سلام ⿻
❤️🔥 #داستان_عشق
💘 #داستان_عشق یک داستان واقعییست از عاشقانه های من و اون
اولین بار که در قطار 🚄🚊 تهران _ مشهد تنها شدم و لحظات سخت جدایی رو چشیدم شروع کردم به نوشتن
🌷 امیدوارم که لحظات عاشقانه ای در زندگیتون بوده باشه
و با خوندن این داستان براتون تداعی بشه
#داستان_نویسی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۱
همه چیز از ۱۳۹۳/۵/۲۸ شروع شد
اولین دیدارمان به پایان رسید
نمیدانم چرا ضربان قلبم تند تر میزد
گرمای دلنشینی تمام وجودم را در بَر گرفته بود
با هر قدمی که از او دور میشدم، احساس می کردم دلم برایش، تنگ تر و تنگ تر می شود.
هر چند لحظه یک بار بی اختیار به پشت سر نگاه میکردم.
ناگهان احساس کردم پاهایم به زمین قفل شد،
حرارت قلبم آنچنان نیرویی به زبانم داد که،
دل به دریا زدم و با صدایی لرزان گفتم :
م م م یشود از شماااا یک عکس بگیرم م م م!؟
هنوز آنقدر دور نشده بودم که صدایم را نشنود...
ادامه دادم: آخر میخواهم تا دیدار بعدیمان به نگاهتان خیره شوم..
برای مواقع دلتنگی...!
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲
به خانه که رسیدم،مستقیم به سمت اتاقم رفتم.
با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم، اما اصلا اشتهایی نداشتم.
با همان لباس ها، روی تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه ای چشمانم را بستم تا تمام خاطرات امروز را مرور کنم.
ناگهان به خاطرم آمدم، عکس...عکسی که از او گرفته بودم
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و روی تخت نشستم.
دستم را به سمت جیب لباسم حرکت دادم و گوشی همراهم را بیرون کشیدم.
مثل کسی شده بودم که انگار قرار بود، بمبی را خنثی کند.
عرق از سر و رویم می بارید
نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم مدام تند تر میشد.
انگشت سبابه را به سمت گالری عکس های گوشی بردم.
نفس عمیقی کشیدم،
ضربه ای به صفحه ی موبایل زدم و عکس او را انتخاب کردم.
انگشتانم کرخ شده بود.
به آرامی، اندازه ی عکس را بزرگتر کردم و با هر لحظه بزرگ تر شدن آن، گویی بدنم داغ تر میشد.
به چهره اش خیره شدم.
نفهمیدم چقدر طول کشید،
اما احساس میکردم زمان از حرکت ایستاده است تا من او را یک دل سیر تماشا کنم.
با خودم گفتم: این عکس زیبا را می گذارم برای پس زمینه ی گوشی و لپ تابم
برای مواقع دلتنگی...
لبخندی گوشه ی لبم نقش بست
سرم را گذاشتم روی میز مطالعه و دیگر نفهمیدم کی به خواب رفتم.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۳
صبح با هیاهوی بازی بچه های داخل کوچه بیدار شدم.
معده ام که رسماً اعتصاب غذا کرده بود و هیچ میلی به خوردن صبحانه نداشتم.
اما قلبم
قلبم انگار پر از میل بود
میل به دیدار او
انگار نه انگار ،که دیشب، اولین بار بود که او را می دیدم.
گویی از سال های دور، می شناختمش
و برای دیدار دوباره ی من، همین استدلال کافی بود،
برای منی که عقل و هوش از سرم پریده بود
و رفتم تا دوباره ببینمش...
کار هر روزه ام این شده بود که، به دیدارش بروم و از دور تماشایش کنم.
اما پس از مدتی، دیگر این دل، به تماشای تنها، قانع نمی شد.
میخواستم بنشینم با او،
رو به رویش
و چهره در چهره حرف بزنیم
وقتی پیشنهادم را برای ملاقات هرروزه مان قبول کرد، وصف حالم ناگفتنی بود.
