🌱 پیتزا گاشت و قورچ
💠 شده تا به حال مغزتان زبان سرختان را همراهی نکند؟
در مراسم ختم به جای "غم آخرتون باشه" بگویید: "دفعهی آخرتون باشه!"
موقع سفارش پیتزا، تماس بگیرید و بگویید: "ببخشید من یه پیتزا گاشت و قورچ میخوام."
داخل مغازهی لباسفروشی در جواب فروشنده که نظرتان را راجعبه رنگ لباس میپرسد، بگویید: "همین عالیه، میپیچم ببرید."
یا وقتی که توی تعارفاتِ رگباریِ دمِ در غرق شدهاید به همسایهتان بگویید: "اگه مزاحم نمیشید بفرمایید تو."
💠 تمام اینها ممکن است برای هرکس اتفاق بیفتد.
اما لحظهای را برایتان تصویر میکنم که کمتر تجربهاش را دارید.
با تمام دوندگیهای صبح تا غروب، ساعت ۷ شب تازه بهطور رسمی ساعت کاریتان کلید میخورد.
تقریبا ۱۰ساعتِ تمام، مغزتان به جای خواب شبانه، دوی سرعت با مانع رفته است.
یک ساعت مانده به اتمام کارتان، خورشيد وسط آسمان توی چشمتان تیر پرت میکند. درحالیکه شما به یک قرصِ ماهِ نیمهکامل نیاز دارید.
💠 بیمار هوشیارتان تازه بیدار شده و از ماندن در یک محیط بسته خسته شده است. دلش رهایی میخواهد.
سرِ چاقسلامتیِ اول صبح، زبان به گلایه باز میکند که پس من کی مرخص میشوم؟ علیرغم تمام خوابآلودگیای که از فرق سر تا نوک پایتان را درگیر کرده، سر صحبت را با او باز میکنید. شاید کمی حواسش از بیماری پرت شود. میگویید: "پدرجان انگار حسابی حوصلهات سر رفته ها."
میگوید: "واقعا بله! الان باید توی گاوداری با گاوهایم سرگرم میشدم؛ نه اینجا روی تخت بیمارستان."
تمام سلولهای مغزتان را برای همراهی فرامیخوانید. به دنبال یک جملهی قوی و کوبنده هستید تا از بیمارتان رفع بیحوصلگی کنید.
مغز حالیاش نیست. خوابِ خواب است. زبانتان میپرد وسط و میگوید: "بابا جان! غصه نخوریا، ما هم عین همون گاوهات.....:)!!!!
#شیفت_شب
#روزی_نوشت
✍ مریم شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚═══════════════════
🌱 انفرادیِ دونفره
💎 روزی که آوردنش توی بخش غرق بود توی خاک و خون. فقط میدانستیم یک جوان ۲۳سالهِی ورزشکار است که با سر رفته توی دیوار بتنی. آشولاش. از بالا تا پایینش بخیه و پانسمان. دیدهاید توی سریالهای تلویزیونی از بیمار تصادفی، تنها جایی که باندپیچی نیست، چشمها است؟ مریض ما تقریبا یکچیز توی همین مایهها بود. به دلیل آسیب و لهشدگی ریهها نیاز بود به دستگاه تنفسی متصل شود و این یعنی دعوای قدرت!
دعوای قدرت بین جسم یک انسان و یک ماشین! صورتش را که تمیز کردند تازه میشد بفهمی چه به روزش آمده. متخصص ریه میگفت تا ریهها جان بگیرد کمِ کم بیست روزی مهمانمان است. البته اگر زودتر نخواهد ترکمان کند! بیستروز، آنهم توی بخش آیسییو، آنهم بیمارِ متصل به دستگاهِ تنفسی، شوخی نیست. چهبشود که از صد تا مریض یکی بتواند خودش، خودش را نجات دهد. عفونتهای جورواجور، محدودیت در دریافت مواد غذایی، بیحرکتی، داروهایِ دوزِ بالا و بیهوشی طولانیمدت، هر کدام از اینها به تنهایی آدمیزاد را از پا در میآورد. هاشمِ۲۳ساله قرار بود تمامیاش را باهم تجربه کند. روز اول نامزدش را، موقعِ پرکردن برگهیِ شرحِ حال دیدم. دیوانه شده بود. فقط میگفت: "زنده میمونه؟" اصلا دوست نداشتم امیدِ الکی بدهم. گفتم: "ببین شرایط پیش روش خیلی سخته. ولی نگران نباش! بیا پیشش تندتند. تو خیلی میتونی کمکش کنی."
