🌹خواهر عزیزم
✨هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری میکنی به
خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی
✨به یاد آر که غرب را در تهاجم
فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی
✨به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ...
#شهید_علاء_حسن_نجمه🌷
@montazeraan_zohorr
حاجسیدمهدی_میرداماد_خادمها_گریهکنون_صحنت_و_جارو_میزنن.mp3
4.83M
🔊 #صوتی | #سرود
📝 خادمها گریهکنون صحنت رو جارو میزنن
👤 حاجسیدمهدی #میرداماد
🌺 ایام ولادت #امام_رضا_برتمامی_عاشقان_آقاجان_مبارک
@montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_11 #نویسنده_محمد_313 #قسمت_یازدهم مقابل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_12
#نویسنده_محمد_313
کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو که به ذهنم میرسید گشتم
چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم
نرگس با نگرانی گفت: شاید خونه فامیلی کسی
یا خونه پدرش رفته باشه؟
-بعید میدونم
مادرش که شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت که کمیل دلخور گفت: چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید
باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی
مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت
نمیخواستم اینطوری بشه که بزاره بره
-انتظار داشتی چیکار کنه؟
هرچی از دهنت در میاد بهش میگی
منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی... اونم گرفتاریش پدر معتادشه
حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت: درسته ازش خوشم نمیاد
ولی راضی به آواره کردنشم نبودم
کاش جلو خودمو میگرفتم
خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه
***
ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد
انقدر گریه کرده بود که دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت
چشمه ی اشکش خشکیده شده بود
جرم او داشتن پدر معتادش بود
که اورا به منصور فروخت و سر از آن مهمانی در آورد
او که برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت
چرا همه اورا مقصر میدانستید
اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد که اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند
و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند
گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده
هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده
ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده
دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت
این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود
دیگر بسش بود!
حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده که اورا آزار و اذیت دهند
به جرمی که هرگز مرتکب نشده
چقدر تنها و بیپناه بود
کاش مادرش زنده بود
لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند
چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست
ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد
با دیدن دختربچه ای که دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند
-دخترم سرده باید بریم
-فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم
-باشه عزیزم
دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد
نگاهش را از آن مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد
#ادامه_دارد...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_دوازدهم
نزدیک های غروب بود
فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت
به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد
دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت
دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند
چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد
هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند
بدنش داغ شده بود و نایی نداشت
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده
از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود
دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود
قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟
آزاده سمتش چرخید و گفت:بله؟
-گفتم فراری هستی
از جایی زدی بیرون؟
-به شما ربطی نداره
بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما
ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟
-من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم
مطمئنم به تو هم کمک میکنه
جدی فراری هستی؟
-یه جورایی
-عه... پس مث مایی
شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه
-چرا؟
-هیچی
جا و مکان بده بهشون
مشکوکانه گفت: همینجوری؟
مجانی؟
-همینجوریه همینجوری که نه
تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد
-پس هزینش چیه؟
-هیچی
یه مدت واسش مجانی کار میکنی
بعدش که حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی
با خوشحالی گفت: یعنی هم کار هم مکان؟
دخترک شوق آزاده را که دید اوهم سر شوق آمد و گفت: آره پس چی... بلند شو بریم پیشش که عجب ماهی توی تور انداختما...
آزاده گیج پرسید: منظورت چیه؟
-هیچی پاشو بریم
خواست از جایش بلند شود که پسربچه ای سمت آنان دوید وگفت:مامورا اومدن ...در برید
مامورا
دخترک هراسان دست آزاده را کشید و همراه هم دویدند
با دیدن مردی که لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد که با دیدن سرباز ها کلافه گفت: گیر افتادیم
ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم
-پس چرا داشتی فرار میکردی؟
-این خانوم مجبورم کرد
-عقب بایست خانوم
تو آگاهی معلوم میشه
داخل بیسیم چیزهایی را گفت که آزاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد
دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت
خانوم چادری که از افراد آگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند که چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.
#ادامه_دارد...
@montazeraan_zohorr
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_13
#نویسنده_محمد_313
پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی آرام ارام از هم باز کرد
صدا برایش آشنا بود
-میگم این خانوم همسر منه
چرا متوجه نمیشید
باید ببینمش
سرش را کمی سمت در چرخاند که نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل که با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد
با سکوت کمیل پرستار سمت آزاده چرخید
کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد که آزاده با خجالت چشمانش را بست
از یادآوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه"
پرستار گفت:کجا آقا گفتم که نمیتونید فعلا ببیننشون
مامور آگاهی که همراه آزاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم
کمیل کنار آزاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد
آزاده که پلک هایش بسته بود کمی آن هارا باز کرد که با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟
-همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم
تا اینکه خوشبختانه یا متأسفانه اینجا پیدات کردم!
شانس آوردی که پیدات کردم
وگرنه با اون مامور میرفتی آگاهی.
گیج و منگ به کمیل نگاه کرد که ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن
خداروشکر کن که باهاش نرفتی
اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی
از درست کردن دردسر خوشت میاد؟
آزاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه
بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید
-به چه قیمتی؟
هان؟
تو راجع من چی فکر کردی؟
هر اتفاقی هم که افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه
نمیتونم همیجوری ولت کنم که هرجا خواستی بری
اونقدر هاهم بیغیرت نیستم
آزاده با گریه گفت: شماهم دارید محکومم میکنید
چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟
چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟
گناه من چیه آقا کمیل؟
کمیل با ناراحتی گفت: تقصیر منه
همش تقصیر منه
آره
من گناهکارم
همشو به گردن میگیرم
همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم
ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم
ببخش آزاده خانوم
منو ببخش که به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی
از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم
چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
در را که بست بغض آزاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد
هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب...
#ادامه_دارد...
@montazeraan_zohorr