eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من هر روز را با سلام بر شما آغاز می‌کنیم! بر شما... که صاحب‌اختیار مایید! السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مُبَلِّغاً عَنِ اللَّهِ ‌‌
| رفته بودیم مشهد🚎 من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو کنم، یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن👜 اومد پیش من و گفت : تو نمی ری بازار؟ گفتم : من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم و برای خرید ندارم❌ گفت: باشه و رفت✋ یکی دو بعد اومد و گفت : من می خوام برم بازار ، بیا با هم بریم رفتیم بازار، کلی سوغاتی👝 خرید و برگشتیم حسینیه فردا صبح هم به تهران حرکت کردیم🚎 وقتی رسیدم خونه، در که باز کردم دیدم اون سوغاتی ها توی ساک منه و علی برای من گرفته بود و حتی به روی نیاورده بود.✨ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوچهارم پویان متوجه منظورش شد. -بسیار خب،هرطور شما راحتین.
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوپنجم پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت. پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد. حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد. امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت، وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد. امیررضا گفت: _سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟ از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد. -سلام،از طرف داماد دعوت شدم. -با داماد چه نسبتی دارید؟ از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار. پویان نزدیک رفت و گفت: _افشین بهترین دوست منه،برادرمه. تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _با اجازه. نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت. پویان خواست چیزی بگه، ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست. -پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس. پویان با مکث بلند شد و رفت. ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد. خیلی از مهمان ها رفته بودن. افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت. فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت: _بشین. امیررضا گفت: _بابا،الان فاطمه خسته ست. فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت: _بشین. فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد. -تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟ فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوششم فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد. _پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن. حاج محمود گفت: _خاستگاری پویان،افشین هم بود؟ -نه،فقط من و پویان بودیم. -بعدش چی؟ -برای بله برون،افشین بود که من نرفتم. -عقد چی؟ -اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط. -امشب چی؟ -امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود. حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت. امیررضا بالبخند گفت: _کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!! فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت: -شب بخیر. به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن. روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت. افشین بیشتر از روزهای قبل... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوهفتم افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت. دو ماه دیگه هم گذشت. افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد. *خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه. چند روز گذشت. حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود. شاگرد حاج محمود بهش گفت: _بیا تو،حاجی کارت داره. افشین مؤدب ایستاده بود. حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد. -بشین. افشین روی صندلی نشست. -تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟ -تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید. -تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی. -ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه. حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد. -پدر و مادرت راضی ان؟ -نه. -رضایت شون برات مهم نیست؟ -خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن. -پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟ با تعجب به حاج محمود نگاه کرد. حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد. زبانش بند اومده بود. اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت: _یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که.... -حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن. -همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم. -آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس. مردد بود سوال شو بپرسه. -چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!! حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد. افشین مطمئن شد، فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت. بیرون مغازه ایستاد. به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت: *خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم. دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادوهشتم دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده. دوست داشت اول به پویان بگه.باهاش تماس گرفت ولی پویان جواب نداد. میخواست حضوری به حاج آقا موسوی بگه و تشکر کنه.یه جعبه شیرینی خرید و سمت مؤسسه رفت. سوار تاکسی شده بود که آقای معتمد تماس گرفت.تازه یادش افتاد که باید مغازه میرفت.چون افشین خوش قول بود،آقای معتمد نگران شده بود.وقتی گفت جواب مثبت گرفته، آقای معتمد هم خیلی خوشحال شد. بعد از آقای معتمد،پویان تماس گرفت. از عکس العمل پویان حسابی خندید؛ پویان از خوشحالی داد میزد. در اتاق حاج آقا موسوی باز بود، و با مهدی صحبت میکرد.مهدی یک سال برای تدریس تو یه روستا بود. و چند ماهی بود که برگشته بود. با دیدن مهدی برای رفتن به داخل مردد شد.حاج آقا،افشین رو دید.نزدیک رفت. -سلام داداش،چه عجب،از اینورا.. به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت: -خیره،خبری شده؟ -سلام...خانواده نادری راضی شدن. حاج آقا خندید و گفت: _واقعا یا خواب دیدی؟!! -مثل خواب بود ولی واقعی بود. چشم های افشین برق میزد.حاج آقا بغلش کرد و گفت: _به به،مبارک باشه. مهدی هم جلو رفت و تبریک گفت.افشین تشکر کرد و گفت: _ان شاءالله قسمت شما بشه. مهدی گفت: -خدا کنه. حاج آقا گفت: _به همین زودی شیرینی ازدواج آقا مهدی هم میخوریم. افشین گفت: -واقعا!! مهدی گفت: -بله آقا افشین...فقط تو یه شب نباشه چون من نمیتونم همزمان دو جا باشم.نه میشه عروسی خودم نرم،نه عروسی داداشم. حاج آقا گفت: _حالا بذار ببینیم اصلا افشین دعوتت میکنه. -منکه بی دعوت هم شده میرم. سه تایی خندیدن.مهدی گفت: _من برم چایی تازه دم بیارم که با این شیرینی میچسبه. مهدی رفت.حاج آقا و افشین نشستن. افشین گفت: _من خیلی به شما مدیونم.اگه شما نبودید، من خاستگاری هم نمیرفتم. -افشین جان،اراده خودت بوده.وگرنه اون خاستگاری ای که تو رفتی،به نظر من نباید دنباله شو میگرفتی.ولی الان برات خیلی خوشحالم. فاطمه بیمارستان بود. موقع کار تلفن همراه شو خاموش میکرد. تا تلفن همراهشو روشن کرد،خاله ش تماس گرفت. -سلام خاله جون. -سلام عروس خانوم فاطمه جاخورد... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هشتادونهم فاطمه جاخورد. -خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین. -نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم. تعجبش بیشتر شد. -افشین؟! چی گفته؟! -وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه. -نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست. خاله ش تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟! فاطمه گیج شده بود. -نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار. -خداحافظ تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت. -به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها. -یعنی چی؟!! -خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری. -مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم. شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت. -امیر،اونجا چه خبره؟! امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت: _خبرها که پیش شماست. -گوشی رو بده مامان. -مامان دستش بنده. -پس درست جواب بده. -سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی. -یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم... امیررضا خندید. -امیر نخند،دارم جدی میگم. امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو. زهره خانوم گفت: _بابات گفته. با نگرانی گفت: _بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم. -بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون. فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد. -مامان،جان امیررضا راست میگین؟! امیررضا گفت: _جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟ -مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟! زهره خانوم گفت: -بله. امیررضا گفت: -با اجازه بزرگترها بله. دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت: _الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟ به مادرش گفت: _مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد. دوباره بلند خندیدن. فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت نود روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد. تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد. -من باید آخر همه میفهمیدم؟!! بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت: _حالا کی بهت گفت؟ -خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری. زهره خانوم گفت: _بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت. حاج محمود گفت: _دیگه کی بهت زنگ زد؟ -مریم. -دیگه؟ زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت: _باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟ امیررضا گفت: _اتاقت اونجاست ها. بالبخند گفت: _هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی. امیررضا به مادرش نگاه کرد. -مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه... فاطمه خندید و کنار مادرش نشست. -خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟ امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت: _پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم. فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت: _مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها. امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست. بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت: _فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر. -چرا؟ -باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم. -منکه شماره شو ندارم. زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد. -ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم. روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت: _بیا زهره خانوم کارت داره. افشین تعجب کرد. -زهره خانوم؟!!! آقای معتمد خندید و گفت: _خانم نادری افشین خجالت کشید. آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد. -سلام پسرم.خوبین؟ از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد. -ممنونم،خداروشکر‌...درخدمتم امری دارید بفرمایید. -مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟ تعجب کرد. -آزمایشگاه برای چی؟؟!! دوباره آقای معتمد بلند خندید. افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت: _برای آزمایش های قبل ازدواج. افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و.... بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت نودویکم خجالت کشید و لبخند زد. -باید از آقای معتمد اجازه بگیرم... آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت: _تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو. زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد. روز بعد فاطمه و مادرش، دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست. فاطمه رانندگی میکرد. زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد. به آزمایشگاه رسیدن. اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه. فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد، ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست. -آقا افشین چیزی شده؟ -نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش. زهره خانوم تعجب کرد. -من برم خون بدم؟!! -نه،شما که نه.... زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت: _پاشو برو،نوبت توئه. وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت: _گفتن آقای مشرقی برن پذیرش.. زهره خانوم لبخندی زد، و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت: _اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم. زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد. با فاطمه سوار ماشین شدن. -فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده. -نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد. -ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی... به شوخی گفت: -پشیمان شده فکر کنم. -خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم. خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت: _پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه. قبل از اومدن مهمان ها، حاج محمود به فاطمه گفت: _میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟ -هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره. -مهریه چی؟ بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 تلنگری برای منتظران 🔹 آیا ما به عنوان یک منتظر امام زمان(عج) حق مالی مسلم امام را از اموال مان پرداخت میکنیم؟ 🔹 آیا به این فراز دعای ندبه دقت کرده اید : 🔺 وَ أَعِنَّا عَلَی تَأْدِیَةِ حُقُوقِهِ إِلَیْهِ 🔸 و ياري فرما ما را بر أداي حقوق حضرتش 🔹 آیا لباسی که بر تن داریم و با آن اعمال عبادی انجام میدهیم از پول خمس داده شده خریداری شده ؟ 🔹 آیا ما در گفتار فقط امام زمانی هستیم یا در عمل هم امام زمانی هستیم؟ 🔹 اگر اکنون که دوران غیبت می باشد در پرداخت حق واجب مالی امام عصر از اموال مان بُخل می ورزیم آیا در دوران ظهور حاضر به جانفشانی برای امام زمان خواهیم بود ؟ 🔹 اهداء جان سخت تر است یا اهداء مال ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام: ✍به خدا قسم! اگر در پیروی از حکومت و امامتان، اخلاص نداشته باشید؛ خداوند،دولت اسلام را از شما خواهد گرفت، و دیگر "هرگز" به شما بازنمیگرداند و در دست دیگران قرار خواهد داد... 📚نهج‌البلاغه،خطبه۱۶
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
از بازی‌های رایانه‌ای برای انتقال پیام دوران دفاع مقدس استفاده کنید رهبر انقلاب: من پیشنهاد میکنم که خود واحدهای نظامی اصفهان هم در قضیّه معرفی شهدا فعّال بشوند... بنشینند شرح حوادث و سرگذشت دوران جنگ تحمیلی‌شان یا احیاناً قبل و بعد آن را بیان کنند، به چه وسیله؟ به شکل بازیهای رایانه‌ای. امروز در دنیا بازیهای رایانه‌ای یکی از ابزارهای انتقال پیام است؛ یعنی فقط بازی نیست. افرادِ بافکر می‌نشینند طرّاحی میکنند بازی جنگ بین ایران و خودشان را، و جوری طرّاحی میکنند که وقتی جوان آمریکایی، نوجوان آمریکایی نشست پای رایانه و این بازی را تماشا کرد، احساس قدرت و توانایی بکند، امیدوار بشود که ما در این مبارزه پیروز خواهیم شد.
منتظران گناه نمیکنند
#جلسه_اول | #بخش_دوم #نماز🕋 سوال ۱۲: مگه شما نمی‌گی گریه بر آقا اباعبدالله‌ الحسین ثواب داره؟ خب
| 🕋 در بحث نماز باید بدونیم که شیطان خیلی تلاش میکنه که توجه مردم رو از ذکر خدا و اقامه نماز منحرف کنه. تمام تلاش شیطان همینه.🌷 امام عصر (عج) توی روایتی ازشون داریم که: هیچ‌چیزی مانند نماز، بینی شیطان را به خاک نمی‌مالد.🌷 این نقطه‌ضعف شیطانه که ما نماز را ترک کنیم منتها منی که دنبال باکیفیت‌تر کردن نمازم. دنبال بهره‌وری از نمازم، دنبال این نیستم که اون خاصیت نماز رو داشته باشم و جز سبک کنندگان نماز هستم. 🌷 پس مهم‌ترین هدف شیطان اینه. البته شیطان اهداف و ابزارهای دیگه ای هم داره. 🌷 مثلاً یکی از اهداف شیطان در آخرالزمان اینه که زوجیت زن و شوهر رو بهم بزنه، اختلاف ایجاد کنه، طلاق زیاد بشه. 🌷 طلاق یک حلال الهی است زمانی‌که زندگی به بن‌بست واقعی برسه، اما طلاق‌های الان که داره شکل می‌گیره همه بدون استثنا به بن‌بست رسیده؟🌷 قطعا نه، یک جاهایی تغافل، یک جاهایی مدارا و ... 🌷 صبر در زندگی جایگاه بسیار عظیمی دارد. البته نه صبر منفعل یعنی این‌که حالا که پیش اومده بسوزم و بسازم.🌷 صبر باید پویا باشد. قرآن کریم میگه در وسط گرفتاری‌ها هم از نماز و صبر کمک بگیرید.🌷 شیطان برای اهداف خودش تو دوران سخت آخرالزمان، روی دو سه‌ تا مسئله تاکید داره داخل سوره مائده خداوند رحمن می‌فرماید: "شیطان می‌خواهد به‌ وسیله‌ی شراب و قمار بین شما دشمنی و کینه بیندازد، شما را از ذکر خدا و از نماز باز دارد، آیا شما از او دست برنمی‌دارید ؟"🌷 تمام تلاش شیطان بر طبق این آیه این است که ما از نماز دست برداریم. 🌷 آیه یک نکته خیلی مهم رو گفته که کل چله ما بر پایه همین نکته است. خداوند رحمان نمی‌گه فقط نماز، می‌گه هم نماز و هم ذکر، یعنی نمازی که یاد خدا رو داشته باشه. (ذکر به معنی یاد کردن است) 🌷 خدا از کلمه صلوة داره استفاده می‌کنه که ما رو متوجه کنه که اون نمازی که می‌خونی، باید یادآور کننده من برای تو باشه.🌷 باید یک تذکری برای تو داشته باشه و گرنه دولا راست شدن من برای خدا چه فایده‌ای داره؟🌷 شیطان هر کسی را یک‌جوری گمراه می‌کنه و به یک فرمول خاص و واحد نداره ولی یک هدف اصلی داره که اون هم نمازه.🌷 سوال: مگه ما نمی‌گیم خدای رحمان تو قرآن داره می‌گه که إن الصلاة تنهی عن الفحشاء و منکر. پس چرا این نماز مانع ما نمی‌شه؟ 🌷 👈 خدا نگفته که نماز جادو می‌کنه. نماز نهی می‌کنه بهت تذکر می‌ده یادآوری می‌کنه ...🌷
منتظران گناه نمیکنند
#جلسه_دوم | #بخش_اول #نماز🕋 در بحث نماز باید بدونیم که شیطان خیلی تلاش میکنه که توجه مردم رو از ذ
| 🕋 استاد قرائتی مثال می‌زنن میگن: شما توی کلاس رانندگی، مربی یی که کنارتون نشسته، زیر پاش، ترمز و کلاچ هست. زیر پای شما هم هست. یک جایی اشتباه میکنی، مربی سریع ترمز می‌گیره مانع می‌شه.🌷 نماز هم اگر اون طور که باید خوانده بشه به ما هی نهیب می‌زنه که فلانی این‌جا که داری میری ورود ممنوعه، این کارو نکن اشتباهه.🌷 بعد ما توقع داریم چهار رکعت نماز برای خدا می‌خونیم، توقع داریم نماز بیاد مانع ما بشه، توقع داریم نماز در قالب یک انسان ظاهر بشه بیاد دست‌ و پای مارو ببنده، جلوی زبان مارو بگیره. نذاره گناه رو انجام بدیم. 🌷 نماز تو اگر بر طبق اصولش خوانده بشه به تو هشدار می‌ده. سوت می‌زنه، فلانی کوچه‌ای که داری میری بن‌بست این خیابان ورود ممنوعه ⛔️ سوال: مگه نمی‌گن لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی؛ پس چرا من فرضا باید این حجاب رو در جامعه داشته باشم؟