پنج-چهار-دو
وقتی توی اتاق پرو داشتم برای بارانیِ زرشکیام زار میزدم؛ خیلی فکر کردم دلیل تجمع این حجم از خجالت و رودربایستی توی چهل کیلو بدن چیست؟ تنها دلیل منطقی که به ذهنم رسید تا خودم و فروشندهی خنگِ مردهشورشسته! را از شر معطلی خلاص کنم، این بود:
شاید خدا وقتی آستین بالا زده و پا گذاشته توی کارگاه سفالگریاش یک نگاه ریزی انداخته به فرشتهی نورچشمی؛ دیده دارد پای چرخ گِلبازی میکند. دلش نیامده توی ذوق فرشته بزند. راه کج کرده رفته نشسته روی کرسی عدالتش. پیش خودش گفته «حالا بذار یهبار هم کارآموزها کار رو دربیارن، خودم را چه دیدی! شاید هایکپیِ خوبی از آب درآمد.» فرشته هم که چرخش نامحسوس خدا به سمت محل ریاستش دیده، پیش خودش فکر کرده «حتما صاحبپروژه از کارم راضی بوده که نیومده تذکر بده پاشو این کار خودمه، تو از پسش برنمیای».
میدانید اصل حرف حسابم چیست؟ میخواهم بگویم طبق این نظریه، وقتی حتی خود خدا هم لحظهی خلق این منِ بنده، نیمچه روبایستیاش کار دستش داده؛ از مخلوقش چه توقعی میرود؟
بارانی زرشکی جلوی دیدگانِ خونبارم، رفت نشست روی رگال بارانیهای دربوداغان و پلشت مغازه. چرا؟ چون میخواستم رنگ دقیق کت جدیدم را توی نور طبیعی ببینم. از اتاق پرو زدم بیرون. فروشندهی دستپاچه پرید توی اتاق. داشت انبوه لباسهایی که تن زده بودم را جمع میکرد. یکهو گفت: «عزیزم! اینا رو که پسندتون نبود من بردم تا یهکم خلوتتر شه اینجا» و منِ تویِ روبایستی گیرکنترین آدمِ دنیا دیدم که گویی جانم دارد نفسزنان میرود؛ ولی نکردم زبان بچرخانم و بگویم «عه! اون بارونی زرشکیه مال خودمه خانم».
حالا شما فکر کنید همچین آدمی که سرش برود رودربایستیاش نمیرود، قول شرف داده به جمعی دهدوازده نفره که سروقت، محل قرارشان حاضر شود؛ ازقضا یکربع مانده به موعد مشروط،
-گیر کرده بالای سر بیمارانی عزرائیلنشان. دارد صورت خنج میاندازد. توی سروکله میزند. بدوبدو میکند بلکه اگر میشود تیک جناب مذکور را از روی یکیدوتایشان بردارد.
-زنگ زدهاند بخشاش که یک بیمار دیگر میخواهیم برایت بفرستیم اما خیلی حال بدی ندارد. فقط کمی بیتابی میکند(این یعنی حتی اگر به چهارمیخش هم بکشی باز راهی پیدا میکند، خودش را از تخت پایین میاندازد و تو به دلیل فالینگ شدن بیمارت بدبخت میشوی).
-همکارِ قاطیاش رفته کمی بخوابد و او نه خودش اجازه دارد صدایش از بیست و سه دسیبل بالاتر برود، نه بیمارانش.
موقعیت خوب دستتان آمد؟ حالا بیایید تا از تصمیم کبرایم برایتان بگویم.