💎 روزها از نیمساعت قبل از ساعت ملاقات بست مینشست جلویِ در بخش. دیگر مهناز را، همه میشناختند. خودش یک پا پرستار شده بود. فقط کافی بود یک روز بیاید ببینند توی مانیتور ضربانِ قلبِ هاشم دوتا پایین آمده. تا میخواست از بخش برود بیرون دوکیلو کم میکرد. هاشم هم صدایِ قدمهای مهناز را از بَر بود. روزهای سختی داشت، ولی خب مهناز، برایش دوپینگ حساب میشد. دیدن او سرپا نگهش میداشت. بالاخره بعد از ۱۵ روز، دیروز پزشکِ هاشم تصمیم گرفت ببردش برای جراحی. میخواست به جای لولهی داخل دهانش، یک راهِ تنفسی داخل گلویش باز کند. با این کار دیگر نیاز نبود هاشم تماممدت بیهوش باشد.
تحلیل عضلات کمکم داشت خودش را نشان میداد. از هاشمِ ۸۵ کیلویی چیزی حدود ۵۰ کیلو باقی مانده بود. لولهی داخل دهان شکل صورت را به هم زده بود. دستهایش شده بود اندازهی بادکنک. بادکنکی که توان بالا رفتن نداشت. توی اتاق ایزوله، هاشم با زندانیهای انفرادی مو نمیزد. ولی خب مهناز کنارش بود. یک بمب انرژی. یک کسی که زبانش را خوب بلد بود.
هاشم را میبردند سمت اتاق عمل که مهناز صدایم زد: "وقتی برگرده بازم میبرنش توی همون اتاق انفرادیه؟" با لفظ ایزوله کنار نمیآمد. میگفت: "انفرادی بیشتر تو دهنم میچرخه." ما هم به شوخی میگفتیم: "خوب تونستی شوهرت رو دو هفته زندانی کنی ها."
خیالش راحت نبود، نمیگذاشت هاشم را ببرند.
_ به خدا یه کاری کن براش. من اصلا خودم مینویسم امضا میکنم. بیاریدش بیرون کنار بقیهی مریضا مطمئنم حالش بهتر میشه. اونجا از بس فقط قیافهی تکراری دیده دق کرده.
_ چشم. شما فعلا بذار ببرنش تا ببینیم چی میشه!
خدمات بخش که از معطل ماندن خسته شده بود و میخواست سریع تهِ برانکارد را هل بدهد سمت اتاق عمل گفت: "راست میگه به خدا. انفرادی بد چیزیه، این بندهخدای زندانی توی کشور اتریش، عکسشو دیدید؟ " و فوری گوشیاش را از جیب جلوی لباسش بیرون آورد. رفت توی اینستاگرام و بعد صفحهاش را گرفت روبرویمان.
_ نگا گن خانم پرستار! مهناز خانم ببین! دور از جونش انگار سه چهار ماه تو اتاق ايزوله، زیر ونتیلاتور بوده!
تند تند کپشن زیر عکسش را میخواندم: "دیپلمات عزیزمان، آقای اسدالله اسدی، پس از ۱۷۸۹روز اسارت در زندان اتریش با رایزنیهای انجام شده، به کشور بازگشت." که مهناز گفت: "تازه اتاقِ انفرادی، اونم بیهمزبون..."
#اسدالله_اسدی
#شیفت_شب
✍️ مریم شکیبا
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════