انگار دیگر، هیچ آرزوی برآورده نشده ای نداشتم و از دنیا هیچ نمی خواستم، جزء او.
فصل تابستان و تعطیلی کلاس ها، فرصت خوبی بود برای دیدارهای هر روزه.
قرارمان را گذاشتیم،
از ساعت سه بعداز ظهر تا حوالی غروب آفتاب
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۴
ساعت سه بعد از ظهر در فصل تابستان، تنها جایی که دیگران می توانستند مرا پیدا کنند، زیر باد کولر بود.
اما قدرت جاذبه ی او، مرا از آنجا می کند .
اصلا حرارت عشق اش ، آنقدر زیاد بود، که می توانست به راحتی مرا ذوب کند و دیگر گرمای هوا در برابر آن، معنا و مفهومی نداشت.
چهل روز تمام، به اعتکاف عشق آمدم.
از خودم می گفتم و گوش میداد
از خودش می گفت، از آرزوهایش و از تمام برنامه هایی که داشت.
و من میگفتم: همراهت خواهم بود، برای رسیدن به تک تک آرزوهایت.
بیشتر اوقات، دلم می خواست، فقط او حرف بزند و من شنونده باشم.
دلم می خواست فقط نگاهش کنم.
گاهی از سکوتم شاکی می شد و من سر درد و دل را برایش باز می کردم.
و چه خوب شنونده ای بود.
انگار، سنگینی همه ی خستگی هایم را زمین می گذاشت و من سبکبار می شدم.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۵
عشق مان یک ساله شد و چه زود گذشت این یک سال.
آن روزها، برای ادامه ی تحصیلاتم، مجبور به سفر شدم.
و نمیدانم، چه سری در عشق نهفته است، که عاشق، همیشه باید طعم فراق را بچشد!
نمی دانستم دوام می آورم یا نه و آخرش چه خواهد شد، اما ناگزیر باید می رفتم.
آمده بود بدرقه ام.
تا لحظه ای که می خواستم بروم، حتی یک کلمه هم حرف نزدم. می ترسیدم این بغض فرو خورده بترکد و اشک چشمانم فوران کند.
می خواستم این لحظه ی آخر ، فقط بخندد و من خنده اش را تا دیدار بعدی در ذهنم قاب کنم.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را فرو دادم. با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، گفتم: مواظب خودت باش
اندکی مکث کردم و ادامه دادم: و مواظب عشق مان.
با این سخنم، انگار، سد اشک چشمانش در هم شکست و سیلاب گریه بر گونه هایش جاری شد.
در دل، به خودم فحش دادم که کاش همین یک حرف را هم نمی زدی.
نمی توانستم گریه هایش را ببینم
کمی ایستادم و دلداری اش دادم، منی که خودم نیازمند دلداری بودم.
به او گفتم: نگران نباش، هر روز با هم حرف میزنیم، اصلا قول می دهم همه ی خاطراتم را برایت بنویسم.
آنقدر شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم،که بالاخره آرام شد و خندید.
احساس می کردم، هرچه بیشتر بمانم، جدایی مان سخت تر می شود.
ساکم را سریع برداشتم، لبخندی زدم و این بار بدون هیچ سخنی، تنها سرم را به نشانه ی خداحافظی، پایین آوردم.
ماشین که به راه افتاد، برایم دست تکان داد و با صدایی بلند گفت: منتظرت می مانم.
و من رفتم،
با یک قلب جامانده...
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۶
آن روزها، به شدت درگیر درس هایم بودم و دوری از او، کلافه ام کرده بود.
در این میان، تنها دلخوشیِ من این بود که بعد از خستگی روزانه، یک فنجان چای بریزم و با او صحبت کنم ، جرعه جرعه بنوشم.
یک فنجان چایِ جانانه، با طعم عشق...
چند ماهی گذشت و من رفته رفته، احساس می کردم، او شور و حرارت گذاشته را ندارد. رسمی تر، صحبت می کرد و انگار سردی را در نگاه احساس می کردم.
فکرِ اینکه، مرا دوست نداشته باشد، داشت دیوانه ام می کرد.
اعصابم بدجور به هم ریخته بود. دیگر عزمم را جزم کردم و در یکی از روزهایی که با هم صحبت داشتیم، بدون مقدمه به او گفتم: بنظرم چند وقتی هست که مثل گذشته ها، نیستی. جوری رفتار می کنی که احساس می کنم، اصلاً حالِ صحبت با من را نداری. اتفاقی افتاده؟
اما سکوت کرد.
پریشان و عصبی شده بودم. آخَر، تمام دلیلِ زندگی من او بود و خودش این را خوب می دانست.
آشفتگی به حنجره ام سرایت کرده بود، با صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفتم: نکند دیگر خسته شدی از من . البته حق هم داری، تو که آنقدر دوست و آشنا و فامیل، دور و بَرَت هست که وقتَت، را با آنها بگذرانی و با خودت بگویی، مگر دیوانه ام که به تو دلم را خوش کنم.
دیگر نمی فهمیدم چه دارم می گویم.
لحن صدایم، با بغض آمیخته شده بود و او فقط سکوت کرده بود.
با حرص گفتم: تصمیم نداری، چیزی بگویی؟
سَرَم، به صورت وحشتناکی، درد گرفته بود، چشمانم را بستم.
نیمه های شب بود که به سراغم آمد
میگفت :«دوست و فامیل من، کسی هست که هر روز به دیدارم میاید ، کسی که همیشه به یاد من است و من این حسّ معجزه آسای عشق، را با هیچ کس و هیچ چیز عوض نخواهم کرد»
و من انگار، جانی دوباره گرفتم و جریان گرمای عشق را، در تک تکِ سلول هایِ بدنم احساس کردم.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۷
خیالم آسوده شد. صحبت هایش در ذهنم مرور میکردم و هر بار آرامشم بیشتر می شد، همیشه تردید داشتم که نکند، حسِّ او، نسبت به من، صرفاً یک دوستی معمولی باشد. اما با صحبت دیشب اش، دیگر یقین داشتم که او هم عاشق شده.مثلِ من.
صبح فردا برای تفریح با دوستانم به پارکی رفتیم اما چقدر دلم برایش تنگ شده بود.چشمانم را بستم و سعی کردم او را تصور کنم که در مقابلم نشسته است و با هم، گرمِ صحبتیم.
هوا سرد بود و سوزِ سرمای زمستان به استخوان میزد. اما من آن روز، به شدت، حال و هوای قدم زدن داشتم. احساس می کردم اَبرهای آسمان، به زمین فرود آمده و زیرِ پاهای من، پهن شده اند، نرم و دلچسب.
سَرم را بالا گرفته بودم و ابرهای تیره ای که داشت در هم می رفت را نگاه می کردم. می خواست باران ببارَد. همانطور که بالا را نگاه می کردم، پایم به تکه سنگی برخورد کرد و پخشِ زمین شدم.
صدای بچه ها بلند شد : حواست را جمع کن پِسر، خیلی عاشقی، انگار .
خ نون که بو برده بود چخبر است برای دست انداختنم گفت : آقای عاشق، جون فلانی برو ببینم، می تونی فلکه ی آب این فواره را ببندی یا نه؟
سوز شدیدی می آمد، اما با خودم گفتم: قَسمم داد ، بالاخره عاشق باید از یک جایی شروع کند و دل به دریا بزند.
با قدم های تند، به سَمت فواره رفتم و از زیرش عبور کردم . در یک لحظه، انگار همه ی ذرات وجودم قندیل بست. انگشتان یخ زده ام را به سمت فلکه ی آب بردم و به سختی آن را بستم.
از سر تا پایم خیس شده بود. بیرون آمدم. دوستانی که آنجا بودند با نگاهی عاقل اندر سفیه به من خیره شده بودند.
با خود گفتم از این حرکت در وسط سرمای زمستان. دیگر همه فهمیده اند که دیوانه شده ام.
به سَمت خ نون رفتم. لبخندی گوشه ی لبش بود. دورِ من چرخی زد و با صدای رضایتمندانه ای،گفت: نه،... انگار واقعا ً عاشقی.
در پاسخش،به تبسمی اکتفا کردم و رفتم.
پاهایم از سرما می لرزید، اما حرارتی از قلبم بیرون می زد که من را تا رسیدن به خانه، یاری می کرد.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۸
دو سال از آشناییِ مان، می گذشت و انگار از تمامِ عمرم، همان دو سال را زندگی کرده بودم.
از اوّلش تا آن روز، همیشه برای قرار ملاقات ها، برای هدیه دادن ها و برای سورپرایز کردن ها، من، پیش قدم بودم.
اما این بار، او بود که غافلگیرم می کرد.
مثل ماتم زده ها، بی حرکت، نشسته بودم. انگار، من را چسبانده بودند رویِ نیمکت.
سَرَم را بالا آوردم و بدون پلک زدن، به او خیره شدم.
لحظه ای سکوت، بینِ مان برقرار شد. همه ی حرفهایی که آماده کرده بودم، انگار با چشم هایم به او گفتم
سَرَش را به نشانه ی تأیید تکان داد و در همان لحظه، تلفنم زنگ خورد :
رزرو شما با موفقیت انجام شد
هواپیمایی تابان سفر خوشی را برای شما آرزومند است.
خُشکم زده بود.
با تعجب به چهره اش خیره شدم. داشت با خنده ی شیطنت آمیزی، نگاهم می کرد.
در آن لحظه، قاعدتاً باید از این کارَش، از این شوخیِ بی مزه اَش، عصبانی می بودم. اما قلبِ من، دیوانه تر از این، عاقِل بودن ها، شده بود.
لبخند زدم و گفتم: «تو که با این کارَت داشتی من را روانه ی گور می کردی. داشتم سکته می کردم».
تبسمی کرد و گفت: «می دانستم که عاشقِ حَرم امام رضایی، می خواستم دوّمین سالگرد آشناییِ مان را، آنجا باشیم. با هم.
دلم می خواست، این هدیه، برای همیشه در خاطرَت بماند».
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۹
دو_سه روزی مانده بود به تحویل سال، و من، سفری، نا به هنگام و غیر منتظره، برایم رقم خورده بود.
دلم نمی خواست بروم. برای تعطیلات عید نوروز و در کنارِ او بودن، خیلی برنامه ریزی کرده بودم. اما ناگزیر باید می رفتم.
آمد بدرقه ام، و من در تَهِ قلبم، از آمدنش، خوشحال بودم.
چند دقیقهای مانده بود به حرکت اتوبوس.من محوِ تماشایش بودم. راننده، اتوبوس را روشن کرد و مسافران، یکی یکی سوار شدند. همیشه در این لحظات، دلم می خواست، اتوبوس تأخیر داشته باشد تا بیشتر در کنارش بمانم.
در همین فکرها بودم که ناگهان، با صدای بوق اتوبوس، از جا پریدم، برگشتم و با ابروان در هم گره شده، به راننده نگاه کردم. می خواستم، بد و بیراهِ جانانه ای نثارش کنم، اما او، پیش دستی کرد و با لحنی کنایه آمیز، گفت: «اگر صلاح میدانید، سوار شوید جناب.» نگاهی به اتوبوس انداختم. همه ی مسافران، سوار شده بودند.
حق را به او دادم و دستم را به نشانه ی عذرخواهی، بر قفسه ی سینه گذاشتم
سر را چرخاندم ، نگاهش کردم و گفتم:
خدانگهدار عشق من
یک ساعتی از حرکت، گذشته بود. چشمانم را بسته بودم، خوابم نمی آمد، اما دلم می خواست با همان عکسِ ذهنی ای که در لحظه ی آخر از او گرفتم، خوش باشم.
رفته رفته، از قیل و قالِ داخل اتوبوس کاسته می شد، انگار همه خسته بودند. سکوت بود و تنها، صدایِ وزشِ باد در بین کوهها ، از پنجره می آمد. یک لحظه احساس کردم، صدایی پیچید. انگار، کسی داشت دربارهی او صحبت می کرد و از نام و نشانَش می گفت. گوش هایم را تیز کردم. به نظر می آمد، خیالاتی شده ام؟ نکند یه لحظه خوابم بُرده و خواب دیده ام؟»
هر لحظه، منتظر بودم، دوباره، آن صدا را بشنوم. مغزم دیگر خسته شده بود و فشار شدیدی بر دو طرف شقیقه ام احساس می کردم. بالاخره سعی کردم خودم را قانع کنم، به اینکه حتماً، لحظه ای کوتاه، خوابم بُرده است و خواب دیده ام.
اما خوب می دانستم، دارم به خودم دروغ می گویم؛
من خواب نبودم...
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۱۰
چند ساعتی مانده بود به تحویل سال و هنوز از اینکه در این لحظات، کِنارش نبودم، افسوس می خوردم.
می خواستم بروم به جایی که هیچ کسی ، جز خدا نباشد. اصلاً وقتی او نبود، دیگر چه فرقی داشت، کجا باشم.
بیرون زدم و طیِّ مسیر می کردم، راهی را که ناکجا آباد بود. اختیار از کف داده بودم و نمیدانم چگونه رسیدم به بیابانی که تا چشم کار می کرد، بَرهوت بود و بَرهوت.
اطراف را نگاه کردم، انگار رسیده بودم به آخَر دنیا.
پاهایم دیگر، رَمقی نداشت. نشستم روی زمین تَرَک خورده ی آنجا و با انگشتانم روی رَمل های نرم، تصاویری موهوم می کشیدم.
_«من می دانم خانه اش کجاست!»...
صدایِ کسی بود که از پشت سَرَم، می آمد. چقدر شبیهِ همان صدای داخل اتوبوس بود که در مسیر سفر شنیده بودم. اما جذاب تر و گیرا تر!
انگار مرا میخکوب کرده بودند. نمی توانستم برگردم و صورتش را ببینم.
می دانستم منظورش کیست و که را می گوید. گویی او ، تمام مکنونات قلب مرا از بَر بود.
صدای قدم هایش را شنیدم.کمی نزدیک تر آمد. هنوز پشت سَرَم ایستاده بود و من همچنان تلاش می کردم صورتم را بچرخانم به سمتش. اما فایده ای نداشت.
دستش را از سمَت راست صورتم، آرام آورد مقابل چشمانم و با انگشت، به نقطه ای اشاره کرد و من بی اختیار نگاهم را دوختم به منتهی إلیهِ جایی که او نشان می داد.
دوباره با همان صدای گیرا و دلنشین گفت:« عجله کن؛ او آنجا، منتظرت است»
ناگهان بادِ شدیدی، شروع به وزیدن گرفت و خاک و خاشاک بود که در گِردباد بیابان می پیچید. یک لحظه احساس کردم، دیگر می توانم سَرم را به عقب بچرخانم. اما اثری از آن مَرد نبود.
همه چیز عجیب بود. عین یک رؤیا!
آسمان آرام شده بود و بادِ ملایمی می وزید. ساعتم را نگاه کردم. پانزده دقیقه ای بیشتر، نمانده بود تا تحویل سال.
دوباره چشمانم را به جایی که آن مَرد، نشان داده بود، دوختم. بنظر می رسید هفت یا هشت کیلومتری فاصله داشتم تا آنجا. اما یک حسّ دل انگیز، مرا به اعتماد بر سخن او، وا می داشت.
و سرانجام، این قلبِ مجنون شده، در هوای کوی لیلی، سَربه بیابان گذاشت...
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