🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟼𝟿
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
خاله شیرین حرف عمو محمود را تایید میکند و سجاد فقط در سکوت به گل های قالی خیره شده و آنها را میکاود .
لبخند پهنی میزنم
+نمیخوام مهریم زیاد باشه . زندگی که قرار باشه پایدار باشه ، پایدار میمونه ، مهریه و این حرفا همش بهونس .
همه لبخند میزنند و سجاد رضایتمند نگاهم میکند . بی اختیار از نگاهش ذوق میکنم ، حبه حبه قند در دلم آب میشود . شهریار آرام سرش را به گوشم نزدیک میکند
_چه خبره ۱۴ تا ؟ بگو میخوام بخاطر یگانگی خدا یدونش بکنم . اگه سجاد نگیرتت میمونی رو دستمون میترشیا !
پشت چشمی برایش نازک میکنم و آرام زمزمه میکنم
+تو برو نگران خودت باش تا پیر پسر نشدی زن گیرت بیاد وگرنه برا من خواستگار زیاده .
چادرم را جلوی صورتم میکشم وآرام میخندم، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد
ادامه دارد....
نویسنده؛ مریم بانو
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟶
شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد .
عمو محمود ادامه میدهد
_پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات . بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید .
فکری به ذهنم میرسد . سریع میگویم
+عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟
با لبخند سر تکان میدهد
+میخوام ۱۰۰ تا شاخه گل رز هم اضافه کنم .
نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند .
خاله شیرین با محبت میگوید
_چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن .
سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من میاندازد . لبخند پهنی میزند و چشم میدزدد .
لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم . عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد .
_به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن .
پدرم لبخندی از سر رضایت میزند
+بله منم موافقم .
مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند .
عمو محمود میگوید
_فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟
پدر ابرو بالا می اندازد
+مهریه نمیخواد
_نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟
سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید
+یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید
شهریار با خنده میگوید
_فضا داره احساسی میشه .
با حرف شهریار همه میخندد .
بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم .
سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است .
انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند . نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد . با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم . فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است . میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم . دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم
.
.
.
نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم . دل در دلم نیست که سجاد را ببینم .
💞دیروز به خواست بزرگترها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم .
با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم .
با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم .
سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند . به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند .
دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم .
سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .تشکر میکنم و مینشینم .
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست . باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه پستی بلندی بالاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم . نگاهی به او می اندازم . این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته . این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد . صورتش شاداب و چشم هایش خندان است . تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است . من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول شود اما کاملا بر خودش مسلط است .متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر . معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید . بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم . نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم . سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم . پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است . لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم . به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟷
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد . وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .از این رفتارم تعجب کردم .از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند . با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم . یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .من مشکی با این مسئله نداشتم . مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره . با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود . ولی اشتباه میکردم .
بی فکر فرو میروم . حق با او بود .
قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهرهای مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد .
درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت . دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم
_نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد . من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم . تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم . میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره . ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم . دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم .
اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم . اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم. از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ......
کلافه دستی به صورتش میکشد .
تازه آن روز را بیاد می آورم. پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود.دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند
_زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم . میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم . تا اینکه یه روز علاقه رو تو چشمای شما هم دیدم . اون شد واسم قوت قلب . تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم .
همه ی امیدم نا امید شد . اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت . خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم . ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید . تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم . وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید .
سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت . اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم .برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه . من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه . بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن . فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا . اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم .یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت . دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟸
_....دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم .
کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید
_میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود.تقریبا از سوم، چهارم دبستان با هم رفیق بودیم.۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست .
هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم، دلم نمیخواد #حقالناس گردنم باشه . ۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید . چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود .
با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم .
نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به زمین میدوزد . بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد
+رفیقم خیلی واسم عزیز بود. بهترین دوستم بوده و هست . نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود.مثل برادر نداشتم بود . تو این ۲ سالی که شهید شده، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه.جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم.ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم .نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم.من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم . میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه . چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه .
تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم .
با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم . گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند .
آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم . اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم .چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است . لبخند میزنم و میپرسم
+اسم رفیق شهیدتون چیه ؟
نگاهم میکند
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست . چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم . جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
ادامه دارد....
نویسنده؛ مریم بانو
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
هدایت شده از قلب ِقرآن سابق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی همستر 🤦🏻♀ .
[ فور کنید تگ میزارم ]
شیطان می گوید👿 :
1 زنی که لباس برهنه می پوشه معشوقه ی من است.
2 حمام ومسجدی که سودخوری باشه خانه ی من است.
3 مردی که گناه می کند عزیز من است.
4 جوانی که توبه کند ،عبادت کند دشمن من است.
5 کسی که این گفتار را به دیگران نمی گوید عاشق من است.
اندازه عشقت بخدا هر جا میتونی پخش کن
#خدا
#بیشتر_بدانیم
بسیجۍ؛
بودنچیزےنیست؛
جزعملۍخـٰالصآنھ،عبـٰادتۍعـٰاشقآنھ،
جھـٰادےعـٰارفآنھ،
قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعآنھ،
و،وصلۍعـٰاشقآنھ😎🌿
#چࢪیڪۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
١٦ روز مانده تا عيد غدير 💚💚💚
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصيف آخرين لحظه غيبت از زبان اميرالمؤمنين (عليه السلام) : …