پاسخ ما👇👇👇👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
با سلام
با سپاس از همراهی شما و ارزوی قبولی طاعات
ببین عزیزم همه این چیزهایی رو که میگی باید قبل ازدواج و قبل از اینکه بخواهی بله بگی باید تحقیقات کامل رو انجام می دادی ومیسنجیدی که آیا شما هم کفو هم هستین یا خیر آیا می توانید همسفر خوبی برای هم باشید در این مسیر زندگی یا خیر بعدش بگین بله نه الان که ۴سال از این همسری گذشته وبه طفل معصوم هم این وسط قرار گرفته که دوروز دیگه هم مهر فرزند طلاق به پیشانی اش بخوره !الان به جای این فکرهای مسموم که فقط مایه دلسردی تو از همسرت وزندگی میشه وعاملی برای شکنجه روحی تو و سردی زندگی دورشدن بیشتر از همسرت میشه
بهتره که به روزهای خوش باهم بودن فکر کنی بهتره که همه محاسن خوب همسرت رو برای خودت لیست کنی و هرروز اونا رو برای خودت تکرار کنی و بابتش از خدا تشکر کنی این کار باعث میشه احساس تعلق بیشتری نسبت به او پیدا کنی و محبتت نسبت به او بیشتر میشه و کانون زندگی گرمتر میشه پس فاز منفی نده لطفا
هیچ انسانی کامل نیست وهر کس کم کاستی داره وزن ومرد قراره کامل کننده هم باشند وعیوب هم رو بپوشانند
مسئله دیگه اینکه تربیت کننده نسل مادرهستش که در کنار فرزند هستند و پدر طفلک صبح می ره
سرکار شب بر میگرده اون موقع هم که گودک در خواب ناز به سر میبره پس عملا میبینی که حضور پدر کم رنگ هستش مگه اینکه تو هی بزنی تو سر مال که شما فرهنگستان بده وما به هم نمی خوریم و تربیت بچه ام خراب میشه واز این قبیل حرفها باشه که باعث بشه مرد روی دنده لج بیفته و بخواد بچه رو بکشه سمت خودش که خود این عاملی برای سر در گمی کودک میشه پس لطفا به جای تنش های بی جا به فکر زندگی و تربیت نسل خودت باش و سعی کن که رابطه قشنگی با همسرت برقرار کنی وبا این ادب و احترام و ارامش فرهنگ خوبه خودت رو به خانواده و همسرت انتقال بدی و محصول این صبوری را به خوشی بچینی انشاالله پس به جای طلاق همسرت رو همینجوری که هست پذیرا باش وبا احترام به عقایدش در کنار او زندگی مسالمت آمیز دلچسبی رو شروع کن وبا حسن خلقت به مرور اصلاح کن
خاصه در این شبهای قدر از خدا بخواه که مقدرات شما رو به خیر و نیکی رقم بزنه و انشاالله برای همه هم وطنان ما
با آرزوی توفیق برای شما
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت181
محمد من حتی از اسمت هم نمیتونستم چشم بردارم ... اونقدر حالم بود بود که با شنیدن صدات زرتی می زدم زیر گریه ... ایناها امین شاهد زنده هی و حاضر ... یه بارم تو دانشگاه دید حتی ... آها گفتم امین ... حس می کردم رو امین خیلی حساسی ... تو هنگ این حس ششمت موندم هنوزم ... امین نگام می کرد ناراحت می شدی ... آره امین به من یه حسایی داشت ولی تازه داشت شروع می شد. هنوز شکل نگرفته بود که من و تو سوری ازدواج کردیم و امین بهم گفت که الان میتونم جلو خودمو بگیرم ولی اگه سال دیگه عروسی می کردی عمرن نمیتونستم ... و اما خودم ... تا حالا با امین جلوی یه آئینه ایستادین و همو نگاه کنین ... میدونی چقدر شبیه همین؟ و همین شباهت باعث شد آروم شم ... تو که ازدواج کرده بودی ولی یه کپی از خودت هر روز جلو چشمم بدون حلقه رژه می رفت ... من هیچوقت خود امین رو ندیدم ... همش تو بودی ... گاهی به خودم میگفتم امین بوی محمد رو میده و بعد به خودم میخندیدم ... ولی الان درعین ناباوری می بینم که درست می گفتم ... امین یکی از کسایی که خیلی بهت نزدیکه و من بدون اینکه اطلاع داشته باشم حست می کردم ... بعدشم اونقدر عجیب من و تو همو دیدم و تو اون رو ازم خواستی ... پا گذاشتم تو خوه ات ... مثل یه خواب ... کی باورش میشه؟ سردی رفتارت اذیتم می کرد ... تو نفهمیدی ولی علی تو برخورد دوم عشق من رو به تو فهمیده بود ... همون روزی که اومده بود خونمون و به قول تو خودشو واسه شام دعوت کرد ... ولی ازش خواستم لو نده ... محمد معتاد صدای نفسات شدم ... هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر عاشقت می شدم و بیشتر میفهمیدم چقدر با اون آدمی که می شناختم فرق داری و چقد عسل منی
دوباره بوسیدمش. - اولین بار ناهیدو تو مراسم علی اینا دیدم ... تو محرم ... تو رفتی طرف ناهید و باهاش حرف زدی یادته؟ من خیره نگاتون می کردم و حس می کردم دیگه نفسم بالا نمیاد ... گریه کردم ولی تو ندیدی ... نبایدم می دیدی ... من به خاطر چیزه دیگه ای اومده بودم ... ولی خیلی ضعیف بودم. کم کم تو مهربون تر میشدی و منو بیشتر وابسته می کردی ... خلاصه سرتو درد نیارم. خیلی اتفاقا افتاد بینمون ... و الان تو سرت رو گذاشتی روی پای من و آروم خوابیدی ... به من گفتی تو جون منی ... الان بغضم گرفته ولی به خاطر تو نمیخوام گریه کنم ... هرچند خوابی و متوجه نمیشی. ولی من که میدونم تو ناراحت میشی ... الان ... این لحظه به این جمله ایمان آوردم ... به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم. - صدای خنده خدا را میشنوی؟ آرزوهایت را شنیده و به انچه محال می پنداری می خندد ... دستم رو کشیدم به صورت محمد. دستم رو گرفت و بوسید. - محمد تو بیداری؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه خندید. - خیلی بدی ... نمیخواستم بشنوی ... محمد- شرمندتم به خاطر نفهمیم ...
حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه میفهمم چه الماسی دارم ... - همچین آروم بودی فک کردم خوابی ... محمد- من یه مردم ... سرم که رو پاهای تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش باید پیشم لنگ بندازه ... چشماشو باز کرد و لبخندم رو دید. محمد- ای جونم ... دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسید. همش می خواستم مانع بشم ولی سفت گرفته بود دستامو. بلند شدیم رفتیم تو. بین جمعیت نشستیم و بحث شروع شد. قرار شد عروسی رو سه روز بعد عید فطر بگیریم. کلی تصمیمات دیگه هم گرفته شد. مثلا قرار شد وقتی فردا برمی گردیم تهران مامان من هم باهامون بیاد. بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بیاره تا خرید ها رو با کمکشون انجام بدیم. ولی مامن محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس میاد. باید ده روز می موندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خیلی زیاد بود. شیدا و شیده هم قرار شد بیان برای چیدن خونه و کمک و اینا ... همه تصمیمات گرفته شد. مشغول صحبت بودیم که اتنا اومد و با کوله پشتیش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتویاتش رو ریخت بیرون. کلی برگه و کتاب و دفتر و دفترچه ... - اینا چیه اتنا؟
محمد- فکر کنم من بدونم ... آتنا- بیا آقا محمد ... همه اینا رو باید امضا کنی واسم والا دوستام کلمو می کنن ... - آتنا چه خبرته؟ میدونی چقد طول می کشه؟ آتنا- خب چیکار کنم ... دوستام که فهمیدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلی خواهش کردن ... اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ... به من نگاه معناداری کرد. فهمیدم منظورشو از دل سوختن. - اتنا محمد الان خسته اس ... محمد- نه بذار باشه ... کی میخوای تحویلشون بدی؟ آتنا- بعد تابستون دیگه ... محمد- خب الان یه چنتاشو امضا می کنیم باهم ... برا بقیش هم کوله پشتیت رو با خودت بیار تهران ... هرروز ترتیب یه سری رو میدیم و تمومش می کنیم ... ها؟ چشمای اتنا برق
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت182
آتنا- عالیه ... برگه هاشو جمع کرد. آتنا- بچه پرروها ازبس دروغ میگن فک میکنن همه مثل خودشونن ... باور نمی کردن که مجبور شدم ببرم یه
