💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑
به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به درخت کهنسالی مقابل درب حوزه میدوزم.
چند سال است که شاهد رفت و امد هایی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟ تو هم طلبه ها را دوست داری؟
بی اراده لبخند میزنم به یاد چند تذکر تو ... چهر روز است که پیدایت نیست.
دو کلمه ی اخرت که به حالت تهدید در گوشم میپیچد اگرنرید... خب اگر نرم چی؟
چرا دوستت مثل خروسبی محل بین حرفت پرید و...
یک غریبه در قاب چادر.با یک تبسم و صدای ارام
_سلام گلم...ترسیدی
با تردید جواب میدهم
_سلام بفرمایید
_مزاحم نیستم؟ یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام را عقب می کشم.
_ببخشید بجا نیاوردم!؟
_من؟؟...خواهر مفتشم
***
یک لحظه به خودم امدم و دیدم چند ساعت است که مقابلم نشسته صحبت میکند:
_برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده..... در کل حلالش کنی. بعد هم دیگه نمیخواست تذاکر دهنده باشه!
بابت این دو باری که با تو بحث کرده خیلی تو خودش بوده.
هی می رفت و می گفت: اخه بنده ی خدا به تو چه که رفتی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی
این چهار و پنج روزم رفته به قول خودش ادم شده
_ادم شه؟...کجا رفته؟
_اوهوم...کار همیشگیشه! وقتی خطایی میکنه بدون اینکه لباسی،غذایی،چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادشو میزاره توی یه ساک دستی کوچیک و میره
_خب کجا میره!؟
_نمیدونم! ولی وقتی میاد خیلی لاغره یه جورایی توبه میکنه
با چشمانی گرد به لب های خواهرت خیره میشوم
_توبه کنه؟ مگه...مگه اشتباه از ایشون بوده؟
چیزی نمیگوید. صحبت را می کشاند به جمله اخر
_فقط حلالش کن!...علاقه ات به طلبه ها رو هم تحسین میکرد. علی اکبر غیرتیه اینم بزار پای همینش
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒
کار نشریه به خوبی تمام شد و دوستی من با فاطمه سادات خواهر تو شروع شد.
انقدر مهربان، صبور و ارام بود که به راحتی میشد اورا دوست داشت.
حرف هایش راجب تو هر روز مرا کنجکاو تر می کرد.
همین حرف ها به رفت و امد هایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاهاً تماس تلفنی داشتیم و بعضی وقت ها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه ی جدید عکس های من.
چادرش جلوه ی خاصی داشت در کادر تصاویر.
کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پر جمعیتی هستید.
علی اکبر، سجاد، علی اصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی که در چند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان.
تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچتر...
نام پدرت حسین و نام مادرت زهرا حتی این چینش اسم ها برایم عجیب بود.
تورا دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود که فاطمه گاهی بین حرف هایش از تو میگفت.
دوستی ما روز به روز محکم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نورت به گوشم رسید
_فاطمه سادات؟
_جانم؟
_تو هم میری؟
_کجا؟
_اممم... با داداشت راهیان نور؟
_اره! ما چند ساله که میریم.
با دو دلی و کمی مِن مِن میگویم:
_میشه منم بیام؟
چشماش برق میزد
_دوست داری بیای؟
_عاره خییلی
_چرا که نشه! فقط ...
گوشه چادرش را میکشد
نگاه معنا داری به سر تا پایم میکند
_باید چادر سرت کنی.
سر کج میکنم و ابرو بالا میندازم
_مگه حجابم بده؟؟
_نه کی گفته بده!؟ اما جایی که ما میریم حرمت خاصی داره! در اصل رفتن اون ها به خاطر همین سیاهی بوده... حفظ این
و گوشه ای از چادرش را با دست به سمتم میگیرد ...
دوست داشتم هر طور شده همراشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم. زندگی شان بوی غریب و اشنایی از محبت میداد...
محبتی که من در زندگیم دنبالش میگشتم؛ حالا اینجاس، در بین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصی خواهر و برادری که مهرشان عجیب به دلم نشسته بود
تصمیمم را گرفتم...
حجاب میکنم قربه الی الله
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم دور بابام
مثل پروانه میچرخم🦋🥲
•[دختر شهید مصطفی مهدوی نژاد💔]•
May 11
enc_16969483656119055655400.mp3
4.04M
از نسلِ علـے منتقمِ یار مےآید !
اے اهلِ حـرم میر و علمدار مےآید . . (:
#حسینطاهری | #مداحیاستودیویی
#قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 آتش زدن سفارت ننگین اسرائیل در بحرین 🔥
🔻 به کمک کودکان مظلوم و بیدفاع غزه بشتابیم
هر کس فریاد مظلومی از مسلمانان را برای کمک بشنود ولی او را یاری نکند، مسلمان نیست!
▫️پیامبر عظیم الشان اسلام (ص)
میزان الحکمة، ح ۴، ص ۵۳