گردن چرخاندم. طبق ساعتدیواری بخش، تنها یک دقیقه مانده بود به قرار جمعیمان. نگاهی از سرِ «ببخشید من با افراد جلسه رودربایستی دارم»ی به بیماران انداختم. بخشی که شده بود عینهو صحنهی آخر فیلم پیانیست را به خدا سپردم. موبایلم را برداشتم. کج کردم سمت استیشن. ایرپاد گذاشتم تا صدای همهمه، همکار خوابم را بیدار نکند. نشستم وردست حضرت عزرائیل. با توجه به آنالیز بیماران، به همراه هم، لیست فردایش را با ترکیب پنج-چهار-دو بستیم. گوگل میت را باز کردم. جوین شدم به لینک جلسهی منادی و با خیالی آسوده دل سپردم به نوایِ گوشنوازِ نقادِ کتابِ کافهپیانو.
گفته بودم که؛ من شدید رودربایستی دارم.
✍ #مریم_شکیبا
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
مراقبتهای پرستاری در تروما
مرد پنجاه و دوساله، نَه نای درد کشیدن دارد، نه نای شکایت. تنگیِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش میکنم بلکه کمی آرام شود. نگران ریههایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالیشان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش میگیرم و توی هوا تکان میدهم. چهرهاش را در هم میکشد. نمیفهمم از درد است یا اخم. روسفت میکنم و ادامه میدهم.
_ببین آقای علمی الان مهمترین کاری که باید بکنید اینه که آروم از جاتون بلند بشید. لبهی تخت بشینید. پاهاتون رو آویزون کنید و سعی کنید نفسهای عمیق بکشید. نباید بذارید ریههاتون روی هم بخوابه.
پوزخندی تحویلم میدهد.
_ بیا من کمکتون میکنم وزنتون رو بندازید روی دستاتون یواشیواش بشینید.
جوش میآورد که «دختر تو میفهمی اصلا چی میگی؟ من میگم مثل آدم نمیتونم نفس بکشم. بعد تو میگی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمیبینی استخون دست و دندهام خورد شده؟
کمی به حال خودش رهایش میکنم تا آمپرش بیاید پایین و دوباره یکی، دو ساعت بعد شانسم را امتحان کنم.
راه میفتم سمت استیشن که میبینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفسهایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود میکند. ضعف و بیحالیاش به کنار. دارد روحش را هم میکُشد. آرام صدایش میکنم. پتو را کنار میزند. باز صورتش خیس است. از دو روز پیش به خاطر شوکِ ناشی از خونریزی زیاد، مهمان بخشمان شده. میپرسم: «درد داری؟»
سرش را میآورد پایین. پا تند میکنم که بروم آرامبخشش را بیاورم. صدایم میزند.
_درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو میبردن پیش بچهم.
خوشحال از اینکه دوای دردش را پیدا کردم، میگویم: «الان زنگ میزنم شوهرت بیارتش»
زار میزند…وسط گریه میگوید: «کاشکی میشد»
میفهمم منظور از بچه، باران چهار سالهاش نیست. کیان سقطشدهاش هست.
سعی میکنم با کلی قربان صدقه و انشاالله خدا کلی اتفاقهای خوب برایت کنار گذاشته و… آرامترش کنم. گریهاش که حالت ضجه تبدیل میشود به اشکِ پنهانی، باز میخزد زیر پتو.
ساعت ۹شب است و وقت تعویض پانسمان تخت ۱.
آقای محسنی یک سبد پر از باند و گاز و پماد گذاشته روی سرش و سوتزنان میرود سمت مهدی. پردههای تخت را میکشد و ما فقط میفهمیم مهدی دارد از درد نعره میزند. روز گذشته درحال تعمیر آبگرمکن خانهشان بوده که سینه و صورتش با بخار آب میسوزد. از ترس عفونت بعد از سوختگی بستریاش کردهاند.
آقای محسنی با لب و لوچهی آویزان میآید توی استیشن.
_بچهها این مریض کدوم دکتره؟ داره از درد جون میده ها! پزشک مسکن اوردر نمیکنه به جهنم. یه پتدین بدید من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم.
انگار قرار است کل شیفت با صدای گریه و ناله بگذرد.
خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایش را بالا میبرد.