🌷 لا اکراه فی الدین معنیش این نیست که تو اون ذهنیت خودتو به من بگی. معنیش اینه که خدا اجباری در باور قلبی آدم‌ها نداره، خدا به انسان قدرت انتخاب داده. 🌷 رو چه حسابی این حرف رو می‌زنیم؟ برای این‌که زمانی‌که داره اذان پخش می‌شه خدا به ملائکه نمی‌گه یک چوب بردارید برید دنبال کسی که نماز نمی‌خوانند. 🌷 الله‌اکبر الله‌اکبر اذان گفت هرکی خوند خوند. هر کی نخوند نخوند. خدا می‌گه لا اکراه فی الدین؛ تو اشرف مخلوقاتی و اگر این فرد واقعاً دنبالش باشه، بخواد تحقیق کنه، خدا راه رو براش باز می‌کنه توفیق بهش می‌ده.🌷 ما دنبال این هستیم که یک استاد ماورایی پیدا کنیم که آن‌چنان به ما، راه سیر و سلوک رو نشون بده. 🌷 خدا می‌گه استاد نمی‌خواد انجام واجبات، ترک محرمات. بیا جلو خودم بهترین استاد رو بهت معرفی می‌کنم ...🌷 باور قلبی ما دست خودمونه، وقتی خدا میگه: لا اکراه فی الدین؛ برای ما عزت قائل شده.🌷 میگه خودت انتخاب کن من مجبورت نمی‌کنم خدا می‌تونه همه رو به‌زور هدایت کنه، ولی نمی‌کنه چون فایده‌ای نداره این اختیاره که ما رو بالاتر از ملائکه میکنه. 🌷 چرا من در ملا عام نباید روزه‌خواری کنم چرا باید پوشیده باشم؟ چون من موثرم، تو مؤثری، اون مؤثره، اگر من از روی لجاجت روزه‌خواری کنم ترویج منکر است و در چشم همه قبحش فرو می‌ریزه.🌷 می‌گه چرا پس خدا فقط به ما گفته حجاب داشته باش پس مردا چی؟ خدا به مردها هم گفته چشماتون رو کنترل کنید و عفت داشته باشید. 🌷 پس هر کی تو جامعه میاد باید حدود رو رعایت کنه. پس ما نباید توقع داشته‌باشیم نماز اجی مجی کنه. 🌷 ما به غذای روحمون خوب نمی رسیم. اگر نماز رو با اصولش بخونیم و هربار که میخونیم خدا رو یاد کنیم و بهش فکر کنیم، همین نماز، خیلی دستمون رو میگیره، هشدارمون میده. مارو نهی میکنه. وجدانمون رو بیدارمیکند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❌قیمت جهنم و قیمت بهشت❌ مردی به یکی از فرزندانش گفت: ای پسرم میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری؟ پسر گفت: چگونه پدر؟ پدر جواب داد: جهنم با پول است! -کسی که قمار بازی میکند پول میدهد! - کسی که شراب میخورد پول میدهد! - کسی که سیگار میکشد پول میدهد! - کسی که آهنگ و موسیقی گوش میدهد پول میدهد! - و کسی که به خاطر معصیت سفر میکند پول میدهد! و ای پسرم بهشت مجانی است چون: - کسی که نماز میخواند، مجانی میخواند - و کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد -کسی که استغفار میکند ، مجانی آن کار را میکند - و کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند الان چه تصمیمی داری؟ آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی..!؟ چه زیباست حکمت بزرگان! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شهید کیومرث پورهاشمی🌷 ✅ خودم شخصا نمی‌خواهم از کار با مقاومت دست بکشم و بازنشسته بشوم. دوست دارم در این منطقه عاقبتم ختم به شهادت شود و شهید بشوم. خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد. واقعا الان سه چهار سال است منتظرم. تقریبا دو سال آخر، مخصوصا بعد از شهادت شهید سلیمانی میلم به شهادت خیلی زیاد شده است. آن جمله که ایشان به ما گفت: میوه رسیده هستی و اگر بمانی می‌گندی. خیلی نگرانم کرده است. با خودم می‌گویم نکند خدای ناکرده به پوسیدگی و گندیدگی دچار شوم! در این یک سال اخیر، در این سال‌های کرونایی که پیش آمده است، خیلی نگران این هستم که نکند خدای ناکرده، به درد و بیماری کرونا یا مثلا در تصادف یا سکته [بمیرم]. بعد از چهل و دو سال هجرت و جهاد، حالا به مرگ طبیعی بمیرم، خیلی سخت است. [از خدا خواسته بودم بعد از ازدواج بچه‌هایم شهید شوم] من از گفتن این شرط پشیمانم. یعنی شرط برای خدا گذاشته بودم! آن‌ها خدا دارند. من کی هستم که این حرف‌ را بزنم. از این جهت خیلی پشیمان هستم. مرتب استغفار می‌کنم. برشی از بخش پایانی کتاب خاطرات در دست انتشار سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی (حاج هاشم) هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
برای حرم مطهر حضرت زینب و بچه های مقاومت در سوریه دعاکنید🤲
عدم پذیرش اعمال اهدایی به امام.mp3
531K
⁉️آیا امکان اینکه اعمال مستحبی ما که به امام زمان عجل الله اهداء می‌ کنیم پذیرفته نشود وجود دارد ؟
🇮🇷فریاد ایران ؛ مطالبه انتقام سخت🇮🇷 🌷حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها): جعل الله الجهاد عزّا للاسلام 🎙فراخوان مردم غیور ایران جهت مطالبه ی پاسخ دندان شکن به آمریکا و اسرائیل بابت تجاوز به خاک پاک ایران 📆 وعده ما: یکشنبه ۱۱ آذر ماه ۱۴۰۳ ساعت: ۱۵:۳۰ 🔖 مکان: تهران . میدان پاستور
🏴 به مناسب شهادت اُمُّ المقاومة حضرت زهرا «سلام الله علیها» 📌سخنرانی پیرامون نقش الگویی حضرت زهرا در جامعه 📌و مداحی حاج امیر عباسی 🚩بیان خاطرات و شیوه های گوناگون اجرای امر به معروف 🚩با اهدای تبرکی از حرم اباعبدالله الحسین(ع) 📌همراه با سفره احسان 📎زمان: ساعت ۱۵ 📎مکان:زینبیه جهاد تبیین(مترو شهدا،بعد از حسینیه محلاتی ها،نرسیده به چهارراه خشکبارچی)