منتظران گناه نمیکنند
#پارت38 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی یک لحظه عصبی شد ولی خودشو کنترل کرد و پوزخندی زد: _بله شما درست می فر
#پارت39
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_اوکی هستم
بعد از دست دادن راهی خونه شدیم
تمام اون روز رو تا شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم، قدم اول این شد که باید هر روز جلوی چشمش باشم پس باید آمار رفت و آمدش رو بگیرم دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد مهمتر اینه که باید فردا رو از دلش در بیارم.
خبیث خندیدم و گفتم:
_یه آشی برات بپزم برادر که یه وجب روغن داشته باشه بشین نگاه کن
صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و الان کسل
_پوفففف همیشه دیگه به جای عمل میشینیم به فکر کردن الان که موقعه عمله من کسل حالا کی حسش رو داره بره دانشگاه
بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم:
_سلاااااااممممم صبح بخیر عشقای من
مامان:سلام عزیزم صبح بخیر
عزیز:سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت،یا دانشگاهی یا خوابی
_اوه بیخیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب میشم
عزیز:از بس تنبل بودی الان با یه کار هلاک میشی
_اه عزیز من؟......من تنبل بودم؟
دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست:
_پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم و اصلا شما نبودی
#پارت40
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم:
_وای گیتی جووووون کی اومدی؟
گیتی:صبح اومدم خانم خرسه
_وای پس چرا منو بیدار نکردی؟؟واسا ببینم تو چرا با عزیز نیومدی؟
گیتی:معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم
_واااا شیفت دو روزه آخه
گیتی:نخیر خانم جای یکی از دوستام بودم
_واقعا منو به دوستت فروختی؟
گیتی:اولا ولم کن له شدم،دوم اینکه این چه حرفیه؟میدونی که چقد برام عزیزی
_اوخ ببخشید اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم چکار میکنم
همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شدن،نگاهم رو گیتی نشست:
گیتی تنها خاله منه و متخصص چشم پزشکی هستش با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش
گیتی سی سال داشت و مجرده البته دوران دانشگاه عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیتی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگیره که هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای ازدواج کردنش با شکست خاتمه یافت الان همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبی مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
با صدای گیتی به خودم اومدم:
_چیه بابا؟تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من؟
#پارت41
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_اوه چه خودشم تحویل میگیره تو فکر بودم بابا
مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما
با دست زدم به پیشونیم:
_واااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من
گیتی: حالا بگو ببینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا
از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم:
_دلشونم بخواد من به این نازی
عزیز: گیتی ول کن بچم رو دیر میشه
گیتی: مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس
بعدم خودش قش قش خندید
با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم
دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم:
_پوووووففففف نه دریا قرار شد رعایت کنی تو میتونی
مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همراه شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات
_هوووممم بد نشدم انگار خانمتر شدم،بزن بریم پیش به سوی امیرعلی بیچاره
وارد دانشگاه شدم سمت ساختمانی که بسیج دانشجویی بود حرکت کردم
#پارت42
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
بعد از تقه ای درب اتاق رو باز کردم، امیرعلی پشت میز بود مشغول خواندن قرآن بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت:
_سلام بفرمایید
_سلام،میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت
امیرعلی بود که چشماش رو دزدید انگار موقع ورود من رو نشناخت بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت
_بله..... بفرمایید در خدمتم
_راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید
_نه....نه خواهش میکنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید
_خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید
_نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم
_خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه
مسیرم رو سمت بسیج دانشجویی خواهران کج کردم:
_سلام خانم
_سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم
_بله.....راستش اومدم عضو بسیج بشم
#پارت43
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
_بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پرونده رو به من گفت:
_ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو بسیج عادی میدیم بسته به فعالیت شما داره میتونید کارت بسیج فعال دریافت کنید
_بله خانم.....
_حسینی هستم سحر حسینی
_خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمی دونم باید چه کارای رو انجام بدم اگه راهنماییم کنید ممنون میشم
_چرا که نه؟فعلا کار خاصی نیست ما شماره شما رو یادداشت کردیم با شما تماس میگیریم
_ممنون از لطفتون
_خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم از قسمت دوم نقشه حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته میتونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمار شون رو داشتم و مثل همیشه توی فضای سبز دانشگاه نشسته بودند
_سلام بچهها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستید؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق:سلام بیا توهم بشین که هنوز ملی وقت داریم
#پارت44
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_وا پس چرا زود اومدید؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
_چرت نگو من اومدم قدم اول نقشه امیرعلی رو پیاده کنم تو هم برای همین اومدی؟
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی؟
_هه بشین تا بیخال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
_خوبع که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم:ها؟بگو ببینم کارت چیه؟
_راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیرعلی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاسیش
با ذوق از جا پریدم:
_جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسئول بسیج خواهران
_اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماشو باریک کرد رو به من گفت:
_تو از کجا میشناسیش؟
_از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج بشم
دهن دوتاشون از تعجب باز شد:
مریم:تو میخوای بری بسیج؟تو کجا بسیج کجا؟
#پارت45
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیرعلی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمی خوای بیخیال این بیچاره بشی؟
_امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
_حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق:آره بابا ببیند چطور خودم تخلیه اطلاعاتش می کنم کاریت نباشه
_مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:آره بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
_ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت :
_هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعداز کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیرعلی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این همه تغییر باز موند ولی چیزی نگفت و به روی خودشم نیاورد،شاید هم فکر میکرد متحول شدم.