عکس از شما نشونشون بدم ... ضایع شدن جیگرم حال اومد ... ها مخصوصا این دوست بغل دستیم ضایع بشه. آی کیف میده ... مامان- عه اتنا ... همه زدیم زیر خنده. آتنا- بعدشم که ریختن رو سرم تو رو خدا بگو بمن یه امضا بدن ... شیدا- بچه مچه رو ببین تو رو خدا ... ما همسن اینا بودیم جلو پنکه آآآآ می کردیم کلی سرگرم می شدیم ... چه می دونستیم امضا چیه؟ - والا به خدا ... اونشب هم به خوبی و خوشی گذشت و فرداش همگی با هم راه افتادیم به سمت تهران. مامان محمد هم شب رسید. دیگه همه کارها افتاد گردن ماها. آقایون هم که خونه مونده بودن ... باباهامون ... همون شب بعد افطار و چای و میوه نشستیم و یه جلسه اساسی واسه برنامه ها تشکیل دادیم. روی فرشی که رو زمین مونده بود از اون موقع گرد نشستیم. البته آتنا غش کرده بود. مامان محمد- خب اول از همه باید ترتیب کارت ها رو بدیم
مادرم- آره. صبح اول بریم دنبال کارای اون ... شیدا- اتفاق من یه چنتا متن قشنگ پیدا کردم آوردم ... رفت گوشیشو اورد و بین متنهاش که انصافی قشنگ بودن منو محمد بهترینش رو انتخاب کردیم. شیده- خب این از این ... مامان- بعد شبهای قدر پخشش می کونیم. که تا اون موقع اماده بشد و اسما را روش بنویسیم ... - اما باید زودتر برسونیم به دست بابا ها دیگه ... چون اونایی که از تهران و شهر ما میان بتونن برنامه ریزی کنن و عجله ای نشه ... محمد- نگران اونا نباشین پست می کنیم فوقش ... فقط اماده بشه ... مامان یه لیست برگه داد دست مادرم و یه برگه خودش برداشت و لیست مهمونا رو نوشتن. این یکی خیلی طول کشید و تموم که شد محمد به برگه ها نگاهی انداخت. محمد- پس مهمونای شما چرا اینقدر کم؟ لیست مارو ببینین؟ خندیدم. مادرم- اخه ما شهر دوریم همه که نمیخوان بیان واسه چی الکی کارت بدیم؟ اونایی که حتما میان رو نوشتیم
محمد بهم نگاه محبت امیزی انداخت. محمد- شما چی خانوم؟ مهمونات چن نفرن؟ - پنج شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم این پنج نفر حتما میان ... محمد- پس اونایی که مجردن رو همراه خانواده بنویس که بیان ... - چشم ... خب اقا ... شما چی؟ خندید. همه نگاها با لبخند عمیقی رو ما دوتا بود که اینقدر با محبت با هم صحبت می کردیم. با ولوم پائین. نمیدونم چرا با هم اهسته حرف میزدیم ... محمد- منم که اصفهانیا رو نوشتم ... از تهرانم علی و مرتضی و مازیار و شایان. اونایی که متاهلن با خانوماشون ... بقیه با خانواده ... حالا شاید یکی دوتا همکار هم اضافه کردم ... ساکت شدیم. محمد- فقط یه مساله ای هست که برام خیلی مهمه ... - چی؟ محمد- به خاطر شغلم نمیتونم اجازه بدم فیلم بردار داشته باشیم ... خطرناکه و نمیشه اعتماد کرد ... شیدا- شهرت است دیگر
خندیدیم. محمد- نمیشه ریسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببیننا ... و اخماشو کشید تو هم. محمد- فیلم بردار مرد میاریم یه دونه که از آقایون فیلم بگیره و از خانومم وقتی که حجاب داره ... بلند شد و از یه دوربینی که داشت رونمایی کرد. نامرد اصلا رو نکرده بود. تستش کردیم. کیفیتش فوق العاده بود. هم عکس و هم فیلم برداری. محمد- میتونیم مسئولیت فیلم برداری رو به یکی بسپریم ... اینطوری هم وقتی حجاب نداشتم می تونستیم فیلم بگیریم هم از جای امنش خیالمون راحت بود ... شیدا- آقا من با کمال میل این مسئولیت خطیر رو به عهده می گیرم ... محمد- پس پاداش این دلاوری شما نزد ما محفوظ خواهد بود شیدا خانوم ... شیدا- ما کوچیک شمائیم ... محمد- اهان ... یه نکته دیگه ... مامان- بگو پسرم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💫 دعای روز بیستوششم ماه مبارک #رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
💠 اَللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ
🔸 خدایا در اين روز سعيم را (در راه طاعتت) بپذير و گناهانم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول و عيبم را مستور گردان ای بهترين شنوای دعای خلق.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕پذيرش مسئوليت
➖تنها راه موفقيت در زندگي، پذيرش و بدست گرفتن مسئوليت زندگي خودمان است.
➖هيچ كس مسئول بدبختي ما نيست. اگر مظلومي نباشد، ظالمي نخواهد بود؛ اگر افراد ساده لوح وجود نداشته باشند، افراد متقلب وجود نخواهند داشت؛
➖اگر اشتباهي كرديم بايستي عواقب آن را بپذيرم و اگر ميتوانيم آن را اصلاح و يا جبران كنيم؛ بايستي نقش شانس، بخت و اقبال را در زندگيمان نزديك به صفر برسانيم؛
➖بايستي خودمان براي خودمان تصميم بگيريم و بالاخره این که هيچكس نميتواند ما را خوشبخت كند جز خودمان.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕9 کار اشتباه که هر روز انجام می دهیم و اشتباه است!!!
1. تلاش برای خشنود کردن همه اطرافیان در حال و آینده!
2. زندگی در گذشته و یادآوری دایم خاطرات بد!
3. بیش از حد راجع به همه چیز فکر کردن و دامن زدن به افکار!
4. بهانه تراشی کردن برای دوری کردن از شروع کارها!
5. نیازهای خود را در آخر همه چیز و همه کس قرار دادن!
6. به دنبال بی عیب و نقص بودن و به خود سخت گرفتن!
7. ترس از تغییر در هر موقعیت شغلی، خانوادگی، تحصیلی!
8. سرکوب کردن خود و اراده خود!
9. توضیح و توجیه خود در مواقعی که از انجام کارها اجتناب می کنیم!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکته
➖من صدها بار دختر و پسری را دیده ام که به دلیل ویژگیِ روانیشان فقط و فقط به خاطرِ بردنِ یک بازی که از نگاهِ خودشان با اهمیت بوده ،کاملا بیمارگونه واردِ یک زندگی شده اند.
➖برای لجبازی با پدر و مادر برای حرص دادنِ دوست دختر یا دوست پسرشان
برای انتقام گرفتن از همسر سابقشان و....
➖برخی از آدم ها با یک آدمی واردِ رابطه میشوند و یا ازدواج میکنند
فقط برای گرفتنِ انتقام از یک شخص دیگر و حتی برای شکنجه دادنِ خودشان
حتی حاضرند خودشان رنج ببرند
تا فردِ دیگری که مدعیِ دوست داشتنِ آنهاست هم رنج ببرد.