_ اگر بدونید چه شلهزردی پخته سمیعی! سرد بشه از دهن میفته ها.
آقای محسنی طوری که خانم سمیعی بشنود میگوید:
_ تو هم خودتو کشتی با این شلههای نذریِ. فکر کنم هرسال فاطمیه، کلی شله میپزی. هیشکی حاضر نمیشه بخوره. برمیداری میاری برای ما.
و بعد میدود توی آشپزخانه.
صندلیام را هل میدهم سمت مهدیه و غصهدار میگویم: چرا همیشه توی همهی مناسبتها باید یک پای اصلی شیفت من باشم؟
مهدیه میزند به دندهی دلداری دادن: «این چیزا که دیگه سوال نداره خواهر. از قدیم گفتن پیشونی کجا میشونی. ما کلا عزا و عروسی و مسجد و حسینیه و روضهمون همینجاست». بیخیال. پاشو بریم شله بخوریم.
چشم میچرخانم روی تختها. یکآن تمام روضهها، پخش میشود توی سرم.
مداح میخواند: «من به هر کوچهی خاکی که قدم بگذارم
ناخودآگاه به یاد تو میافتم مادر»
و مریضها میشوند روضهی مجسم برایم.
راستی چطور یک مادرِ هجدهساله، همزمان درد شکستگی دنده و سقط جنین و سوختگی را به دوش کشیده؟؟
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
کادویی از جنس کلمه
هرسال دمدمههای روز معلم توی دلم آشوب میشد. بچهها دنبال تخممرغ پوست ضخیم میگشتند تا با خردهکاغذ و مهرههای رنگی، پرش کنند و بترکانند روی سر خانممان. من دربهدر این مغازه و آن میشدم برای یافتن کادویی که تا بهحال هیچکس نخریده. همیشه دوست داشتم درجهی تقدیر و تشکرم یکوجب بالاتر از زحمات معلمی باشد که یک سال جان کنده تا ما کمِ کم، پنجششسال جلو بیفتیم. حالا اگر آن معلم از آنهایی بود که اول سال همهی بچههای کلاس بست مینشستیم توی دفتر و پیش مدیر عزوچز میکردیم خانم فلانی را بفرستد برای ما و نگذارد برود کلاس دوم الف؛ که دیگر فبها. شده زمین و زمان را به هم میدوختم که ثابت کنم شاگرد خوبهی معلم تنها یک نفر است و آن هم منم؛ چون که کادوی بهتری خریدم. و گاهی اوقات آنقدر درگیر یافتن یک هدیهی درخور شأن معلمی میشدم که اصلا نمیفهمیدم جشن چطور گذشت.
دیروز باز شدم همان شاگرد سرتق. انگار گونیگونی رخت چرک ریختهاند توی دلم و زمان شستشویش را زدهاند روی بینهایت.
آخر استادمان، آقای محمدعلی جعفری، کسی که گچ نویسندگی خورده و خون دل تا زندگی با کلمات را به شاگردانش بیاموزد؛ معلم شریفی که کلاسی چندپایه را دست گرفته و به نیمکتجلوییها الفبای نوشتن میآموزد و به ته کلاس ضرب و تقسیم، که چطور کلمه سرهم کنند تا آدم بهتری بشوند تا دنیای بهتری بسازند؛ روایتگری که همیشه کولهی سفرش آمادهی رفتن است برای شنیدن و گفتن درد مردم. آموزگاری که یادمان داد نویسندهی خوب کسی نیست که تنها بتواند خوب داستان بسازد؛ کسی است که قلمش بشود قدمی برای به جهان خدمت محتاجان کردن،
منتظر بود تا نوزاد تازهمتولدشدهاش به اسم #جاده_کالیفرنیا را کادوپیچ کند و بدهد دست کتابدوستان.
و من طبق عادت آنقدر دوره افتادم دنبال یک پیشکشی شایسته که بازماندهام از مراسم جشن امضا.