روز بعد شقایق خبر آورد که امیرعلی به جز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد از پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیرعلی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت .
#پارت46
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد. شب روز از خودم می پرسیدم چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد
تغییرات ظاهریم دیگه به خاطر امیرعلی نبود،بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهایی داشتم درمورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یکم مو باید همیشه بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و البته آرایشم کمتر
یک روز که مثل همیشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیرعلی برسونم
تقه ای به در زدم و وارد شدم:
_سلام آقای فراهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن من بالا نیامد و سر به زیر جواب داد:
_سلام بفرمایید
_این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم به شما
_ممنون
یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم
پرونده رو سمتش گرفتم دستش رو برای گرفتن پرونده دراز کرد پرونده رو به سمت خودم کشیدم که پوف کلافه ای کشید،دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش بلند شد که باز پرونده رو سمت خودم کشیدم
May 11
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیه السلام:
✍ ألْجُلْوسُ بَعْدَ صَلاةِ الْغَداةِ [ غداة يعنى فاصله اذان صبح تا طلوع آفتاب.] فى التَعْقيبِ وَالدُّعاءِ حَتّى تَطْلُعَ الشَّمْسُ أبْلَغُ فى طَلَبِ الرِّزْقِ مِنَ الضَّرْبِ فى الْأرْضِ.
🔴 نشستن بعد از نماز صبح براى دعا و توقلبت تا طلوع آفتاب دركسب روزى ازفعاليت وسفر روى زمين رساتر ومؤثرتر است.
📚 وسائل الشيعه 4، 1035، ح 3
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
سالروز شهادت مداح اهلبیت
شهید غلام حسین جان نثاری
شهید مداح از همان ابتدای عاشق اهلبیت خصوصا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود،
ودرتعزیه خوانیها همیشه نقش عباس رابعهد میگرفت،
فردی مذهبی ومتدین، خوش اخلاق، ومردم دار،
با شروع نهضت امام خمینی ره یکی ازفعالترین افراد درنهضت بود، بطور که موردتعقیب واقع شد،
اکثرا با گرفتن بلندگو درراهپیماییها شعارهایی از جنس حماسه وانقلاب میداد،
باپیروزی انقلاب وشروع جنگ تحمیلی با اینکه شش فرزند داشت
راهی جبهه ها شده،
چندین مرتبه مجروح شد،
ولی بعد از بهبودی نصبی دوباره راهی میشد،
نمی دانم چه عشقی برسینه داشت که همچون حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام،
برای یاری مولای خویش، هیچ گاه ازناملایمات نمیترسید وپیش قدم بود،
ودراین مسیر در حالیکه:
شهید عزیز درحال اقامه نماز، ترکشی به بازوی راستش اصابت ودرحالیکه دستش جدا گردیده بود، همچون حضرت عباس
خدایی شد وبه جمع دوستان شهید ش
پیوست،
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید از افراد محوری مراسم شبیه خوانی درمحله بود،،
همیشه برصله رحم، خوش اخلاقی، پرهیز از غیبت، واسراف تاکید فراوانی داشت
بسیار مرتب ومنظم بود،
در امور خانه کمک میکرد وبه این امر سفارش میکرد
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات ?. 🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. 💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
هرنوع پیام که لینک داره باید وارد بشید همه الکی وجعلی هست و گاها هکر ..
اصلا اهمیت ندید و هیچگاه هم اطلاعات شخصی خودتون در اختیار کسی قرار ندهید
#پلیس_فتا
سامانه الکترونیک ثنا
کاربر گرامی حقیقی،پرونده به شماره ی
1009937820087به شعبه 3دادسرای مرکزی جرائم ملی ارجاع شد.
کد پیگیری شکایت:1009937820078
تاریخ ابلاغ :1403/8/13
مهلت حضور:3روز
مشاهده ابلاغیه: http://adeldet.com/cl
عدم مشاهده:حکم جلب صادر میگردد.
سهامدار محترم
۵ واحد سهام هدیه صندوق سهامی موفقیت به شما تخصیص یافت
دریافت از صفحه رسمی گروه مالی فیروزه:
in.firouzeh.com/f15
لغو۱۱
👆👆👆👆👆
این نوع پیام ها جعلی و الکی هست گاها هکر هست .اصلا توجه نکنید وباز هم نکنید
منتظران گناه نمیکنند
پدافند واقعی آسمان ایران🌹
♨️ پدافند نادیدنیِ آسمان ایران
یا مولاتنا یا فاطمه الزهراء(س) ادرکینا
یا مولاتنا یا فاطمه الزهراء(س) اغیثینا
😭😭😭😭😭😭
یاحضرت زهرا(س)خورت نگهدار این مملکت ورهبر عزیز انقلاب حضرت آیت الله العظمی امام سیدعلی خامنه ای(حفظ الله) وسردار حاجی زاده وسردار سلامی وامیران وفرماندهان سپاه وارتش باش ان شاءالله🤲
سلامتی وطول عمربابرکت شان صلوات