انسان موجودِ عجیب و غریبی است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت183
محمد- درمورد خرید وسایل خونه ... خواهش می کنم که بیاد اسراف نکنیم و چیزایی که ضروری نیست رو نخریم ... یه سری چیزام واقعا تازه اس و هنوز نیاز به تعویض نداره. تخت و میز غذاخوری و هودو کابینت و تلوزیونو فرش و خیلی چیزای دیگه ... - اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن. به خودمون اومدیم دیدم دیگه وقت سحره. سحری رو خوابالو خوردیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم. رفتم تو ااتاق و پریدم رو تخت. محمد دست به کمر نگام می کرد و می خندید. محمد- خوش اومدی بانو. براش زبون در اوردم. از تخت پریدم و رفتم تو بالکن. یه بوس برای خدا فرستادم. کلی قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق. محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکیه داده بود. ایستادم جلوی در بالکن و با لبخند نگاه کردیم همدیگه رو. صداشو کلفت کرد. باز داش مشتی شد. محمد- عیاال؟ خندیدم. - بله؟
داد میزد. دستم رو گذاشم رو لبم و گفتم. - هیس ... می شنون ... با همون تن صدا. خندیدم. صداش رو اورد پایین. محمد- غلط کردی ... مگه دست توعه؟ - اوهوم .. مهربون شد. محمد- خانومم؟ محکم گفتم - نه ... مظلوم شد. با چه حالت معصومانه ای نگاهم میکرد. خنده ام گرفته بود. اونجوری نگاه نکنا ... از بوس خبری نیست
پاشد گذاشت دنبالم. منم می دویدم. پریدم رو تخت. میخواست منو بگیره. خیز گرفت بیاد رو تخت که بلند خندیدم و دویدم پایین. هی بلند می خندیدم و هی با دستم دهنم رو می گرفتم تا صدام بیرون نره. که مطمئن بودم میره. اونم ول نمی کرد می دوید دنبالم. ما چه سرخوش بودیم نصفه شبی. ابرومون پیش مامانینا رفت. حالا میگن این دوتا خلن. گیرم انداخت. افتادم رو تخت. خم شد و محکم بغلم کرد. زل زد تو چشمام. محمد- مگه دست توعه؟ ها؟ سرش اومد جلو. محکم بوسیدم. خیلی محکم. محمد- وقتی میگم عیال . باید همون لحظه لپتو بیاری جلو ... خندیدم. محمد- ای جونم چال لپاشو ... چه خوشمزه اس ... شروع کرد به بوسیدن چالای لپم. منم غش غش می خندیدم. محمد- عاشقتم ... کوچولوی من ... عاشقتم ... از زیر دستش فرار کردم و درست دراز کشیدم سرجام. براش بوس فرستادم. اومد رومو کشید و دراز کشید کنارم. دستشو گذاشت زیر سرم و خیره شد به سقف. چشمامو بستم. محمد- سرت رو بذار رو سینه ام ... میذاری؟
سرم رو بلند کردم. خودم رو بیشتر به محمد نزدیک کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش. ضربان قلبش برام قشنگترین لالایی دنیا بود. تو عالم خواب و بیداری صدای محمد رو شنیدم و دیگه خوابم برد. محمد- الهی شکرت ... از صبح روز بعد کارامون شروع شد. اول رفتیم سراغ کارت و بعد اون خرید. دیگه صبح ها مامانا بلندمون می کردن و می رفتیم خرید جهیزیه. چند دست ظرف و ظروف خریدیم. سولاردام و اجاق گاز و یخچال ... دو دست مبل و پرده و رو تختی ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش میاوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکمیل شدن وسایل شروع کردیم به چیدن خونه. خرید جهیزیه که تموم شد ، نوبت خرید برای عروسی رسید. خیلی روز های عالی ای بود. رو ابرا سیر می کردیم هر دومون. هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اینا دست پدرشوهرم بود. چون محمد نصر بود همه چی خود به خود درست می شد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرایش و کلی لاک و یه خورده وسیله های دیگه خریدیم ... لباس های پاتختی و بقیه رو خریدیم و موند لباس عروس ... روزی که برای لباس عروس می رفتیم محمد رو نبردیم. یه لباس خیلی خوشگل پسندیدیم. خیلی عالی. وقرار شد یکم بیش از حد معمول دستمون بمونه چون نمیخواستم بخرمش ... بدردم نمیخورد ... جایه دیگه که نمیتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت184
