eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
305 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_11 #نویسنده_محمد_313 #قسمت_یازدهم مقابل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو که به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت: شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش که شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت که کمیل دلخور گفت: چقدر گفتم این دختر ضعیف و بی‌پناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه که بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه؟ هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی... اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت: درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به آواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود که دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود که اورا به منصور فروخت و سر از آن مهمانی در آورد او که برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد که اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده که اورا آزار و اذیت دهند به جرمی که هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بی‌پناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای که دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از آن مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد ...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند بدنش داغ شده بود و نایی نداشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟ آزاده سمتش چرخید و گفت:بله؟ -گفتم فراری هستی از جایی زدی بیرون؟ -به شما ربطی نداره بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟ -من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم مطمئنم به تو هم کمک میکنه جدی فراری هستی؟ -یه جورایی -عه... پس مث مایی شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه -چرا؟ -هیچی جا و مکان بده بهشون مشکوکانه گفت: همینجوری؟ مجانی؟ -همینجوریه همینجوری که نه تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد -پس هزینش چیه؟ -هیچی یه مدت واسش مجانی کار میکنی بعدش که حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی با خوشحالی گفت: یعنی هم کار هم مکان؟ دخترک شوق آزاده را که دید اوهم سر شوق آمد و گفت: آره پس چی... بلند شو بریم پیشش که عجب ماهی توی تور انداختما... آزاده گیج پرسید: منظورت چیه؟ -هیچی پاشو بریم خواست از جایش بلند شود که پسربچه ای سمت آنان دوید وگفت:مامورا اومدن ...در برید مامورا دخترک هراسان دست آزاده را کشید و همراه هم دویدند با دیدن مردی که لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد که با دیدن سرباز ها کلافه گفت: گیر افتادیم ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم -پس چرا داشتی فرار میکردی؟ -این خانوم مجبورم کرد -عقب بایست خانوم تو آگاهی معلوم میشه داخل بیسیم چیزهایی را گفت که آزاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت خانوم چادری که از افراد آگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند که چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. ... @montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی آرام ارام از هم باز کرد صدا برایش آشنا بود -میگم این خانوم همسر منه چرا متوجه نمیشید باید ببینمش سرش را کمی سمت در چرخاند که نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل که با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد با سکوت کمیل پرستار سمت آزاده چرخید کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد که آزاده با خجالت چشمانش را بست از یادآوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه" پرستار گفت:کجا آقا گفتم که نمیتونید فعلا ببیننشون مامور آگاهی که همراه آزاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم کمیل کنار آزاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد آزاده که پلک هایش بسته بود کمی آن هارا باز کرد که با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟ -همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم تا اینکه خوشبختانه یا متأسفانه اینجا پیدات کردم! شانس آوردی که پیدات کردم وگرنه با اون مامور میرفتی آگاهی. گیج و منگ به کمیل نگاه کرد که ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن خداروشکر کن که باهاش نرفتی اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی از درست کردن دردسر خوشت میاد؟ آزاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید -به چه قیمتی؟ هان؟ تو راجع من چی فکر کردی؟ هر اتفاقی هم که افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه نمیتونم همیجوری ولت کنم که هرجا خواستی بری اونقدر هاهم بیغیرت نیستم آزاده با گریه گفت: شماهم دارید محکومم می‌کنید چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمی‌گیره؟ چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟ گناه من چیه آقا کمیل؟ کمیل با ناراحتی گفت: تقصیر منه همش تقصیر منه آره من گناهکارم همشو به گردن میگیرم همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم ببخش آزاده خانوم منو ببخش که به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت در را که بست بغض آزاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب... ... @montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با دیدن کمیل که کنارش روی صندلی نشسته بود و قرآن میخواند با صدای آرامی گفت: ممنون که موندید بهتره برید خونه استراحت کنید -چیز زیادی به اذان صبح نمونده صبح زود مرخص میشی باهم برمیگردیم خونه. -من ..من منتظر به او نگاه کرد -من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم اجازه بدید برم -کجا بری؟ -نمیدونم -تو که گفتی کسی رو ندارم پس جایی رو هم نداری نیازی نیست فکر من باشی فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه -آخه مادرتون ... -مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه امیدوارم که بتونی ببخشیش حق داری که نخوای برگردی ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی سکوت کرد و جوابی نداد. *** با استرس همراه کمیل وارد خانه شد که نرگس سمت انان آمد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟ وای چقدر نگرانت شدیم دلمون هزار جا رفت کجا بودی تو دختر کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد -وا... حوریه خانوم که از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت آزاده آمد و شرمنده گفت: عصبانی شدم دست خودم نبود نمیخواستم اینطوری بشه حلالم کن آزاده جوابی نداد هنوزهم دلخور بود. کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت اولین بار که دست های اورا حس میکرد دوباره پایش را در این خانه گذاشت دوباره تهمت طعنه آهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد. ... @montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 چند تقه به در خورد که هینی کشید و از در فاصله گرفت در باز شد که با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت -سلام -سلام بیا ناهار بخور -من همیشه تنهایی تو آشپزخونه ناهارمو میخورم شما تشریف ببرید. -نیازی نیست اینکارو کنی منتظریم با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد. دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند، ولی ناموفق بود. میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود دستگیره را آرام پایین داد و در را نیمه باز کرد نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت که نگاهها سمت او چرخید آرام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند آزاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود که با دیدن دیس برنجی که سمتش گرفته شده بود از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید کف دستش یخ کرده بود نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت... دید بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست کمیل هم در حس و حال خودش بود نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت: میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه. کمیل خیلی جدی پاسخ داد : آره نذر آقاجونه که هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده، زانوی غم بغل بگیری مردمم کخ حرف زیاد میزنن با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟ کمیل:بس کن نرگس الان وقت این حرفا نیست ناهارتونو بخورید حوریه: منکه دیگه تموم آرزوهام عقده شد و چالشون کردم فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم نرگس: از محل رفتیم فامیلارو میخوای چیکار؟ کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت: نمیخواین تمومش کنین بخدا بسه... به روح آقاجون دیگه خسته شدم شما دیگه تکرار نکنید. حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم اوهم سمت اتاقش رفت که کمیل به آزاده نگاه کرد ... @montazeraan_zohorr