اما اینبار کوتاه نمیآیم. درسهایم را مرور میکنم. میگردم دنبال ارمغانی از جنس کلمه که برد چندهزارکیلومتری دارد و به راحتی میرسد به گوش مردم شهر. با تمام اندوختهای که از خود ایشان یادگرفتهام، با زبان حروف، از طرف اهالی منادی تبریک میگویم فتح قلهی جدیدشان در نویسندگی و روایت را. و آرزوی عاقبت بهخیری دارم برایشان که به قول معلم بشریت، پیامبرمان:
«تمامی جنبندگان روی زمین و ماهیهای دریا و هر کوچک و بزرگ در زمین و آسمان خدا، برای آموزگار خوب طلب آمرزش میکنند.»
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بست نشستهام پای صفحهای یکودودهم اینچی و چشم دوختهام به مجازیِ واقعیتر از واقعیت؛
تیتر خبرها را یکییکی ورق میزنم.
توی مانیتور گوشی، تراز پیکسلها بههمخورده. باید پروژکتور بیندازم روی تصاویر و صفحهای به قامت یک سینمای غولپیکر باز کنم تا بفهمم هوای ضاحیهنشینهای لبنانی را. لایهلایه کنار بزنم چینهای مغزیشان را تا بلکه دستگیرم شود حال یک مادری که کتری آبجوش گذاشت روی گاز برای آمادهکردن مته و حالا بعد دو، سهماهی که به شهرش بازگشته نه آب جوشی برایش مانده نه کتری و نه خانهای؛ پسری که توپِ گلکوچیکش را کاشت وسط کوچه و حالا راه دروازه که هیچ راه محلهاش را هم گم کرده؛ عروسی که رفت رومیزی سبز رنگش را از توی چمدان بیرون بکشد تا برای شوهرش سفرهی شام بچیند و حالا یک بمب چندتنی آمریکایی نشسته وسط قلب آرزوهایش. پدری که لباس مترسک مزرعهاش را به امید آفت کمتر نونوار کرد ولی حالا با زمین تمام شخم زده و با خاک یکسانشده روبروست.
حال شهر دلتنگ دیدن دارد. حال مردمی که بعد از چهارماه وقتی روی زمین راه میروند کفشهایشان بوی کوچههای بچگی میگیرد. حال مادری که قرار است توی آشپزخانهاش خانمی کند و وقتی توی کابینت خم میشود بشقاب بشمارد برای نهار، طبق عادت پسر تازه شهیدش را هم جزو آمار میگیرد.
حال مغازهداری که کرکره بالا میکشد و میبیند بلورهای ویترینش خط برنداشته؛ دستمال میکشد چینیهای خاکگرفتهاش را و از خدا صبر میخواهد برای دل حجرهی بقلی که باید بنّا بیاورد در و دیوار فروریختهی کسبوکارش را از نو برایش بچیند.
حال پیرزنهایی که هنوز دلشان نمیآید پرترهی سید مقاومت را از سینهشان جدا کنند و بچسبانند روی نردههای جلویی خانه…
اینروزها ضاحیه، خوراک کارگردانهای سینماییست. میزانسن چنان جفتوجور و آماده است که تنها کافیست دست فیلمبردارشان را بگیرند و برایش یک ریل اجاره کنند و بزنند به دل مردم. بروند سراغ درامی که تا به حال نساختهاند، تراژدی که تابهحال ندیدهاند. اینروزهای شیعیان حیدر کرار دیدن دارد. کنار گودالی که سنگرشکن آمریکایی وسط شهرشان ساخته میچرخند و با چشمهایی که نمِ غم فرماندهان تارش کرده، رجز پیروزی میخوانند برای بزدلانی که توی هفتتا سوراخ موش گریختهاند تا گندههای نظامیشان، تهدیدهای موشکی روی عکا و ناصره را خنثی کنند.