دیگه محمد نصر بود دیگه ... به جز خرید وسایل خونه بقیه خرجها پای محمد بود ... نمی ذاشت کسی کمک کنه ... می گفت خودم میخوام خرج کنم ... همه عروسی با خود محمد بود ... من خیلی ناراحتی می کردم ولی وقتی دیدم محمد اینطور میخواد و اینطور دلش راضی میشه دیگه حرفی نزدم. تو این مدت هم کلا با باباها در ارتباط بودیم و مشورت می گرفتیم ... مامانا هم دو روز بیشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و اسم روشون نوشته بشه. قرار نبود عروسیمون مختلط باشه ... به هیچ وجه ... حتی میخواستیم مولودی باشه ... مهم نبود مسخره شیم یا نه ... محمد با خواننده های دیگه خیلی تفاوت داشت ... حتی با دوستاش ... به خاطر همین متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با یکی از مداح های معروف صحبت کرده بود واسه عروسی ... با هم رفت و آمد داشتن ... اونم با کمال میل قبول کرده بود ... خیلی عالی شد ... کارهای اینجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقیه کارها رسیدگی بشه. داشتم سحری درست می کردم. پیاز و رنده برداشتم و مشغول شدم. چشمای من بیش از حد به آب پیاز حساس بودن و به شدت وضعیتشون قرمز میشد و عکس العمل شدیدی نشون میدادن. به خا
طر همین وقتایی که محمد خونه بود پیاز رنده یا خورد نمی کردم. الانم محمد نبود و میخواستم سریع اینکارو تموم کنم تا اثراتش بره. هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه. طفلی قیافمو که دید ترسید. راستش انقدر چشمام می سوخت که واقعا گریه هم می گرفت
مامان- وا نگاش کن چه اشکی میریزه ... - هیچی نیس مامان جان ... یه خورده بیش از حد لوسم ... خندید. مامان- بده من بیا برو اونور محمد میاد هممونو از وسط نصف می کنه. - مامان جان اولین بارم که نیس همیشه اینکارو می کنم خب ... مامان- فعلا که من اینجام بیا برو یه قطره ای چیزی بریز تو چشمت یکم بذارشون رو هم قرمزیش بره ... بدو ... وسیله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد. رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت. چشمام باز نمیشد انصافی. به خودم خندیدم. دراز کشیدم رو تخت. اوا قطره نیاوردم. اومدم بلند شم برم قطره بیارم که در اتاق وا شد. محمد اومد تو. چشمش که بهم افتاد خشکش زد. حالا منم چشام وا نمیشه درست ببینمش. درو ول کرد. در بسته شد. دستپاچه اومد جلو محمد- گریه کردی؟ چی شده؟ خندیدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش یکم بره. اشکم ریخت
محمد- یا حسین مگ چی شده؟ ها؟ - هیچی بابا ... محمد- بهت میگم چی شده؟ جواب منو بده میگم ... دیدم واویلا محمد قاطی کرده. باز کرمم گرفت. دستم رو گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه مصلحتی و الکی. چه زاری می زدم ... وسطاش می خندیدم و شونه هام تکون می خورد. محمد- عزیزم ... قربونت چی شده ... چی شده فدات شم؟ خانومم چی شده اخه؟ هی اصرارم می کرد و منو می کشید تو بغلش. طفلک دیگه داشت پس می افتاد که رضایت دادم و تموم کردم. دستامو از رو صورتم برداشتم و خندیدم ... داد زدم ... - پیاز خورد کردم ... نگام کرد. زدم زیر خنده. حقم بود که الان دهنم رو جر بده. انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولی فقط خیره نگام کرد. - محمد؟ اخماش رفت تو هم. محمد- واقعا که بچه ای ... جا خوردم. لحنش برام خیلی سنگین و غیرقابل باور بود
میخواستم. محمد- هیس ... دیگه با من حرف نمیزنیاا ... لال شده بودم. شکه شدم اصلا ... محمد- یه نقطه ضعف از من اومده دستت هی اذیت می کنی و لذت میبری از سکته دادنم ... هی اذیت کن ... تا توان داری اذیت کن ... متاسفم ... پا شد رفت بیرون اتاق. هاج و واج مونده بودم و بعض کردم. تا حالا باهام اینطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنین لحنی رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه ای ... مرض داری دیگه ... مونده بودم نمیدونستم چیکار کنم؟ پا شدم یه دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم بیرون. محمد روی مبل نشسته بود و تلوزیون تماشا می کرد. ایستادم جلوش و با لب و لوچه اویزون نگاهش کردم. یه نگاه بهم انداخت. اخماشو کشید تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق. منم واقعا هنگ کرده بودم. ای خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بیرون و با حوله اش رفت تو حموم. حالا خوبه کسی تو هال نبود رفتارش رو ببینه. خیلی ناراحت شدم. رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودم دیگه حبس کردم اونجا و بیرون نیومدم. بعد اینکه غذا کاملا حاضر شد زیرشو کم کردم و با چای و زولبیا و میوه رفتم بیرون. همه هم وسیله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