسیدم. از سال دوم دبستان تا دوم راهنمایی که دوستان صمیمی کنار دستی‌م بخاطر آبله‌مرغون یک هفته مدرسه نیامدند تا وقتی برادرم یا بچه‌های فامیل می‌گرفتند و من می ماندم و ترس بی سرانجامم. ولی حال امروزم صد پله بدتر از مریضی خودم شد؛ ترس از گرفتن و خارش و دردسرش یک طرف، ترس از معلول شدن جنین تازه پاگرفته در بطنم یک طرف! تنها راهْ دور شدن از منبع ویروس بود. وقتی دخترک شش ساله‌ی عروسک به بغلم را به خانه‌ی مادرم بدرقه کردم. بغض در صدا و غم در چشمانش دلم را به آتش کشید. گاهی در کلام می گوییم آتش و گاهی با جان و دلْ سوختن را می‌چشیم. من نه از تب آبله‌مرغون که از غم دوری دلبندِ مریضم سوختم. تمام روزم را با خواندن دعا و آیةالکرسی گذراندم. هرچه باشد حالا میزبان یک طفل چند گرمی درونم بودم، نباید به او استرس وارد می‌کردم. ولی چه می‌کردم با خاطراتش؟ هرجای خانه نشانه‌ای ازش بود. دفتر نقاشی، مداد رنگی و ماژیک، تشت آب‌بازی و همه وسایلْ نبودنش را فریاد میزد. صبحانه تخم‌مرغ نخوردم؛ برایش ضرر داشت و نمی‌توانست بخورد. ناهار غذایی که او دوست نداشت پختم، شاید بتوانم چند لقمه فرو برم. زنگ هم که میزدم انگار قهر بود، درست جوابم را نمی‌داد. شب شد و غم‌ها هوار شد بر سرم. گوشی زنگ خورد و صدای پر بغضش دنیا را بر سرم خراب کرد. اشک می‌ریخت و هق‌هق می‌کرد از دلتنگی. سیل اشک را پشت سد صبر دپو کردم. ارتعاش صدایم را با تک سرفه صاف کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. میدانید اگر ابزار کار را از هنرمند بگیرید فلجش کرده‌اید و من حالا مادری بودم بدون ابزار اصلی هنرم؛ آغوش و بوسه. با جملات شکسته بسته به قربانش رفتم و از بازی‌ها و کارهایش پرسیدم. با شنیدن صدای بوق هم حتی، به خاطر کودکم حق گریه سیر به خودم ندادم. دلم خون است و دستم از چاره کوتاه. این دوری اجباری به یادم آورده همه‌ی وقت‌هایی که اصرار به انجام کاری داشت و اجازه نمی‌دادم یا چیزی می‌خواست و حوصله انجامش را نداشتم. کاش یادم می‌ماند دوره‌ی کودکی هم مثل دوره‌ی این مریضی زودگذر است. می‌رسد روزی که دیگر نه خانه به هم‌ریخته شده نه سر و صدای بچه‌ها خانه را برداشته باشد؛ من مانده‌ام و خانه‌ای سوت و کور با حسرت‌هایی مثل حسرت امروز... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یازده سال زمان کمی نیست! برای شب بیداری و تر و خشک کردن کم نیست. برای نگرانی و از آب و گل در آوردن کم نیست. برای نشستن پای درس و مشق و صبرِ بر بازیگوشی کم نیست؛ اما برای نگاه به قد و بالای ثمره زندگی‌ات کم است. برای لذت بردن از قد کشیدن جگر گوشه‌ات خیلی کم است. برای در آغوش کشیدن و سرش را بر سینه گذاشتن حتی اندازه یک لحظه هم نیست. یازده سال در برابر سال‌هایی که قرار بود سربازی رفتن، دکتر مهندس شدن و داماد شدنش را ببینی هیچ نیست. حالا به جای دست کشیدن توی موهای نرمش باید دست به تابوت سردش بکشی. فرزندت در راه آرمان رفته، در راه حاج قاسم شدن، آرام بگیر مادر.... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیلم‌ها نسبت به کتاب‌ها راحت الحلقوم‌ترند. زحمت تمرکز کردن و ساختن تصویر ندارند، لم می‌دهی تخمه می‌شکنی و به ذهنت استراحت می‌دهی. اگر فیلم طنز ببینی گاهی هم لبخند به لبت می‌آید. راز بقا همه آیتم‌های فیلم را دارد به علاوه یک نکته مثبت بزرگ. راز بقا را می‌توانی خانوادگی ببینی؛ بدون ترس از لودگی و حرکات مبتذل. بدون اشاره واضح یا در خفای مثبت هجده و بدون ترس از رد کردن خطوط قرمز اعتقادات دینی و مذهبی. یک سریال مفرح با طنزهای جذابِ مخصوص سعید آقاخانی. برخلاف بیشتر سریال های ایرانی یک شخصیت مثبتِ تمام سفید، بدون کلیشه‌های رایج؛ روند جلو رفتن داستان را شیرین می‌کند. آدم بدهای داستان هم ترکیبی دلنشین از خباثت و بلاهت دارند که دست و دلبازانه خنده را مهمان لبتان می‌کند. مخلص کلام اینکه اگر دلتان برای خندیدن از ته دل با خانواده تنگ شده راز بقا را ببینید. ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدم‌هایی که حیطه خانوادگی خودشان را تنگ می‌کنند و دوست ندارند صابون هیچ ریسکی به تن روابط‌شان بخوردْ بودم و نمی‌دانستم. گاهی پیش آمده بود کتابی بهم پیشنهاد شود بیرون از دایره موضوعاتی که تا حالا خوانده‌ام. ناخودآگاه ذهنم پسش می‌زد، یا شروع نمی‌کردم یا نصفه رها. نمی‌دانم تعارف داشتم با تنها نوجوان خانواده یا خواستم روشنفکر و امروزی به نظر برسم. کتاب ترجمه شده بود و من از نثر ضعیف اکثر متون ترجمه شده فراری، دو دل کتاب را گرفتم و برای حفظ آبرو سعی کردم به لیست سیاه کتاب‌های نصفه مانده‌ام اضافه نشود. اگر رمان معمایی دوست دارید خواندن این کتاب را بهتان توصیه می‌کنم. جذابیت سیر داستانیِ کتاب با شوک آخر کتاب، لذت خواندنش را دوچندان می‌کند. همین‌طور اگر رمان روانشناسانه را می‌پسندید این کتاب یک نمونه کامل و جذاب از این سبک داستان‌هاست با اطلاعات و اصطلاحات ریز و درشت روانشناسی که به خوبی در داستان جا گرفته‌اند. این بار با خواندن این کتاب از دایره محدود موضوعات کتاب‌هایم بیرون آمدم و این تخطی از عادت، شیرین بود. این شیرینی را به شما هم تعارف می‌کنم... محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله داغ! اسمش روی خودش است. از بس می‌سوزاند جگر و همه وجود آدم را داغ نامیده‌اندش حتما‌. ولی تو سردی. یخ زده‌ای انگار. سردی سنگ‌های پشت سرت در برابر انجماد وجودت مشتی است در برابر خروار. داغ روی داغ و غم پشت غم که می‌آید ضربان قلب را کم می‌کند، شریان خون در بدن را کُند‌. انگار که منجمد شده همه وجودت از درد، از داغ. با صندل لاانگشتی و جوراب زرشکی، چادر رنگی به سر دویده‌ای به امید شنیدن خبر سلامت طفلانت. دو قلو بوده‌اند لابد؛ جمال و تیام. چهار سال عمر کمی است برای مادری کردن، برای دیدن قد کشیدن میوه‌های عمرت، برای دست کشیدن به سرشان و قربان قد و بالایشان رفتن. شوکه‌ای! شاید هم آنقدر گرسنه‌ای که با دیدن دو پیکر شکلات پیچ، جان از جزء به جزء بدنت رخت بسته. دست به چانه زده‌ای و مبهوتْ سفیدی کفن جگرگوشه‌هایت را می‌بینی‌. در این چند روز چند داغ دیده‌ای؟ پدر و مادرت هستند؟ برادری داری که سر روی شانه‌اش بگذاری و ضجه بزنی؟ کسی را داری دست زیر شانه‌ات بگیرد و از این موزاییک‌های سرد بلندت کند، آب قندی دستت بدهد و غمت را تسلا دهد؟ همسرت کجاست؟ خانواده‌ات را از ریشه زده‌اند یا هنوز می‌توانی به عشق همین وطن یک وجبی جوانه بزنی؟ برخیز که شما زنان غزه آموخته‌اید ساختن از صفر را، دست بر زانو نهادن و شروع از نو را.... برخیز ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله یادم می‌آید رئیس جمهور آمده بود شهرمان؛ خبرنگاری هم از پایتخت در کاروان همراهش. خبرنگار یاد شده گشته و گشته بود در انبوه زنان چادریِ استقبال کننده، بانوی کم‌حجاب پیدا کرده بود، انگار سوزن در انبار کاه. بحث سر نارضایتی مردم دین‌دار شهرم نیس، سخن ازاثرگذاری عجیب این کار و سوژه‌یابی ناب این حرفه است. این عکس و ابهت حاکم بر آن تمام تنم را مور مور کرد و چشمانم را تر. عکاس در آن هوای گرم و شرجی و چسبان، با آن کفش‌های خیس و گل ولای سمجِ تنیده در تاد و پودش، حتما به دنبال شکار لحظه‌ای ناب و دیده نشده بوده. به دنبال چهره‌ای که به اتمسفر سیل، درد، غم و بی‌خانمانی نیاید و از شکار این تناقض دلش غنج برود و برای خودش لایک بفرستد. در این شرایط اما جز این چهره‌ و تیپ‌ها پیدا نکرده است‌. طلبه‌ها اما همیشه در همه مشکلات و دردهای مردم این سرزمین اولین و پررنگ‌ترین بوده‌اند. چه قبل از انقلاب، در زلزله بوئین زهرا و فردوس و سیل ایرانشهر، چه بعد از انقلابی که انقلاب پابرهنگان است. حاج آقا، آشیخ،‌ برادر یا هر اسم دیگری که صدایت می‌زنند؛ مرد خدا! خداقوت. در این گل‌های بهم چسبیده، تا شانه فرو رفته‌ای، موهایت به پیشانی چسبیده و لابد بارانِ عرق از فرق سرت راه افتاده. با بیل در دست، چند ساعت باید عرق بریزی تا راه باز شود و دل‌ها شاد، خدا می‌داند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله زندگی جاریست. سقف داشته باشی یا نه، نان داشته باشی یا نه، غم داشته باشی یا نه. باید خوابید، لباس پوشید و لباس‌های کثیف را حتی شده با خاکستر شست. باید قوتی جُست و برای بقای جان فرو فرستاد؛ نان پخته شده در تنور نیمه ساز خانه باشد یا علفی تازه روییده گوشه خیابان. باید زیست، به دنبال پتو از زیر آوارِ خاک و خاکستر و بتن، زیراندازی برای نشستن روی سنگ‌ریزه و خورده شیشه های کنار کوچه و وسیله‌ای برای ادمه زندگی. باید ساخت، با غم نداشتن سرپناه از باران و باد و آفتاب، با اندوه جانکاه بی‌پشت و پناهی، بی‌‌سر و همسری و بی‌فرزندی و با ناراحتی از بین رفتن نسلی پسِ نسل دیگر. غزه هرچند غمگین، هرچند مظلوم وهرچند ویران؛ هنوز شادی را نمی‌توان از مردمش گرفت. شاید همه چیز زیر آوار رفته باشد، همه آرزوها به خاک سپرده شده و خاندان‌های بزرگ دفن شده باشند اما شادی شروع ماه خدا در غزه دفن نخواهد شد. بی‌سرپناه و سقف، بی‌فرش، میز و صندلی و مبل، بی آشپزخانه و گاز هم می‌توان به میهمانی خدا وارد شد. همان‌قدر شاد، همان‌قدر گرم و همان‌قدر معنوی. زندگی جاریست در هر فضا و اتمسفری. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همه با بچه آمده‌اند، دل قرص دارند به آینده‌شان به امنیت‌شان... خون حسن نژادها پای درخت انقلاب ریخته شد تا این نظام و انقلاب بماند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله با دیدن اسم خیابان شهید رجایی ذهنم رفت طرف مدرسه پسرم، بعد از چهارراه. نمی‌دانستم دو تا خیابان شهید رجایی داریم و جالب اینجا بود که به رفیقم آدرس می‌دادم. پیدا کردن مدرسه ایرانشهر سخت نبود اما یافتن حسینیه خلف باغ در خیابان شلوغ منتهی به میدان شهید بهشتی کار شوماخری چون من نبود؛ حس می‌کردم بیابان مرگ شده‌ام در شلوغی خیابان‌های یزد. مغزت اگر از فندق کمی بزرگتر باشد و کتاب نمک‌گیر را هم خوانده باشی باید بفهمی کوچه شهید اسدالله برزگر نزدیک آدرس حسینیه خلف باغ، به نام همان برادر شهیدِ راوی کتاب است. من اما داشتم کوچه را رد می‌کردم، بگذریم. پیدا کردن حسینیه یک ور ماجرا بود و پیدا کردن جای پارک همان‌ورِ سخت و جان فرسا‌. بعد از پیاده گز کردن کوچه‌های خشت و گلی یاد شده در کتاب، به حسینیه رسیدم. پنج دقیقه به ساعت شروع جلسه مانده بود، صندلی‌های چیده شده جلوی مجلس خالی بود و جاکفشی‌های فلزی دم در خالی‌تر. هرچه جلسات نقد جلو می‌رود کیفیت برنامه، حضور مخاطبین و مسئولین نم می‌کشد انگار. پذیرایی از کیک و نسکافه و چای به یک استکان کوچک چای و قند رسیده و آخر جلسه به زور یک مسئول پیدا شد تا با نویسنده و دست‌اندرکاران عکس یادگاری بگیرد. شروع برنامه با تعریف‌های عالی و تشویق کننده آقای حکیمیان دهانمان را مثل چای و قند حسینیه شیرین کرد. آرزوی خواندن اولین رمان به قلم نویسنده زن یزد؛ خانم عوض بخش. بقیه جلسه به مسابقه‌ای می‌مانست که هرکس دقیق‌تر خوانده و از «است و بودِ» کتاب بیشتر ایراد بگیرد برنده است. بعضی از ایرادها به جا و بعضی بنی اسرائیلی بودند و همین مهر تاییدی بود بر نثر روان و هنرمندانه نویسنده جوان کتاب نمک‌گیر. جلسه نقد کتاب نمک‌گیر صمیمی بود و آرام، حال خوب و آرامشش را از حسینیه خلف باغ گرفته بود لابد، از حضور پیرغلام مهربان و نورانی ویلچرنشین که میزبان ما بود... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
اولین باری که آرزو کردم کاش زودتر به دنیا آمده بودم را خوب یادم است. سنی نداشتم، شاید چهارده سال. امام دل‌هامان نکته می‌گفت و جمعیت بسیجی چفیه به گردن هق می‌زد. دلم شد همه وجودم؛ پر کشید تا جماران و آرزو کرد می‌بلعید همه هوای جان‌بخش حضور در محضر ولی خدا را. حسرت خوردم به شور و حال مردم سال‌های اول انقلاب. روزی که کتاب «تنها گریه کن» را خواندم تمام یاخته یاخته‌های بدنم آرزو کرد زودتر به دنیا آمده بود؛ شریک می‌شد در پختن و بسته بندی مربا و رُب گوجه، شکستن قند و بافتن کلاه و دستکش. کمک‌ دستِ مادر شهید معماریان. غصه خوردن برای زندگی بی‌نشاط و کم دغدغه امروزمان. اهل دلی می‌گفت اگر آرزوی شرکت در جنگ جمل در دلت باشد از رزمندگان جمل خواهی بود! هرچه در کوچه پس کوچه‌های دل و مغزم سرک کشیدم دیدم متاسفانه دلم هیچ وقت پر نکشیده برای شمشیر زدن در رکاب مولا. مدل آرزوهایم زنانه است انگار. حالا دلم گواه می‌دهد این خواستن‌ها شریکم کرده در ثواب آن کارها؛ اسمم نوشته شده در لیست انقلابیون و زنان پشتیبان. جنگ همه باطل در برابر همه حق، شاید حالا خون نخواسته باشد، اما پشتیبانی می‌خواهد. کار از دست زمخت مردان جنگی خارج شده و به دست ظریف و نحیف زنان خانه‌دار سپرده شده. می‌شود کلاه و شال گردن بافت، لباس دوخت و دل شست از دلبستگی‌هایی که روزگاری به جان‌مان بند بوده؛ طلاهایی که تا دیروز زینت می‌داده سر و گردن را و به رخ می‌کشیده زنانگی‌مان را، امروز می‌تواند دستگیر رزمنده‌ای باشد، یا گرم کند دل خسته و ناآرام آواره‌ای در جنوبی‌ترین منطقه لبنان را. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
پسر یازده ساله‌ام تازه سرِ درد و دلش را با من باز کرده، از تنهایی‌اش در مدرسه برایم می‌گفت. بچه‌ها در دبستان دوست صمیمیِ جدی ندارند، اما تنها بودن در تمام زنگ‌های تفریح دردناک آمد بنظرم. چند روزی است به معلم سپرده‌ام مسیر دوست‌یابی‌اش را هموار کند، به امید پیدا شدن دوست در کلاس ورزشی جدید ثبت نامش کرده ام و در دعای بعد نمازها بیشتر برای رفیق باب و به‌راه دعا می‌کنم؛ اگر خدا بخواهد می‌تواند بهترین و ناب‌ترین رفقا را سر راهش سبز کند. جایی شنیدم سید هاشم و سید حسن هم از کودکی دوست بوده‌اند، دوستی پایدار شاید حتی از دوران دبستان تا طلبگی و تشکیل حزب‌الله. انگار همیشه فکرشان یکی بوده و هدفشان؛ هر دو وامدار انقلاب امام عزیزمان و مبارز در برابر مظلومیت شیعیان لبنان. خُلقاً و خَلقاً شبیه هم شده بودند. روزی که جانم در داغ سید می‌سوخت با دیدن صورت نورانی‌ سید هاشم حس کردم سید حسن نصرالله دوباره زنده شده در کالبد جدید‌. این دو رفیق سال‌ها باهم بودند، باهم جنگیدند و خدا هر دو را مثل هم برای خودش خرید. دلم برای خودم و همه کسانی که رفقای نابی مثل سید هاشم ندارند سوخت؛ از خدا خواستم همچنین نعمتی نصیب فرزندانم کند. ✍️ https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله جایی می‌خواندم اضافه وزن از بیماری‌های این عصر است؛ تارهای در هم تنیده‌اش در بیشتر خانه‌ها پنجه انداخته، تا خانه ما هم آمده. خودم، دختر و پسرم. برای بچه‌ها کاری جز ثبت‌نام کلاس ورزش از دستم برنمی‌آید، خودم اما انواع و اقسام رژیم‌ها را تست کرده‌ام. آخرین رژیمی که دم دستم آمده رژیم فست است، شانزده ساعت روزه می‌شوی؛ آزادی هرچقدر دوست داری آب بخوری و چای. دو سه ماهی است خودم را سپرده‌ام دستش. تازگی‌ها بعد از ده، دوازده ساعت سردرد می‌شوم. از شقیقه‌ها شروع می‌شود می‌رسد به گردن و فک. مسکن هم انگار در ورودیِ نای بخار می‌شود، کار به جایی نمی‌برد. دو ساعت دیگر می‌توانم روزه‌ام را باز کنم، خوشحالم سردرد شدت نگرفته. با گوشی زمان تندتر می‌گذرد. انگشت‌ها خودکار ایتا، گروه‌ها و منادی را پیدا می‌کند. استاد پیام گذاشته سه روز قبل از شهادت قوتی نخورده؛ گرسنه و حتما تشنه. واقعیتی تلخ مثل صاعقه‌ای پر صدا و دردناک در سرم می‌غرّد؛ چند ساعت گرسنگی ناقابل چه‌ها که با من و بدنم نمی‌کند. درد در تمام سرم می‌پیچد؛ ذهنم می‌رود پیش لحظات آخری که ازش ثبت شده. سه روز گرسنگی یعنی سیاهی رفتن چشم، سرگیجه و حتی بالا آمدن نفس به سختی. توانش تحلیل رفته بوده حتما. اما می‌دانم قهرمان که به اندازه من نازک نارنجی نیست. لحظه به لحظه خونش بیشتر به جوش می‌آید و می‌تازد به دشمن؛ قهرمانی که الگویش علمدار کربلاست‌. هرچند سه روز غذا نخورد زخمی شود و این همه خون از بدنش برود، باز تا دم آخر دست از نابودی دشمن برنمی‌دارد. https://eitaa.com/monaadi_ir