امروز لبنان دارد شیرینی مقاومتش را میخورد. و چه پیروزی بالاتر از این که برای وطن جنگیده باشی و داغ حتی یکوجب از خاکت را به دل غاصبان همیشگی زمین بگذاری.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
داشتم روی ماه خدا را میبوسیدم که رمقِ ذهنم همراه با رنگ آفتاب پاییزی ته کشید و وارد وادی چُرت شدم.
صدای زنگ خوابم را پراند. پستچی محل شیرینعسلِ بعدِ چرت عصرگاهی امروز را سر وقت رساند دستم؛
«کتاب تازه ازتنوردرآمده آقای جعفری.»
کتابِ «روی ماه خدا را ببوس» را بوسیدم و گذاشتم کنار.
زیر پنجثانیه بسته را آنباکس کردم. و مثل بچههایی که وقتی با نارنگی بدونهسته مواجه میشوند و یکساعت نارنگیخوردنشان را طول میدهند و اول پوستهی رویش را جدا میکنند و بعد آرامآرام شیرهاش را میمکند تا مزهی سلولسلول نارنگی به جانشان بنشیند؛ دلم نمیآید بکهویی وارد «جادهی کالیفرنیا» شوم.
آنقدر که ذرهبین گرفتهام روی خیابانهای پشت جلد و دارم کروکی کوچهپسکوچههای سوریه و لبنان را یاد میگیرم؛ خودکار برداشتهام و امضای استاد جعفری را جعل میکنم شاید روزی نیاز شود!
فهرست آهنگین و نمکین کتاب را مثل شعر نو توی ذهنم میخوانم؛ آدرس انتشاراتی سورهی مهر توی شهرهای مختلف را حفظ میکنم و خلاصه چهلدقیقه است تعمداً دارم با پوستهی نازک نارنگی ورمیروم. مطمئنم به اصل کار که برسم نثر روان نویسنده امان نمیدهد کتاب را زمین بگذارم. کشش میدهم که زمان لذت طولانیتر شود.🍊
نویسندهای که همیشه سوژههای کتابش میخکوبمان میکند، اینبار رفته دنبال روایت آدمهایی که دستخوش حوادث سریعالسیر خاورمیانه شدهاند. یعنی شاید لازم باشد ویراستار توی ویرایشهای بعدی کتاب کنار برخی شخصیتها کلمهی شهید بنشاند. یعنی دیگر حتی محل زندگی برخی سوژهها را نمیشود روی نقشه پیدا کرد.
فکرش را بکن چقدر باید خاک صحنهخورده باشی، چقدر باید قلمت عرق ریخته باشد که بتوانی توی بحبوحهی طوفانالاقصی بزنی به دل منطقهای جنگزده، بنشینی پای درددل لبنانیهایی که تاثیر مستقیم در شکلگیری فرهنگ مقاومت کشورشان داشتهاند و مهمتر از همه معطل امضای فلان ارگان و بهمان مسئول نمانی؛ و بعد جوری دیده و شنیدهها را کنار هم بچینی که مخاطب از تمام شدن کتابت ماتم بگیرد.
چند خط پشت جلد این سفرنامه را بخوانید تا متوجه شوید از چه حرف میزنم:
«…پلیس و ارتش لبنان که حزبالله نیست؛ وقتی تو رو بدون مجوز گرفت صبر نمیکنه زنگ بزنی به کسی! تا به خودت بیای میبینی همبند حاجاحمد متوسلیان شدی!…»
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به قدری فیتیلهی سیستم گرمایشی را دادهاند بالا، وارد بخش که میشوی فراموش میکنی پشت پنجره زمستان شده. خانم حسنزاده روی صندلی بند نیست. پنجتا خط گزارش مریضش را مینویسد، سهبار میرود توی آشپزخانه و برمیگردد.
