eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
357 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
گرداب جور+آب مطمئنم با این کار ‌هر چه صلوات بود، مستقیم به روح خودم ارسال شد. این را از قیافه‌های چپ و چوله بچه‌ها توی عکس‌ها فهمیدم. باورم نمی‌شد، شستن یک جوراب اینقدر سخت باشد. آن هم جوراب بابا. برای یکیشان شکلک خنده فرستادم: «چه بهتر با لب خندان این کار خوب را انجام می‌دادی.» مادرش قیافه گردالی از خنده که اشکش درامده فرستاد. پشت بندش یک متن بلند بالا نوشت. از طوفانی پر از جر و بحث که بین او و پسرس اتفاق افتاده حرف زد. یکی می‌گفته الان فرصت عکس گرفتن ندارم. آن یکی هم اصرار پشت اصرار، تا این کار تمام نشود، نمی‌روم تلاش‌های دیگر را بنویسم. کله به پا شدم. از حجم سختی و تنشی که بینشان اتفاق افتاده بود . خودم که با سر می‌رفتم جوراب بابایم را می‌شستم. پس این فسقلی‌های دهه نودی چرا برایشان شبیه شاخ غول شکستن است؟ یکیشان کله سحر عکس فرستاد. باباش نصف شب سر رسیده. و آن طفل معصوم از ترس اینکه از قافله عقب نماند و ترکه انار معلم به تنش ننشیند. با همان لباس‌های مدرسه ایستاده بود پای روشویی. قیافه‌اش با زبان بی‌زبانی داد می‌زد: «بگیر این عکس بی صاحاب رو.» ابروهایش مثل سرسره از دو طرف صورتش اویزان بود. باقی عکسها را دید زدم. هر کدامشان حالی داشتند. احوال کار و بار باقی بچه‌ها را هم پرسیدم. در یک مورد سر بزنگاه رسیدم. یکی بابای توی بیمارستان داشت. انگار سوت پر فشار ناراحتی مامان توی حرف زدن با من خالی می‌شد. شبیه دیک‌های زودپز،که وقت پخته شدن غذا، سرو صدایشان بلند می‌شود. بچه داشت ننگی می‌کرده: «حالا من جوراب بو دار بابام رو از کجا بیارم بشورم؟» و بنا کرده به اشک ریختن. مامانش هم دلداریش می‌داده: « رفتم بیمارستان خودم از پای بابات می‌کشم بیرون» همان وقت یک جوانه از لبخند وسط شوره زار اشک روی لب‌های پسرک سبز شد. ولی مگر باران چشم‌هایش بند می‌آمده. جوراب بهانه بوده، برای ابری که جلوی دیدن روی ماه بابایش را گرفته بود. من چه می دانستم یک جوراب شستن، این همه چین و شکن می‌اندازد توی سفره دل پسرک‌ها و خانواده‌شان. سرم را چسباندم به گوشی و توی دلم خواندم: «عجب صبری خدا داررررد. من فقط معلمم، کجا بلدم مثل تو ریز به ریز حال دل و چشم بنده‌ها را بفهمم. نسخه پیچی انفرادی فقط مخصوص توست. با همه جزئیات طبیبانه‌ات.» اندر احوالات آموزش و پرورشی که هنوز نتوانسته و نخواهد توانست برای هر دانش آموز یک بسته تلاش و کار در مدرسه و خانه تعریف کند. من هم شدم آب ریز این معرکه. وسط این گرداب... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 سال بعد، روزهای اول با ترس و لرز می‌رفتیم مدرسه. اما دم در اسم بچه‌ها را با دلیل تاخیر ورود می‌نوشتند. دیگر خبری از یک لنگه پا دم در ایستادن نبود. برای هر کم کاری باید دلیل می‌آوردیم و راه جبرانش را مشخص می‌کردیم. 🌿 مدرسه همان مدرسه قبلی بود. ولی معاون جدید هوای همه را داشت. از وقتی آمده بود همه چیز توی مدرسه جدی و جدید شده بود. فکر می‌کردیم مهم شده‌ایم، اینقدر که دلیل کارمان را می‌پرسند و فرصت جبران داشتیم. حتی بازی‌های توی زنگ تفریح هم رونق گرفت. خانم معاون با مقنعه و مانتو بلند و مشکیش جوری تماشایمان می‌کرد و لبخند می‌زد، انگار استقلال و پرسپولیس بازی داشتند. بعد منتظر لحظه‌ای بودیم که دستمان را محکم فشار دهد و با لبخند تبریک بگوید. 🌿 از آن روز بود که فهمیدم «با یک گل بهار می‌شود» به شرطی که آن آدم خودش را در مرکز دنیا بداند. و عطر گل کارهای خوبش همه جا را پر کند. شبیه امام خمینی، که عطر کلام خدا را پخش کرد توی عالم. و روز به روز که می‌گذرد خیلی‌ها از عطر کارش سرمست می‌شوند و امیدوار. امیدوار به آینده‌ای که از زمان حضرت آدم وعده‌اش را داده‌اند. ✍️ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef