eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا به خیر کنه. از دلتنگی داشتم می پوسیدم. کاش محمد یه خورده مهربونتر و صمیمی تر برخورد می کرد. هعی ... خدا ... *** محمد از وقتی مرتضی زنگ زده بود عین مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه می رفتم. یعنی چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بیاد رادمهرو ببینه و عوض درست شدن همه چی خراب بشه؟ نه ... وقتی اومد ... به محض این که حس کنم داره حسادت می کنه میرم و به هر قیمتی برش می گردونم ... حتی اگه مجبور شم میگم غلط کردم گفتم طلاق بگیریم ... خدایا ناهیدم بعد از مدتها داره پا میذاره تو خونه ام ... یعنی چی کار داره باهام؟ صدای زنگ در بلند شد. بالاخره اومد. خواستم شیرجه بزنم سمت در که پشیمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه. خدایا توکل به تو. سر تا پا گوش شدم و به در چسبیدم. واضح نمی شنیدم. پس در رو باز کردم و رفتم بیرون. رفتم جلوتر. دوتاشونم ایستاده بودن و زل زده بودن به همدیگه. رادمهر- بفرمایید؟ ناهید- ناهید هستم ... به جا نیاوردم؟ یه ذوقی کردم تهش ناپیدا. حالا وقتش بود. رفتم جلوتر سلام خوش اومدین ... ایشون نامزد من هستن ... ناهید- سلام اقای نصر ... پس به خاطر همین اینقدر عجله داشتین؟ خدایا ... این یعنی ناهید هنوز رو من حساسه؟ این جمله یعنی حسادت؟ وای که چقدر خوشحالم از اینکه بازم می بینمت ناهیدم ... جوابشو ندادم. ناهید با خونسردی دستشو برد سمت رادمهر. ناهید- خوشوقتم عزیزم ... خوشبخت بشی ... خیلی ازاین حرکتش جا خوردم. شاید می خواست حرص منو دربیاره. رادمهر با ادب زیاد تعارفش کرد و راهنماییش کرد سمت مبل. بعدش رفت توی اشپزخونه و با دوتا فنجون چای تو سینی اومد بیرون. چاییها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کیفش رو از روی مبل برداشت و با دستپاچگی گفت رادمهر- خیلی خب من دیگه برم ... دیرم شده ... با اجازتون ... خدافظ ... حتما کلاس داشت. حتی نذاشت جوابشو بدیم. چند دقیقه سکوت بینمون حاکم شد. نمی خواستم هیچ حرفی بزنم. اگه کوچکترین اعتراضی بکنه همه چیو واسش توضیح میدم و دوباره ازش خواستگاری می کنم. بعدش دیگه نمی تونم تو روی مامان و بابام نگاه کنم. تو همین افکار بودم که ناهید دستشو اورد جلو و فنجون چاییش رو برداشت. ناهید- امیدوارم ایندفعه اشتباه نکرده باشی ... - یعنی چی؟ ناهید- به نظر دختر خوبی می اد ... مواظب باش نشکنیش ... - یعنی من بودم که تو رو شکستم؟ با بی تفاوتی یه جرعه از چایش رو خورد و گفت ناهید- نه منظورم این نبود ... ادم از کسی که دوستش داره ضربه می بینه ... اگه طرف مقابل برات مهم نباشه هر کاری کنه عین خیالت نمیاد ... صدام یه درجه رفت بالا. - یعنی میخوای بگی تو هیچ علاقه ای بمن نداشتی؟ ناهید- دیگه تموم شد همه چی ... الانم تو ازدواج کردی ... من برای این حرفا اینجا نیومدم ... چاییشو سر کشید و دست برد سمت کیفش. از توش یه جعبه دراورد و گذاشت روی میز. ناهید- این پیش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودی تا اینکه زنگ زدم اقا مرتضی و گفت امروز خونه ای ... خب من دیگه برم به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم. - خوش اومدی.. رفت و پشت سرش در رو بست. من موندم و بغضی که بهش اجازه ترکیدن نمی دادم. رفتم سر میز و جعبه روباز کردم. حدسم درست بود. حلقه اش بود. حلقه ای خودم با این دستام دستش کردم و قبل و بعدش هیچ دستی رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تی وی و افتاد زمین. چرا از احساسش نگفت؟ یعنی اصلا دوستم نداره؟ حتی تحمل کردنم هم براش غیر ممکنه؟ چقدم زود رفت ... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد. با شنیدن صدای بلندی از خواب پریدم. یکی داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در می کرد. بیشعور در شکست ... هول هولکی رفتم و سمت در و بازش کردم. علی پرید تو و یقه ام رو گرفت. داد می زد. علی- بیشعور مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم. - چته علی؟ چی شده؟ علی- کجاست؟ تو مردی؟ نمی دونی اونی که حالا زنته تا حالا کجاست توی این شهر غریب؟ حالا دوهزاریم افتاد. ترس تمام وجودم رو برداشت. دستشو محکم پس زدم و گفتم - ساعت چنده علی؟ علی- 9 شب ... - یا حسین ... دویدم سمت اتاقش. برنامه اش رو میز بود. نمی تونستم تمرکز کنم و روزشو پیدا کنم. یه نفس عمیقی کشیدم و دوباره به کاغذ خیره شدم. کلاسش تا شش بود. واای خدای من ... دویدم بیرون و گوشیمو از روی اپن برداشتم. پنج بار زنگ زده بود. به علی چشم دوختم. - کلاسش تا شش بود ... کجا مونده؟ تو از کجا فهمیدی نیومده؟ علی- یه ساعت پیش بهم زنگ زد ... می خواست با نگرانی ازم چیزی بپرسه که قطع شد ... هر چی می گیرم گوشیش خاموشه ... خدا خودش بخیر کنه ... دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بیرون. - علی چه خاکی تو سرم کنم؟ یعنی کجاست؟ آدرس اینجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم علی رفت سمت در. علی- بیا بر
یم دنبالش ... شاید هنوز جلوی دانشگاه باشه ... رفتیم. جلوی دانشگاه نبود. تا ساعت دوازده همه جای اون اطرافو گشتیم. جایی رو هم بلد نبود آخه ... اگه خدایی نگرده بلایی سرش می اومد؟ هر چی آیه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم. کلی گشتیم. هیچ خبری ازش نبود. علی من رو رسوند خونه. تصمیم گرفتم فردا ساعت کلاسش برم دانشگاه. اگه نبود باید می رفتم سراغ پلیس. از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روی مبل. فردا ساعت 12-10 کلاس داشت. اه ... فردا ساعت 9 باید می رفتم صدا و سیما واسه تحویل یه سفارش کار. لعنتی ... محکم چنگ زدم لای موهام. *** عاطفه بلند شدم و نشستم. یه کش و قوسی به بدنم دادم و یه بوس برای خدا فرستادم. - خدا جونم دمت گرم ... مخسی ... فکر نمی کردم اینقدر راحت بخوابم ... دختره همیچین یه دفعه ای و غیر منتظره اومد که اسم خودمم یادم رفت. چه برسه به اینکه از شوهرم آدرس بپرسم یه بار دیگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نیشم تا بنا گوش باز شد. دلخوشم به این حماقت شیرین ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار. وضو گرفتم و به نماز صبح ایستادم. یکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم. دیروز اولین روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بیخیال ... خب معلومه کسی عین خیالشم نمیاد که من کجام؟ معلوم نیست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قیافش ... پوستشم که سفید بود ... اینم شانسه ما داریم؟ من نرسیده دختره برگشت ... خدا کنه به این زودیا راضی نشه بیاد تا من یکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم ... به ساعت یه نگاه انداختم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. جمع و جور کردم و پاورچین پاورچین زدم بیرون. راه دانشگاه رو در پیش گرفتم. خب؟ حالا امروز چه گلی به سرم بگیرم؟ چطوری ادرسو پیدا کنم؟ باید برم بست بشینم جلو در صدا و سیما و بلکه یه فرجی شد و علی رو دیدم. به افکار خودم خندیدم و وارد دانشگاه شدم. استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم. خدایا من چرا اینقدر بیخیالم؟ ولی خیلی گلی ... اگه تو مواظبم نباشی نابودم ... مثل دیشب که نجاتم دادی ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو یه جوری پیدا کنم ... حدود یه ساعت از کلاس گدشته بود که در زده شد. مشغول نوشتن بودم. در باز شد و یکی اومد تو. همهمه بچه ها بلند شد. سرم رو گرفتم بالا ببینم چه خبره که قلبم شروع کرد به دیوونه بازی درآوردن. محمد اینجا چیکار می کرد؟ محمد- سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن؟ استاد- احوال شما اقای نصر؟ بله. امری داشتین؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بیرون. محمد- میشه لطف کنید اجازه بدین با من بیان که بریم؟ استاد- بله بله ... ایرادی نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد- می تونید تشریف ببرید ... محمد بدون اینکه به سمت بچه ها نگاهی بندازه عذرخواهی کرد و رفت بیرون. منم از دیدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که یکم برا بچه ها قر بیام و قیافه هاشونو ببینم. با دستپاچگی وسایلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بیرون. تو راهرو ایستاده بود. نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ الهی🙏 براي شانه هاي خسته قدری عشق❤ براي گام هاي مانده در تردید قدري عزم براي زخم ها مرهم💔 براي اخم ها لبخند وبراي ظلمت جان روشنايي عطا فرما🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 إلــــهـــے وَ رَبّـــــي مــَنْ لـي غَیــرُڪ 🙏 خُـدا ❣ در سکوت شبها ✨ آرام و بی صدا به شما سر میزند و تک تک شما را نوازش می کند و زمزمه وار می خواند دوست تون دارم💖 @onlinmoshavereh شب بخیر 🌙
سلام😊✋ مهربانان💞 به آخرین پنجشنبه فروردین ماه 🌸🍃 خوش آمدید ☕ 😊 🌸 🍃 ثانیه های عمرتون پربار🌸🍃 قدمهاتون سبز 🌸🍃 حال دلتون خوب 💞 وجودتون سلامت 😇 و امروزتون☀️ پراز اتفاقات شاد😉🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
امروز ☀️ برای سلامتی 🌸 خودتون و خانواده تون و🌸 برای سلامتی 🌸 همه بیماران و🌸 برای خوشنودی🌸 اقا امام زمان 💞 سلامتی وظهوراقا🌸 5صلوات ختم کنیم 🙏 🍃🌸 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍃🌸 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍃🌸 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نماز_زیبا اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز سستی می‌کند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم. بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان معطر کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) نماز بخوانیم. با نماز زیبا، در درون همسرمان #میل و اشتهای به نماز ایجاد خواهد @onlinmoshavere
🔴 #آقایان_بخوانند ✅ #معجزه_کلام 💠 گاهی برخی جملات #معجزه می‌کنند. مردها باید با تفکر، برخی جملات را برای #تسکین دل همسرشان بر زبان جاری کنند. 💠 مثلا زن با شنیدن این #جملات قوت قلب پیدا می‌کند: _امروز خسته شدی بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتو خرد نکن _ بهت حق میدم _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم _ همیشه در کنارتم _ و .... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #استاد_پناهیان 💠 کسی که #نگاه حرام می‌کند امکان #لذت بردن خودش را در زندگی خانوادگی از بین می‌برد! صدمه می‌زند! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال901 سلام برای رفع دلسرد شدن مرد از زندگی چکار باید کرد؟؟؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام برای اینکه بتونی همسرت رو برای خودت حفظ کنی و جذب خودت کنی خیلی کارها میتونی انجام بدی بهترین آنها اطاعت از همسر و گفتن کلمه جادویی چشم هستش به همسرت چشم بگو در قلبش فرمانروایی کن دقیقا همانگونه که دین اسلام سفارش کرده بود به حال خانمی که همسرش ناراحت از او خوابش ببرد اگر رضایت اورا جلب نکند مورد لعن و نفرین ملائک واقع میشود پس از همسر خود تمکین کن ونیاز جسمی و روحی اورا برآورده کن و نسبت به او محبت داشته باش وبا رویی خوش وخلقی خوش و ظاهری مرتب از او استقبال کن غر نزن مقایسه نکن وبا نیش زبان اورا آزار نده وبه خانواده اش احترام بگذار مطمئن باش که کامل جذب زن وزندگی خودش میشه و مشکلی هم به وجود نمیاد.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
معلوم نبود چشه؟ یعنی اومده دنبالم چیکار؟ اصلا فهمیده دیشب نبودم؟ واسه هر چی که اومده خدایا شکرت ... دیگه اواره نمی مونم ... رسیدیم جلو در خونه. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. در روباز کرد و وارد شد. منم که همیشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخیدم داخل خونه که صورتم سوخت. دستم رو گذاشتم روی گونه ام و با ناباوری خیره شدم تو چشمای غضبناک محمد ... چرا؟ داد زد. محمد- کدوم گوری بودی دیشب تا حالا؟ نمی گی دست من امانتی؟ نمی فهمی باید بهم خبر بدی کدوم قبرستونی می مونی و کی میای؟ نمی فهمی اینا رو؟ چشمام پر شد. همونطور خیره بودم بهش. اشک هام ریختن. صدام رو اوردم پایین. - من ... من ... خیره بود بهم و بلند بلند نفس می کشید. - من آدرس اینجا رو نداشتم ... گوشیمم خاموش شد چون باطریش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ... متاسفم ... ببخشید ... دویدم ست اتاقم و نشستم پشت در. زانوهام رو بغل کردم. چند دقیقه ای همونطور نشستم و گریه کردم. این دفعه از خوشحالی. از خوشحالیه اینکه نگرانم شده بود. حتی به عنوان یه امانت ... اما نگرانم شده بود. چند ضربه به در کوبیده شد. محمد –: در رو باز کن ... صداش رو آورده بود پایین تر. نمی تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم. سرش پایین بود. محمد- کجا بودی؟ نیشم شل شد. اشکام رو مثل بچه ها با آستین مانتوم پاک کردم و کامل براش توضیح دادم. - گوشیم که خاموش شد می خواستم از یکی تلفن بگیرم ولی خب ... شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش به خورده تو همون خیابون بالا و پایین رفتم تا اینکه چشمم خورد به یه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستنی هم قایم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خیابون نباشم ... سرش رو اصلا بالا نیاورد. محمد- لطفا از این به بعد هر جا میری بهم خبر بده ... شماره ام رو هم حفظ کن ... تو امانتی اینجا ... وای که چقد دلم می خواست بپرم بوسش کنم. دستشو کرد تو جیبش و دوربینم رو در آورد. گرفت طرفم محمد- این جا مونده بود تو ماشین ... لطفا مواظب عکس هاش باش ... - اگه بخوای می تونم همین الان همشونو پاک کنم ... شونه بالا انداخت. محمد- نمیدونم ... هر کاری دوست داری بکن ... فقط ... حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم. - به کسی نمی دمشون ... رفت تو اتاقش. موندم جلوی در. به در بسته اتاقش خیره شده بودم. چقدر این بشربی احساس بود. یه معذرت خواهی هم نکرد که زده تو گوشم. ولی عیب نداره ... هر چه از دوست رسد نکوست ... سه هفته مثل برق و باد گذشت و من دیگه آدرس خونه رو از اسم خودمم بهتر بلد بودم. هفته ای 4 روز کلاس داشتم. با آژانس می رفتم و با آژانس برمی گشتم. پول جهیزیه ام هم تو حسابم بود و تو این یه سال حداقل با این پول هیچ مشکلی نداشتم. محمد هم وقتی دید بهش شماره حساب نمی دم گفت یه حساب برام باز می کنه و کارتو میذاره تو اتاقم. ولی من تصمیم گرفته بودم بهشون دست نزنم و موقع رفتنم همه رو یه جا براش بذارم. مادرم هر روز بهم زنگ می زد. صداش بغض داشت ولی گریه نمی کرد چون اونوقت منم بی قرار می شدم. عوضش اتنا خیلی بی تابی می کرد و اشکم رو در می آورد. می دونستم که کم کم عادت می کنن ولی خب دیگه ... منم کلی از محمد و خوبی هاش براشون می گفتم تا دلشون خوش باشه. همشم به دروغ ... چون من روزی سر جمع دو ساعت محمد رو نمی دیدم. به خاطر دوتا کار سفارشی که صدا و سیما همزمان بهش سپرده بود. صبح ها می رفت بیرون و بعد ظهر حدودا ساعت شش بر می گشت. مادر شوهرم هم هر دو سه روز یه بار زنگ می زد و کلی صمیمی و مهربون باهام صحبت می کرد. دختر نداشت و به من جای دخترش محبت می کرد. خیلی خانم خوبی بود. من هم از فرصت استفاده می کردم و کلی ازشون سوال می پرسیدم. هر دفعه دستور پخت یه غذا. تقریبا بلد بودم. موقع آشپزی مامانم نگاه می کردم ولی انجام نداده بودم تا حالا. ازشون می پرسیدم و به دقت یاد داشت می کردم. اونا هم با هزار تا ذوق و کلی صبر و حوصله برام توضیح می دادن. از مادرم درباره نحوه خرید هم می پرسیدم. خلاصه همه زنگ می زدن و کلی حال و احوال و مشاوره. تو این سه هفته از نبودن های محمد نهایت استفاده رو کردم. اول از همه خونه اش رو زیر رو کردم به جز رو تا اتاق. یکی اتاق خود محمد و یکی هم اتاقی که دفعه اولی که پامو گزاشتم اینجا ازش بیرون اومد. اصلا جرعت نمی کردم برم تو این دوتا اتاق. گاهی دست رو دستگیره اشون هم میذاشتم... ولی تو نمی تونستم برم. دیگه بیخیال شدم. تمرین آشپزی هم می کردم. بعضی وقتا روزی دوتا غذا همزمان می پختم. خودم اینقدر خورده بودم که ترکیدم. کم می پختم ولی چون دو نوع بود از پسشون برنمی اومدم. یه شب که محمد اومد ازش پرسیدم که اینورا پیرمرد پیرزن تنها زندگی کنه هست یا نه؟ یکم مشکوک شد چون گیر داده بود واسه چی می خوای؟ منم گفتم وقتایی که حوصله ام سر می
ره برم کمکش یا اگه کاری داشت واسش انجام بدم. یه لبخند مهربون زد و گفت که طبقه اول یه پیرزن تنها هست. منم از اون به بعد از دو نوع غذام. اونی که بهتر می شد رو می برم واسه اون. روز اول که رفتم یه چایی مهمونش شدم و ازش خواهش کردم که اگه کاری داشت یا چیزی خواست بی تعارف بهم بگه. اونم خیلی برام دعا کرد. کلی غذا پختم. کم کم طرز پخشتون دستم اومد. اونم دور از چشم محمد. تو این مدت علی و مرتضی هم چند بار به خونه تلفن کردن از یه طرف هم برنامه ریزی کرده بودم که از همین اول کاری روزی سه چهار ساعت درس بخونم. می خوندم. اگه نیاز بود بیشتر هم می خوندم. به ساعت نگاهی انداختم. 30/5 بود. کم کم دیگه محمد پیداش می شد. رفتم تو آشپزخونه. کتری رو پر کردم و گذاشتم روی گاز تا بجوشه. هنوز از آشپزخونه بیرون نیومده بودم که زنگ در زده شد. رفتم طرف در. تنها چیزی که تو این خونه اعصابم رو خورد می کرد کف پارکتش بود. اتاق من و خودش فرش داشت ولی سالن نه. همیشه مجبور بودم دمپایی پام کنم. از چشمی در نگاه کردم. اوه اوه علی بودم. دویدم تو اتاق و چادرم رو سرم کردم. دوباره دویدم بیرون. پام گیر کرد به لبه مبل و نزدیک بود با مغز برم تو زمین. از دسته مبل گرفتم و دوباره صاف شدم و دویدم. بالاخره در رو به روی اون طفلک باز کردم. با یه لبخند دخترکش ایستاده بود پشت در. ولی من که دل نمی باختم. یه دل داشتم و اون رو هم به محمد غول بیایونی باخته بودم. غول بیابونی؟ همین لقب باعث شد به علی لبخند بزنم و سلام بدم. علی- سلام ... اجازه هست؟ از جلوی در کشیم کنار. - خواهش می کنم ... بفرمایید اومد تو و جلوتر از من رفت. چه خودمونی؟ در رو بستم و برگشتم داخل خونه. علی سرشو کرده بود تو اون اتاق مرموز که هنوزم نفهمیده بودم توش چه خبره؟ آخ که چقدر دلم می خواست منم بدوم جلو و منم سرم ببرم تو اون اتاق. تو همین فکر بودم که علی سرشو بیرون آورد و در رو بست. رفتم جلوتر و با دستم اشاره کردم که بشینه. راه افتاد سمت مبل. علی- آقای خواننده نیست؟ خندیدم. - نه صدا و سیماست ... شمام بهش میگین آقای خواننده؟ خندید و نشست. علی- ما از شما یاد گرفتیم ... دوتامونم خندیدیم. - ببخشید ... چند لحظه تنهاتون می ذارم ... الان میام ... رفتم تو اتاق. صدای علی رو شنیدم که گفت. علی- خواهش می کنم ... شما راحت باشین ... در رو بستم و سریع یه مانتو و جوراب و روسری سرم کردم و چادرم رو انداختم رو سرم. تو آیینه به خودم لبخند زدم پسر خوبی بود علی ... با توجه به شناختی که از قبل هم از شخصیتش داشتم می دونستم پسر خوبیه. باهاش احساس راحتی می کردم. برای اولین بار طعم داشتن برادرش بزرگ رو باهاش چشیدم. رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم و چایی دم کردم. بعدش با یه ظرف پر از میوه و یه بشقاب خالی اومدم بیرون. جلوی علی گذاشتم و روبروش نشستم. - خیلی خوش اومدید علی آقا ... تکیه اش رو مبل گرفت. یه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن ... علی- شرمنده آبجی ... این یه مدت سرم خیلی شلوغ بود ... نتونستم سر بزنم ... مشکلی که پیش نیومده؟ سرم رو به علامت منفی تکون دادم. علی- محمد که بابت اون اتفاق اذیتت نکرد؟ می دونستم منظورش گم شدنمه. - نه اصلا ... اصلا ... علی- هیچی نگفت بهت؟ داد نزد؟ خندیدم و گفتم - نه علی آقا ... فقط بهم گفت که بیرون رفتنی حتما بهش خبر بدم... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