آقای چخماقی ولوله افتاده به جانش. قسمت پلاستیکی آنژیوکت صورتی را با انگشت شست میفرستد داخل رگ مریض و سوزن فلزیاش را با انگشت سوم میکشد بیرون. یک چشمش منتظر بیرون آمدن قطرهی خون از ته آنژیوکت است. آن یکی مدام روی مچ دست راستش میچرخد و تا عقربهی ثانیهشمار ساعتش بیاید دور جدیدش را کامل کند، پنج، شش بار و دزدکی مسیرش را دنبال میکند. انتظار دارد چشمش عقربهها را نگه دارند؟
سروکلهی خانم حسنزاده پیدا میشود. دستهایش را قفل کرده دور ماگ سرامیکیاش که شیرین جوابگوی پنجلیتر مایع است . مینشیند روی صندلی. چشمهایش را میبندد و نفس گرم بالا آمده از لیوان را میبلعد. دارد با تکتک اجزای چاییاش عشقبازی میکند. بار اول است چای مینوشد یا درگوشی بهش رساندهاند این ماگ، ماگ آخریست که توی این دنیا نصیبت میشود؟
نگاهش میکنم که یعنی برای یک لیوان چای انقدر دست و پا میزده؟
نگاهم میکند که یعنی اگر بدانی توی سرما چقدر میچسبد.
مریضهای آقای چخماقی راستوریس شدهاند. سهسوته روپوش سفید را میاندازد روی دوشش و میرود توی حیاط تا خستگیهایش را دود و خاکسترش را خاک کند توی باغچه. میگوید عجیب توی سرما میچسبد.
یک چشمم مسیر مایع شیریرنگ توی لولهی معدهی بیمار را میپاید. یک چشمم به قطرههای ریز شبنم نشسته روی شیشهی دوجدارهی بخش. و دلم… دلم بیمعطلی پاشده رفته حرم سفیدپوش امام رضا. نشسته روی سکوی ورودی صحن آزادی. دست توی جیب، چشم انداخته به فوارهای که وسط فرودش به حوض منجمد میشود و به زور خودش را به آب میرساند. زل زدهام به ساعت حرم تا همسفرم بیاید و برویم چایخانه.
من کویرنشین توی هوای زیر صفر شهرم، هوس حرم کردهام. برف مشهد ولوله به جانم انداخته. دلم لکزده برای بلعیدن هوای استخوانسوز خراسان. همیشه زیارت توی سرمای زمستان عجیب میچسبد.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بعد از دههفتهی مدام همخوانیِ دوشنبهها؛ بعد از آنکه به توصیهی نویسندهی بزرگ، آنتوان چخوف، «نگفتیم، بلکه نشان دادیم»، این توبمیری از آن تو بمیریها نیست! جا نمیزنیم و پای کار منادی هستیم؛ آقای جعفری هم دلشان از حفظ آبروی هملباسشان قرص شد و بالاخره رضا دادند مجید قیصری پربکشد و بنشیند سر کلاس همخوانیهای هفتگیمان.
چون استاد پروازیمان هم میخواست به تأسی از معلمش، چخوف، «نگوید! بلکه نشان بدهد» نحوهی زهرچشم گرفتن را؛ از آن بالا، جایی بین آسمانِ سومچهارم دستورالعمل رسید این هفته کتاب مثلا برادرم را بخوانید.
اهالی منادی یکییکی داشتند راه خریدن کتاب را مییافتند؛ و من شبیه بیماری صعبالعلاج به تکتک آشنایان میسپردم بروند بجورند ناصرخسروهای شهرشان را. شاید فرجی شود و کتاب آخرهفته برسد دستم. انگار تنها یک تیراژ از این کتاب چاپ شده بود آنهم ناشرش صاف گذاشته بود کف دست آقای قیصری. انگار داشتم وسط نازیهای سبیل مستطیلی، دنبال هیتلر میگشتم.
تنها راه، توسل به تهرانیهای مقیم پایتخت بود. پیدا کردن یک کتابفروشی مجازی که از قضا آقای قیصری هم مشتری دائمش باشد.
با اینکه به ضرس قاطع میدانستم نمیتوانم کتاب را تا دوشنبه تمام کنم؛ با اینکه مثل روز برایم روشن بود وقتی آقای قیصری دارد توی جلسه دل و رودهی کتاب را پهن میکند کف بستر گوگل میت، باید عین بز بنشینم و نفهمم اصلا کجای صحبتهایش را نمیفهمم؛ ولی سهسوته تنها موجودی سایت را فرستادم توی سبدخرید.
تا به حال پستچی ساعت ده شب در خانهتان را زده؟
آخر هفته، وقتی دیگ نذریمان داشت به شکرانهی گذر از یلدا روی کندههای چوب قل میزد، بستهی پستیام را انداختند توی بغلم. پستچی آمده بود حلیم کمچه(کفچه) بزند؛ چون رفت و آمدش به خانهمان بهوفور است! با خانواده ندار شده. در کسوت رفیق، زودتراز موعد کتاب را به نیش کشیده بود و…
قطعا اگر روزی سی و چهارصفحه میخواندم، دوشنبه پروندهی کتاب بسته میشد. دارم اصل «نگو، نشان بده» را رعایت میکنم ها! وگرنه مریض نیستم انقدر طول و تفسیر بدهم متن را.
مریض شدم، حوالی صفحات سی، سی و دو. آنهم نه مرضهایی که با قرص سرماخوردگی بزرگسالان رفعورجوع شود. نه! رفتم درازکشیدم توی بستر بیماری تا خود امروز.
صبح که اول پلکهای نزارم را باز کردم بعد گروه کلاسیمان؛ دیدم اصلا اینهفته قرار شده جلسهمان چهارشنبه باشد نه دوشنبه.
و حالا از بامداد امروز اگر بخواهم به کائنات دریوری «نگویم، که نشان بدهم»، باید تا چهارشنبه ۱۶۸صفحه از کتاب را بخوانم، و شاید نیاز باشد برای سرپاشدنم جناب دکتر چخوف مطبش را تعطیل کند و یک توکِ پا بیاید نشانم بدهد قدرت
سِرم ب_کمپلکس و آپوتل را.
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
چه خوب شد برایت مراسم تشییع گرفتند سید! این مردمی که تا الان بهتزده و آستین به دهانگرفته اشک میریختند به همدردی نیاز داشتند. به سرسلامتی. به گریههای بلند و طولانی. بغض جنوبینشینها که یک به یک به مشت تبدیل شد؛ دلِ تنگ همنفسهایت که با هربار دیدن سراشیبی گودال فرومیپاشید را مرهمی نیاز بود.
گریههای پنهانی، هیچگاه به آدم خیری نرسانده. حناق شده و تا مرز خفگیاش برده. اگر خوب بود خود خدا در غم فراق عزیز زهرا، نمیگفت بروید بنشینید دور هم و هایهای گریه کنید. که اگر خوب بود ابوترابِ خیبرشکن را دق نمیداد. و رباب خاتون را…و سیده زینب را…
که اگر خوب بود امام چهارم ما آستین بالا نمیزد برای برپربایی روضههایِ غم پدرش.
چه خوب شد که نگذاشتند اهالی ضاحیه بیصدا کنار قتلگاه پدرشان دفن شوند.
بله! اشک ودیعهای است شیرینتر از خنده. میآید و گرهی کور بقچهی گلگلی دل را آرامآرام باز میکند تا درد راهی به بیرون پیدا کند. تا آه اسید نشود و جزغاله نکند، نچزاند جگر را؛
اما آدمی به ندبه زنده است. به گریههای دستهجمعی. به سوختن کنار عزیزش در غمی مشترک.
سید دوستداشتنیِ ما! چه خوب شد که گذاشتند دادمان برایت بلند شود، ای غمِ جبراننشدنیِ تاریخ…
#اناعلیالعهد
✍ #مریم_شکیبا
✅ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir