eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
551 عکس
91 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
مورچه‌ای در ظلمات شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود. چه حالی دارد؟! از دنیای اطرافش چه می بیند؟ اصلا می‌شود دیدش؟ حتی وقتی میلی‌متری حرکت می‌کند. حال این روزها و اتفاقاتی که می‌افتد برایم شبیه همین هست. گس! طوری که نمی‌شود ان را قورت داد، جز با جرعه‌ای امید. الا اینکه بروی پای حرف‌های بزرگترها بنشینی که مثل عقاب، از بالا همه اتفاقات را رصد می‌کنند. منتظرم برای شنیدن صحبت‌های امام خامنه‌ای روز چهارشنبه صبح. بلکه از این حال و هوا بِدَرم کند. از این بُهتی که دوست دارد همه چیز را پر امید نشان دهد. وصلش کند به علائم ظهور. ولی از طرفی باید با احتیاط حرف بزند. بعد یادش می‌آید به قول امام باقر: «کَذِب الوَقاتون» مشخص کنندگان وقت ظهور دروغ می‌گویند. منتظرم امام، آب بریزد به آتش این اتفاقات. منتظرم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آسمان تا فلش می‌زد، مثل ندید بدیدها سرمان را می چسباندیم به شیشه پنجره. منتظر بودیم عکس بعدیش را که می‌گیرد، ما هم توی آن باشیم. ولی بعد از هر روشن شدن آسمان ، صدا غرشی بدنمان را می‌لرزاند. و بی‌خیال عکس آسمانی، گوشه اتاق کز می‌کردیم که برقش ما را نگیرد. جلسه پنجشنبه این هفته هم پر بود از نور عکس‌هایی که پسر پیگیر عکاسی از کلاس می‌گرفت. بحث‌ سوژه‌های داغ را وسط چلیک چلیک دوربینش گوش می‌کردیم. به فکرم رسید دنیای کلمه‌ها و عکس‌ها کجا بهم می‌رسند؟! چه عکس‌هایی که یک دنیا کلمه در دلشان جا می‌دهند. و چه کلمه‌هایی که با یک عکس روی زبان جاری می‌شود. دنیای جادویی است دنیای کلمه. و پسرک پیگیر عکاسی وسط آن همه گپ و گفت جادویی، برای خودش ثبت خاطرات می‌کرد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب آلوت تمام شد، آن هم با مشتی فکر کج و معوج، که آن را بعد از جلسه بهتر متوجه شدم. نویسنده‌اش طلبه درس خوانده و اهل فضلی است که بر خلاف سن کمش تاریخ را خوب بلد است. اینقدر که اتفاقات قرن هفت و هشت و صفویه را با چاشنی مدرنیته طوری توی هم پیچانده که آش شله قلمکاری شده برای خودش. از تفکری که شروعش با ظهور ابن تیمیه بوده و ورود اسرائیلیات به اسلام. اتفاقا شخصیت اصلی کتابش را شبیه او از آب درآورده. هرچه هست، این کتاب خوش‌خوان، خوراک این روزهاست. به خاطر گسترده شدن تفکر داعش و طالبان که دست پروده صهیونیست نفوذی به اسلام هست. این کتاب حرفه‌ای، نسخه‌ای خوب برای نشان دادن خط فکری آنها هست. چیزی شبیه نعره‌های تکفیری‌ در فیلم که چهره واقعی‌شان را نشان می‌دهد و فریاد می‌زند برای شادی روح معاویه به میدان آمدند: «ما از نوادگان بنی‌امیه‌ایم که به او پشت نخواهیم کرد.» چقدر صدایش شبیه صدای فخرالدین کتاب هست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مادر ملیحه، همسایه‌ بغلی‌مان هر کسی را می‌دید، یاد یک نفر از اقوامشان می‌افتاد. مثلا ولخرجی پسر ته‌تغاریش را نسبت می‌داد به برادرزاده بزرگش. یا غرغرو بودن همسرش را می‌چسباند به والده محترمش. اگر حرفی بین‌شان می‌افتاد هم، اسم صغیر و کبیر طایفه جلوی چشم اهل خانواده می‌آمد. ✨با همه این اتفاقات ولی ملیحه اخلاق برعکس مادرش را پیدا کرده. می‌گردد دنبال نشانه‌های خوب و وصلش می‌کند به اخلاق بهترین‌های دوران. انگار نقطه مقابل مادرش شده. مثل پادزهری خانوادگی که همه تلخی‌ها را می‌شوید. ✨چندروز پیش سر حرف زلزله بم بینمان باز شد. آن موقع دوتایی‌مان دبیرستانی بودیم. چه خبرهایی که نمی‌شنیدیم؟! قلبمان مچاله شده بود. ولی یک خبر همه آن تلخی‌ها را شست. بودن امام خامنه‌ای کنار ادم‌های آن شهر. سرکشی منطقه به منطقه. ملیحه حرف قشنگی زد. « چقدر شبیه پیامبر هستن. طَبیبٌ دوارٌ بِطِبِه را عملی انجام می‌دن. هر جایی لازم باشه حضور دارن، درست مثل پیامبر» ✨حرف ملیحه برایم تلنگر بود. چقدر بلدیم خوبی‌های ادم‌های اطرافمان را ببینیم؟! و بعد از دیدنش یاد چه کسی می‌افتیم ؟! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مثل آدمی که از دهان شیر فرار کرده باشد، وارد کلاس می‌شوند. با یک سرعت جمبو جتی روی نیمکت‌هایشان فرود می‌آیند. هر کس هم جلوی راهشان باشد، فاتحه‌اش را باید خواند. تا با خاک یکسان نشود، چاره‌ای ندارد. هر بار یک سر و دهن بادکرده داریم. که برای مداوا می‌فرستمشان بیرون. خودشان هم وقتی بخواهند حقشان را بگیرند، شبیه بچه شیر، صدایشان را می‌اندازند توی سرشان، خدا عاقبت کار را ختم به خیر می‌کند. اما ان روز که داستان شیر شنیدند، از این رو به آن رو شده بودند. آرام تر از همیشه. از سر و کله هم بالا نرفتند. انگار بُهت یک چیز عجیب برشان داشته بود. من فکم باز مانده بود. این همان بچه‌های قبلی کلاسم بودند؟! تا یکی‌شان کله کرد توی کتابخانه و بلند گفت: "عه بچه‌ها، داستان شیر و امام هادی" تازه شصتم خبردار شد. صبح از سر صف دیر برگشته بودند. روز شهادت، برایشان قصه گفتند. از رام شدن درنده‌ترین حیوان جلوی پای امام. پسرک داشت کتاب را ورق می زد: "عه، همینی که برامون تعریف کردن." داستان صبح را دوباره از اول برایشان خواند. همه مثل بچه شیرهایی رام گوش می‌دادند. من هم توی دلم آب می‌شدم. شیر جلوی امام هادی رام شد. به اسب که حیوان نجیبی بود فکر کردم. ای کاش اسب‌ هم توی کربلا ادب می‌کرد جلوی امام. کاش چون شیر که درپای تو افتاد به خاک اسب‌ها از تنِ جدّ تو حیا می‌کردند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه قلب💫 ✨راست می‌گفت. چه باور می‌کردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت. خط به خط زندگیش را که می‌گفت رد پای آن امام را می دیدم. انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب می‌رسید. ✨خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید. وقت شهادتش، مشتش باز شد. از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود. آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد. ✨هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمول‌های زندگی را. سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روح‌الله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته. 💫باب الجواد راه ورود به قلب توست حاجت رواست هر که از این راه می‌رود 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
✨کسی همراه خانواده ما سفر نمی‌آید! یا اگر بیاید قول می‌گیرد وسط راه، قبل از رسیدن به مقصد اصلی، صد جا نایستیم. بگذارید از قول‌های بعدی بگویم. اگر رسیدیم به مقصد، آن جا پیله نکنیم و هر چه دیدنی است را از زیر ذره‌بین نگذرانیم. تازه خبر ندارید، برای برگشت هم همراهمان نمی‌آیند. چشم‌هایشان با زبان بی‌زبانی می‌گویند: «دیگه شورش رو درآوردید، آدم هر آب و آبادانی که می‌بینه، تق، پا رو نمی‌گذاره روی ترمز.» ✨ولی من با این نظرها مخالفم. مخصوصا وقتی سفر و کتاب خواندن باهم شود. من وسط «سفرنامه جاده کالیفرنیا» مانده‌ام! در خانه یوسف نشسته‌ام مُلوخیه دست پخت زینب را می‌چشم. از موزه ملیتا که نگویم برایتان. از جنازه تانک مرکاوا با لوله به هم گره خورده و در «جاده کالیفرنیا» آقای جعفری، حسابی سر حرفم هستم. باید از مسیر لذت برد. از سوژه‌هایی که نویسنده برای پیدا کردنشان به خدا رسیده. ✨ یک جمله هی در ذهنم تکرار می‌شود. پشت یک ماشین دیدمش. نوشته بود: «مقصد خاکه. از مسیر لذت ببر!» بعد از و صحبت‌های آقای جعفری توی فکرم. کدام یکی از شخصیت‌های کتاب حالا روی این زمین خاکی نیستند؟! کجای لبنان با خاک یکسان شده؟! من به بغض‌های نویسنده بعد از خبر شهادت آدم‌هایی که توی غربت نگذاشتند آب توی دلش تکان بخورد فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم، می‌شود به این نویسنده‌ درجه سرداری و سپه‌بُدی داد. برای کسی که وسط جنگ کلمه‌ها و دیدگاه‌ها دل به جاده زده. اگر می‌توانست و راه داشت، از غزه سر در می‌آورد. ✨بعد از زیر بار رفتن آتش بس ذلیلانه اسرائیل، و پیروزی مقاومت حالا رونمایی از «جاده کالیفرنیا» مزه می‌دهد 💫💫💫 ✨ولی جدای از همه فکر‌ها من هنوز وسط «جاده کالیفرنیا» هستم. شما هم اگر پا در این مسیر بگذارید، همین آش و همین کاسه هست. از ما گفتن بود: «از مسیر لذت ببرید.» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
قاب هفتم💫 ✨از کودکی هر چیزی را توی کله بچه بکنند با همان بزرگ می‌شود. یادم نمی‌آید از کجا و چطور؟ ولی خاطرم هست برای من امام هفتم، امام همیشه در بند شد. کودکیم را این فکر پر کرده بود. با یک عالمه علامت سوال و تعجب، که بالای این فکر چرخ می‌زدند. کسی که هیچ شباهتی به امام علی و پسرهایش نداشت. نمی‌فهمیدم ایراد از کجاست؟ یک جای کار می‌لنگید. ✨اینقدر کم خوانده و شنیده بودمش که تیره و تار می‌دیدمش. نشان به آن نشان که می‌دانستم هر وقت اوقاتم تلخ می‌شود و هوای دلم طوفانی، باید دست به دامن داستان کظم غیظ این امام شوم و بس. او بلد بود با ترفندهایی خشمم را رام کند. ✨تا اینکه من را سر راه کتابی قرار داد، یا آن کتاب سر راهم کمین کرد. نمی‌دانم؟ درست مثل رابین هود می‌خواست من را از دست آن فکرهای تاریک نجات دهد و چه ضربه شصتی داشت. الحق و الانصاف همه آن فکرها را تار و مار کرد. اسمش انسان دویست و پنجاه ساله بود. قدم به قدم، قله‌های کتاب را فتح کردم و سراغ بعدی می‌رفتم. متنش تقریبا شبیه همان چیزهایی بود که از کودکی توی ذهنم داشت اما با شکوه‌تر. ولی امان از قله هفتم! جوری منظره‌اش جادویم کرد، که شاید هر خط را پنج شش بار می‌خواندم. ✨من از کجا باید می‌دانستم که ماموران هارون در به در دنبال امام بودند تا دستگیرش کنند. به جرم اینکه حرف حق را بی هیچ ترسی از طاغوت زمان می‌زد و پایش جریان می‌ساخت. درست شبیه پدرش حسین و چه حماسه‌ها که آفرید. خودش را به آب و آتش می‌زد، تا چراغ دلی را روشن کند. درست مثل جدش رسول الله. برایش همسایه‌ها حکم خانواده‌اش را داشتند، درست مثل مادرش زهرا. ✨صفحه به صفحه پیش می‌رفتم و گمشده‌ام رخ نشان می‌داد. و چه صورت و سیرت ملیح و زیبایی داشت. اشک بود که بالای اشک می‌آمد. شاکی بودم، از زمین و زمان، برای اینکه سدی شده بودند بین من و این امام روشنی و سرشار از شادی. که گمشده‌ هفتمم را بین خط‌های این کتاب پیدا کرده بودم. مثل تشنه‌ای که به آب رسیده. و آن دربند بودن را وقتی با این نگاه می‌شنیدم، برایم تازگی داشت. درست مثل پدرش سجاد. این بندها را به جان خرید تا بلایی که نزدیک نازل شدنش بر سر شیعیان بود به جان بخرد. ✨و این تصویر چه عظمتی برایم از امام کاظم (ع) ساخت. چیزی شبیه ابرقهرمان‌هایی که بچه‌های این دور و زمانه دارند. که حتی ناخن کوچک او نمی‌شود. امام‌های ما پیشمان غریبند؛ ای کاش همه را قهرمان زندگی‌مان ببینیم‌. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
میر عشق💫 🔸دنبال کلمه گشتن سخت ترین و شیرین‌ترین کشف است برای وصف آنها. اما من در وصفشان دنبال کلمات امروزی می‌گردم. مثلا دلربا و عاشق کش. این کلمه‌ها شبیه تیله‌ای وسط خاک بازی بچه‌هایند. آخر همه‌شان حقیر و کوچکند در برابرش. 🔸مثلا اویس عشقش به حضرت رسول (ص) چه شکلی بود، که درد شکستن دندان پیامبر در احد را با همه وجودش فهمید؟! یا بلال چه دیده بود که چشمش بی چون و چرا به امر پیامبر بود؟ یکی دوتا نیستند که با انگشت‌های دست بشمارمشان. 🔸انگار هر عاشق با دیدنش، یک گل وسط قلبش شکفته، که عطرش همه را مست می‌کند. صالح علا خوب گفته: " تو میر عشقی عاشقان بسیار داری پيغمبری با جان عاشق کار داری" 🔸همین حس را از عاشق‌های امام خمینی هم دیدم. وقتی جمله‌ طیب، یکی از گنده‌لات‌های تهران را شنیدم: "اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده خریدار شما شد‌یم." ✨خاصیت فرمانروایی بر قلب‌ها چیست که ندیده، دلربایی می‌کنند؟ انگار یک خط نور این آدم‌ها را بهم وصل می‌کند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸حرفی بینمان رد و بدل نشد. درک جمله قبلی برایشان سخت بود. گذاشتم حسابی برایشان جابیفتد. سکوت طولانی که شد، دوباره شروع کردم: «صفر بودن، که بد نیست.» یکی از پسرها از ته کلاس دستش را بلند کرد: «من اصلا از صفر خوشم نمیاد. می‌خوام صد باشم.» 🔸خنده‌‌ی صدا دارم در کلاس پیچید و گفتم:« حیف نیست بین این همه عدد بزرگ بخوای صد باشی؟ بزرگتر فکر کن تا بزرگ بشی.» گفت: «هزارم خوبه.» باقی بچه‌ها هنوز داشتند هضم می‌کردند، چرا عدد صفر خیلی مهم هست و نیست؟! پسرکی که خنده‌هایش شبیه پسته بود گفت: «اگر صفر باشیم، پس رقم یک عدد صد و هزار کیه؟» شبیه خودش لبخندی پسته‌ای زدم و گفتم: «زدی توی خال!» 🔸حالا پچ پچ‌های بلند شده در کلاس را باید کجای دلم می‌گذاشتم: «خب پسرا، دوستتون درست گفت. حالا کدومتون می‌دونید رقم یک کیه؟ وقتی ما همه صفر باشیم و جلوش قرار بگیریم قیمتمون می‌ره بالا.» فلفلی‌ترین دانش آموز با یک لبخند پر از شیطنت گفت: «مثل قیمت دلار که می‌ره بالا؟!» بیشتر از سنش می‌فهمید. می‌دانستم حرف خودش نیست، از بزرگ‌ترهایش شنیده. دیگر جمع کردن کلاس سی و چهارنفره کار حضرت فیل بود. 🔸کنار تخته ایستادم و پشت قطار صفرها، رقم یک گذاشتم: «کار آدم‌های معمولی وقتی مثل صفر ارزش پیدا می‌کنه که کنار و به خاطر یک وجود بزرگ باشه، مثل خدا. کار امام خمینی به خاطر خدا بود که انقلاب ارزش پیدا کرد. همه مردم مثل صفرهای عدد میلیون همراه امام شدن و انقلاب پیروز شد.» دو ریالی خیلی‌ها تازه افتاد و شروع کردند به مثال زدن. حس کشف این راز برایشان شیرین شد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا که حرف زدنم را شروع کردم، بگذارید یک اعترافی کنم. من از بچگی خودم را جای خیلی‌ها گذاشتم. نه از سر خامی! انصافا از همان اول بلند پرواز بودم. می‌خواستم احساس موفقیت کنم. جوری که خودم را روی ابرها ببینم. مثل بچه‌ای بی‌خیال پا روی پا انداخته و هی در هوا تابش دهد. کمی که بزرگتر شدم گفتم: «زهی خیال باطل. با این رویاها درس و مشق‌های نخوانده را کی سامان می‌دهی؟! امتحان‌های اخر سال چه؟!» تیرم به سنگ خورد. شروع کردم ادم‌های موفق را پیدا کردن. از حاج آقا قرائتی بگیرید تا مارادونا، استاد حسابی، پروین اعتصامی، خانم دباغ و ماری کوری... . از هر کدام یک تکه موفقیتشان را قیچی کردن و گذاشتم جیب بغل فکرم. بالاخره چهل تیکه‌ای جور شد که از هر طرف نگاهش می‌کردم به من نمی‌آمد. سرتان را درد نیاورم. آن خواب و خیال‌ها از سرم افتاده. هنوز هربار یک لباس موفقیت که به قد و قواره‌ام بیاید را امتحان‌ می‌کنم. من هنوز امیدوارم راهش همینی باشد که پیدا کرده‌ام. هر روز کتاب خواندن و نوشتن. شما موفقیت خود را پیدا کردید؟ یا هنوز مشغول آزمون و خطایید؟ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
یک زمانی سوزن تفریحمان روی پازل درست کردن گیر کرد. هر بار وارد مرحله بعدی می‌شدیم. از ساده به سخت. پازل هزارتایی که جلوی‌مان سبز شد، فهمیدیم قبلی‌ها یک شوخی ساده بودند در برابرش. پیدا نشدن هر تکه روی مغزمان فشار می‌‌آورد تا بالاخره سر جایش می ‌نشست. ماجرای خواندن کتاب «بی نام پدر» شبیه همان پازل هزارتایی جور کردن است. جذاب و سخت. اینقدر که باید بین صحبت‌ها و دیالوگ‌های هر فصل دنبال کشف راوی باشی. لابه‌لای داستان هم منتظر اتفاقی باشی که شخصیت‌ها را به یکدیگر می‌رساند. درست شبیه دست روزگار. اگر می‌خواهید دوباره داستانی شبیه رسیدن سهراب به رستم را در این دوره و زمانه بخوانید، کتاب «بی نام پدر» انتخاب خوبی است. و ما مثل همیشه مشتاق شنیدن راز انتخاب این کتاب، برای هستیم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir