🍂 مهربانی خدا با ما
در بیت المقدس
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فرمانده گفت:
نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده.
این رو به بچههایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقیها به طرف ما میومد آرپیجی شلیک میکردند، میگفت.
حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیتالمقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لبهامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود.
در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم.
یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود.
دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتکهای عراق بودیم.
کامیونی که گمان نمیکرد بسیجیها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بیخیال به سمت جاده میآمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند.
بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم.
«نصرت الهی».
وعده خدا محقق شده بود.
إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
یک کامیون پر از قالبهای یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخها کفاف چند لشکر را میداد.
کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم.
با سرنیزه یخ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جانفزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لبهای خشکیدهمان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم میرسید و اطفال و اهل حرم سیراب میشدند.
خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
دلتان به گرمای آتش ؛
دستانتان معطر به عطرِ چای تازه
صبح تان پُر خیر و برکت
با یاد مردان خاکی جبهه
#بفرمایید_چای
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
36.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برشی استثنایی از مستند «روایت فتح» در خیابان های تهران و لحظات بدرقه رزمنده ها.
🔸وقتی دوربین روایت فتح علت گریه یک خانم را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 به اسارت گرفتن نیروهای عراقی
توسط رزمندهی نوجوان ...
۳ خرداد ۱۳۶۱
جاده اهواز - خرمشهر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اسرای_عراقی
#عملیات_بیت_المقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ زیر فضای دم کرده پانچو از خواب
🍂 مگیل / ۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل، در زیر سنگهای بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش میسوزد.
- بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آنوقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم.
افسار مگیل را میگیرم و بر میگردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس میکنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم میکند. دور خودم میچرخم.
- کی هستی اینجا چه میخواهی؟!
اسلحه ام را از روی دوشم میگیرم و مسلحش میکنم. نکند یک نفر دنبال من
است؟! شاید هم چند نفر.
- یاالله حرف بزن!
با خود میگویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمیشنوی!"
- خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو.
مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو میبرم. میخواهم تیری در کنم اما میترسم که به مگیل بخورد.
پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم میدید نمیتوانستی با من چنین کاری بکنی. با خود میگویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا میتواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه میگذارم و به رگبار میبندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد میکند و مرا نقش زمین میکند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده میشود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز میکشم و صورتم را روی برفها میگذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و میخواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف میکشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمیکند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم میچرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم میماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده.
میزنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر میخندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده میشود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند میکند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی میکنم.
- تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی.
خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داریها...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است.
قاطری بی احساس تر و لشتر از تو ندیدم.
مگیل همچنان نشخوار میکند و دم میچرخاند. این کار مطمئنم میکند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه
سینه ام کمی درد میکند. به طرف وسایلمان برمی گردیم.
همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل میکنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر میکنم. به نظر میرسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم میخورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف میشوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمیآید باید خودم را سبک کنم.
من روزش را هم نمیبینم چه رسد به دید در شب.
ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا میکنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل میمالم همان لحظه کله اش
را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده.
می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک میکند و همه را یک جا بالا میکشد. از قدیم گفتهاند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری
می خوری یک کمپوت گیلاس را نمیتوانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را میگیرم و او را هی میکنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین!
دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی میگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیدهاند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد.
- خوب با دمت گردو میشکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است.
یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل میکنند. در واقع چون بار میبرند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده میشدم.
خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخیاش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را میسوزاند. خدا خدا میکردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات میدادم و هم از سمهای محکم و سنگین مگیل.
برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمیشد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانیاش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم میگیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. میخواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از جا بلند میشوم و خود را میتکانم. ترکش است یا سنگریزه، یکی دو جای پالتوام سوراخ شده و چند نقطه از دستم هم درد میکند. احتمالا چند ترکش طلایی نصیبم شده اما، حالا فرصت خوبی برای تیمار نیست.
افسار مگیل را میکشم. احساس میکنم طناب در دستانم شل است. خدایا نه. در این سنگلاخ پایین و بالا رفتن کار آدم نابینایی مثل من نیست. چند متر جلوتر مگیل را روی زمین پیدا میکنم. افتاده و پایش را بر سنگها میکشد. با دست توی سرم میزنم و از ته دل آه میکشم. رو به طرفی که حدس میزنم دیده بان عراقی مرا از آنجا در دید و تیررس خود دارد. می ایستم و فحش و ناسزا را به جانش میکشم. ای بی شرف، زورت به یک قاطر و یک آدم نابینا رسیده. اگر مردی از سنگرت بیا بیرون. بیا تو هم چشمت را ببند تا با هم کشتی بگیریم، ببینیم کی زورش بیشتر است. چند سنگ از زمین برمیدارم و به اطراف پرت میکنم. دست خودم نیست، بدون مگیل هیچ راهی برای برگشت ندارم. همان جا مینشینم و میزنم زیر گریه. خدایا این چه سرنوشتی بود! تا کی توی این کوهها باید سرگردان باشم؟! چند لحظه که می گذرد به خودم مسلط میشوم. از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، احساس شرم میکنم. ته دلم با این جمله موافق است که اصلا از کجا معلوم دیده بانی در کار باشد!؟ اما اگر ایرانی باشد که بدتر است. اصلا اگر یکی همین دوروبر باشد و حرفهای مرا شنیده باشد چه قضاوتی درباره من میکند؟ پاهای مگیل دوباره به من برخورد میکند. با خود میگویم: «حتماً در حال جان کندن است. ای لعنت بر این خمپاره های سرگردان. کنار مگیل مینشینم و سر او را روی زانوام میگذارم. جالب است که با این وضعیت هم هنوز نشخوار میکند. بیخود نگفتهاند "سروجان فدای شکم!" دستی روی یال و کتفهایش میکشم اما از خون خبری نیست. جاهای دیگر را هم بررسی میکنم شاید یکی دو تا ترکش ریز مثل خودم خورده باشد، اما، هیچ یک از آنها نمیتوانند مگیل را از پا درآورند. به نظرم می آید که چپه شده است. به پالانی که روی کمرش است دست میزنم انگار که پالان با همۀ باری که رویش است در میان شکاف صخره ای گیر کرده و نمیگذارد مگیل از جایش بلند شود. تنگ پالان را شل میکنم. بیچاره در حال سم کوبیدن است که من کمکش میکنم و بالاخره از جا بلند میشوم. دست خودم نیست. میپرم و پوزه اش را در آغوش میگیرم. خدا را صدهزار مرتبه شکر. این بار اما مگیل کلهای تکان میدهد و از من تشکر میکند.
چه عجب؟!
یفتره اش هنوز به راه است.
مثل اینکه از تو نمیشود تعریف کرد. یعنی جنبه اش را نداری. به پاس زنده ماندن مگیل چند بسته شکلات جنگی باز میکنم و همه را به او میدهم. او هم با ملچ ملوچ مشغول خوردن میشود. حالا که به هم اینقدر وابسته شده ایم. بد نیست اگر کمی از شکلات گاززدۀ مگیل را هم خودم بخورم.
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 سلاحی به پهنای
سجاده ای خاکی
برای پرواز تا خدا
و روحی به بزرگی آسمان
و اسلحه ای برای جهاد در راه خدا
همین و بس ......
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
22.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب من
موی تو
و
روز خوشم
روی تو بود...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنانكه با اثبات ايمان
بساط كفر برچيدند و رفتند
خوشا آنانكه با عشق حسيني
شهادت را پسنديدند و رفتند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 1⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بين عرفات و منی تمام ماشین هایی که زائران را می برند
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت آماده می شویم و کنار هم در صف می ایستیم. قبل از نیت یک گربه که اینجا از در و دیوار شهر بالا می رود می آید بین صف نماز، دارد راه خودش را می رود. اما احمد طاقت نمی آورد و دستش را بلند می کند تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. تا متوجه می شوم دستش را از پشت میگیرم،
- هذا حرم آمنا، اینجا حرم امن الهيه. نمیگی چرا با این گربه ها کاری ندارند.
- یعنی تا این حد؟
- بله هذا حرم آمنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی یا بدنت را طوری بخارونی که خون بیاد.
- نه بابا، معلومه اینها رو هم بلدی على آقا.
از سفر که بر میگردم ساکم خیلی سنگین نیست به همه گفته بودم وقت زیادی آنجا نیستیم. خانه خدا برایم آرامش عجیبی داشت. شاید بعد از این همه نگرانی و شبها و روزهای دلهره، این حال برایم لازم بود. آنجا که بودم یک وقت هایی با خودم فکر میکردم این همه آمدند جبهه شهید شدند بعضی هایشان به یک هفته نکشیده، پریدند. یک عده زخمی شدند و من...
نمی دانم اما ته دلم از خدا خواستم که اگر قرار است بروم، مثل حضرت زهرا گمنام باشم.
به فرودگاه رسیده ایم و از پوشش خارج شده ایم. دارم با بچه ها خداحافظی می کنم که می بینم سیدصباح و جودی دنبالم آمده اند. جلو می آیند و با هم دیده بوسی می کنیم.
- جودی، ای والله خوب تلافی کردی.
- مثل همیشه شوخی و جدی جواب می دهد:
- من هنوز تهرانم تو رفتی مکه و برگشتی! کار تو ایول داره على.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم:
- خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه.
بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان :
- آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟
- چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل.
- نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟
- آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه.
- حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه.
خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایان جنگ
بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم.
راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: .
- طناب نداری؟
هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم
- بابا این مرده شهید شده.
بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید
- باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته.
از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم.
صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید:
- هلیکوپترها آمدند.
هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد
- علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟
عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
دلگیرم !!
هرچہ میــدوم
بہ گردپایتـان هم نمیرسم .
مسئلہ یک #سـربـنـد و لـبـاس خاکے نیست .
هواے دلـم از حد هشــدار گذشته #شہـــــدا یارے ام کنید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
شهید سید کاظم شفیعی
نام پدر : سیدعلی
نام مادر: صدیقه یدالله زاده
تاریخ تولد : 1339/1/2
تاریخ شهادت : 1362/2/18
محل شهادت : خرمشهر
گلزار : آهنگرکلا بابل
قسمتی از وصیت نامه شهید سرافراز سید کاظم شفیعی آهنگر از آهنگرکلا بابل : اکنون که کشور متجاوزگر عراق به سرزمین اسلامی ما تجاوز کرده و در این زمان که امام خمینی چشم امیدش به جوان هاست ، بر من است که ندای او را لبیک گویم در این راه عاشقانه قدم گذاشتم و از خدا می خواهم که او نیز مرا ببخشد.
حال امیدوارم بتوانم با خونم درخت اسلام را بارور کنم.
شهید سید کاظم شفیعی در 18 اردیبهشت 1362 در خرمشهر به دیدار حق شتافت.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید غلام علی مهرعلی تبار
نام پدر : علی اكبر
نام مادر : مریم عباسی
تاریخ تولد : 1342/01/02
تاریخ شهادت : 1366/02/18
محل شهادت : بانه
گلزار : کوهپایه سرا بابل
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یکی از نیروهای فدائیان اسلام وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
در اینجا یکی بلند شد و با لهجه آذری ادامه داد: «صدام یزید کافری تو از الاغ هم بدتری، دربه دری، بی پدری، کره خری...» آقا زد زیر خنده. همه خندیدند. شب رفتیم مقر خودمان. غذایمان خوراک لوبیا بود. خوراک لوبیایی که عبد آشپزش باشد معلوم است چه از آب در میآید. معده ایشان به هم ریخته بود. جهان آرا مرا کشید کنار و گفت: «اگر میتوانی مقداری ماست برای حاج آقا پیدا کن.» رفتم آشپزخانه دیدم چراغ خاموش است و کسی نیست. همه جا را گشتم، کمی ماست پیدا کردم مقداری آب رویش ریختم و هم زدم. تقریباً یک ماست آبکی شد، ریختم داخل یک کاسه پلاستیکی و با مقداری نان خشک آوردم. آقا نان خشکها را ریخت توی ماست و آرام آرام میل کرد. ساعتی بعد محمد جهان آرا آمد، گفت: «ایشان حالش خوب نیست برو به دکتر بگو قرصی بدهد.» یک دانشجوی پزشکی بود که به او دکتر میگفتیم. یک پایش قطع بود فکر میکنم از مشهد آمده بود. رفتم پیش او گفتم: «آقایی میهمان
محمد جهان آراست که ناراحت است، قرصی بده!» توی کمدش را گشت دو تا قرص آورد. گفتم: «این مؤثره؟ چون
محمد میگوید آقا حالش بده.
دوباره دست کرد توی کمد گفت: اگه حالش خیلی بده، این پنج تا قرص را باهم بخورد.
پنج تا قرص را ریخت کف دستم بردم اتاق محمد. گفت: «همه اش را بخورند، کار دستمان ندهد؟» گفتم: «ان شاء الله که مؤثر باشد.» محمد قرصها را به آقا داد. ایشان پرسیدند: «همه را یکجا بخورم، یا برای چند روز است؟» محمد گفت: «آقا، دکتر ما میگوید همه را الآن بخورید. ایشان هم یک لیوان آب برداشت و همه را باهم خورد. فردای آن شب ایشان با جهان آرا به اهواز رفت. نگران حالشان بودم. جهان آرا که آمد از حال ایشان پرسیدم. گفت: بحمد الله حال آقا خوب خوب شد.
یک بار هم آقای هاشمی رفسنجانی آمد. ایشان را به کتابخانه مقر پرشین هتل بردیم. لباس نظامی خیلی به او می آمد، با کلاه مثل ژنرالهای توی فیلم ها شده بود. در طبقه همکف پرشین هتل سالن بزرگی بود که توی آن یک مسجد، یک آشپزخانه و یک کتابخانه درست کرده بودیم. کتابخانه قبلا بار هتل بود. بچه ها در هر فرصتی مطالعه میکردند. در آنجا بچه هایی که برای شناسایی به قسمت اشغال شده خرمشهر می رفتند برای آقای هاشمی شرح دادند که چطور از رودخانه عبور میکنند و کدام مناطق خرمشهر شناسایی کرده اند. حتی در جریان دو شناسایی آخر فیلم هم گرفته بودند. پیش از جنگ، یکی از بچه ها کار با دوربین کوچکی که به آن سوپر هشت میگفتند، آموزش دیده بود، موقعی که برای شناسایی می رفت، فیلم هم میگرفت. آقای هاشمی گفت می خواهم این فیلم را ببینیم. قرار شد روز بعد، عبدالله و عباس بحر العلوم این فیلم را به اهواز ببرند، ایشان و فرماندهان جنگ آن را ببینند. آقای هاشمی رفسنجانی در آنجا برای ما صحبت کرد، دلداری داد که ان شاء الله پیروزی ما قطعی است. عبدالله به عنوان فرمانده عملیات گزارشی داد. یکی دو نفر دیگر هم صحبتهایی کردند. آقای هاشمی گفت: «این گزارشها، شجاعت شما و دلاوریهای شما را حتماً به حضرت امام میگویم.»
بچه ها می گفتند آقا سلام ما را به امام برسانید. یکی از بچه ها گفت: «آقا شما برنامه ای هم برای بازسازی خرمشهر دارید؟ آقای هاشمی گفت آقاجان بگذار اول بگیریمش، بعد سراغ
بازسازی برویم. همه زدند زیر خنده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
از جمله کسانی که به مقر ما آمد، آقای ناطق نوری بود. ایشان را بردیم به بچه های داخل سنگرها خسته نباشیدی گفت و از نزدیک، خط عراقیها را دید. شهید رجایی هم وقتی آمده بود که ماها نبودیم. عبدالله ایشان را در پله ها میبیند. آقای رجایی میپرسد: «جهان آرا کو؟» عبدالله میگوید: «نیست.»
می پرسد: «رضا موسوی چطور؟»
عبدالله میگوید: «هیچ کسی نیست فقط من هستم.»
آقای رجایی میگوید به آقای جهان آرا و دوستانتان سلام برسانید بگویید مهمان آمد، میزبان نبود. ان شاء الله فرصت دیگر خدمت می رسیم.» که دیگر توفیق نداشتیم و ایشان شهید شد.
سال شصت، سال سختی برای مردم خرمشهر بود. از یک طرف بچه ها در جبهه بودند و خانواده هایشان در اردوگاه ها آواره بودند و بعضاً مورد شماتت و اعتراض بعضیها قرار میگرفتند.
خرمشهر بزرگترین بندر خاورمیانه بود و اکثر مردم زندگی مرفه و متوسط به بالا داشتند. حالا در شرایط سخت معیشتی قرار گرفته بودند. هر روز هم خبر زخمی و شهید شدن بچه هایشان می آمد. بچه های چهارده پانزده ساله ای هم که در خانه داشتند برای رفتن به جبهه بی تابی میکردند. وقتی خبر شهادت همسایه را می شنیدند یا پیکر برادر و آشنایان می آمد و تشییع می شد بچه هایی که در سن بلوغ و نوجوانی بودند هیجانی می شدند و پدر و مادرها نمی توانستند آنها را نگه دارند.
رمضان سال شصت سخت ولی پر از معنویت بود. در گرمای پنجاه درجه تیر ماه که اگر کسی بخواهد در خیابان راه برود نفس کم می آورد، بچه ها با زبان روزه زیر آتش سنگر میکندند، پست میدادند و مهمات حمل میکردند. گاه پس از نماز ظهر که از گرما لهله میزدیم و زبانمان به سختی در دهانمان میچرخید، به جزیره مینو می رفتیم. جزیره مینو جای سرسبزی بود؛ با نخلستانها و پوشش گیاهی زیبا و انواع درختهای مرکبات مثل ترنج، نارنج، لیموترش نارنگی و پرتقال حتی زردآلو و انار تعدادی از مردم جزیره با وجود آن که زیر آتش دشمن بودند خانه هایشان را ترک نکردند. آنهایی هم که باغ هایشان را رها کرده و رفته بودند. با جزر و مد آب نهرها، باغها آبیاری می شد تا گردن میرفتیم توی آب تا از عطشمان کاسته شود. در همان حال، سربه سر هم میگذاشتیم. گاهی به همدیگر گل پرت
می کردیم. یادم است توی آب با محمد جهان آرا صحبت میکردم، محمد دو سه متری از من فاصله گرفت. شیطنتم گل کرد، یک گلوله گل از کنار نهر برداشتم صدایش کردم، محمد. تا برگشت گل را زدم صورتش، گفت بگیریدش. عباس بحر العلوم و یکی دو نفر دیگر از بچه ها دنبالم کردند. پابرهنه می دویدم. مرا گرفتند و دست محمد دادند. محمد گردنم را گرفت هی گل بر میداشت به سروصورتم میمالید نزدیک بود خفه شوم. از این بازیها و شوخیها میکردیم. یک بار پای رسول لیز خورد، رفت زیر آب. شنا بلد نبود عبدالله و من کمی شنا بلد بودیم.
عبدالله دوید رسول را بگیرد خودش رفت زیر آب. دادوهوار کردم. خواستم عبدالله را نجات دهم، من هم رفتم زیر آب، نزدیک بود هر سه غرق شویم. داخل زاده و چند نفر دیگر آمدند و ما را نجات دادند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آبادان محاصره بود. مهمات با هلیکوپتر یا لنج میآمد. یکی از بچه های سپاه به اسم همت الله رودباری میرفت با ارتشی ها صحبت میکرد و از آنها مهمات میگرفت. هر چند وقت یکبار، رودباری با یک تریلی مهمات میآمد. تخلیه جعبه های سنگین مهمات سخت بود. بچه ها تا میدیدند تریلی همت وارد مقر سپاه شد، هرکسی گوشه ای فرار میکرد. محمد جهان آرا به تنهایی با یک زیرپوش میرفت کنار تریلی می ایستاد جعبه به دوش میکشید. بچه ها خجالت میکشیدند، یکی یکی می آمدند میگفتند جهان آرا داره مهمات خالی میکنه، نامردیه!
وقتی محمد نبود، یک ساعت التماس میکرد، می گفت: «لا مصبها الآن یک خمپاره میآید منفجر میشود همه به هوا میرویم، بیایید خالی کنید.» غروب که میشد لذت خاصی داشت. گرمای هوا کمی می شکست، بچه ها با زیرپوش و دمپایی توی حیاط دنبال آماده کردن افطار بودند. از ستاد پشتیبانی شیراز مقداری عرقیجات و خاکشیر و آب لیمو میآوردند. بچه ها چند کلمن شربت گلاب، شربت آبلیمو و شربت عرقیجات درست میکردند. غذای خوبمان استانبولی بود. سیب زمینی و پیاز و برنج را با رب قاطی میکردند، می شد استانبولی؛ شاید با ذره بین گوشت هم پیدا میشد. گاهی هم مرغ داشتیم. مرغ های تخم گذار مرغداری که به سن کشتار میرسیدند، یک وعده غذای بچه ها می شد.
سر اذان، نماز جماعت برگزار میشد. آنهایی که توی خط بودند نوبتی عوض میشدند. بچه ها پس از افطار مینشستند به شعر خوانی، دعا و نماز و مناجات، تا سحر بیدار بودند. روحیه و نشاط جوانی بود. بچه ها حس و حال خوبی داشتند. انگار سختیها بر آنها غالب نمیشد. با زبان روزه لذتی میبردند که مپرس. یکی از تفریح های ما تشکیل تیم فوتبال بود. باوجود محاصره و جنگ، بچه ها تیم فوتبال درست کرده بودند و توی مقر سپاه بازی می کردند. کم کم به استادیوم صنعت نفت رفتند و آنجا تمرین میکردند. با سپاه آبادان با ارتش و واحدهایی که آنجا بودند مسابقات دوره ای فوتبال برگزار میشد. یک دوره هم سپاه خرمشهر جام را برد. بازیام خوب نبود، جزو تشویق کننده ها بودم.
تفریح دیگرمان این بود که به بازار آبادان میرفتیم. نیمچه بازار محدودی در آبادان دایر بود. عده ای از روستایی ها که گوسفند و گاو و گاومیش داشتند و نمیتوانستند اینها را از منطقه ببرند توی روستا مانده بودند. زنهای روستایی شیر، سرشیر، کره و ماست توی سینی های بزرگ میگذاشتند و میفروختند. در فصل میوه هم بعضی تولیدات محلی در بازار پیدا میشد. تک و توک کسانی هم چرخ و گاری داشتند. شنیدم بعضی از مغازه دارهایی که فرار کرده بودند، به آنها اجازه داده بودند مغازه هایشان را باز کنند و اجناسشان را روی گاری بفروشند. مشتری هایشان ارتشیها و پاسدارها یا خانواده هایی بودند که در شهر زندگی میکردند، مثل کارکنان شهرداری، آتش نشانها و کارکنان بیمارستانها که موظف بودند در شهر باشند. کارکنان سازمان آب و برق و بعضی پرسنل پالایشگاه داوطلبانه مانده بودند و خدمت می کردند. هربار که میتوانستیم لباس شخصی میپوشیدیم، به نماز جمعه و از آنجا به بازار میرفتیم. شانه و برس و اینطور چیزها می خریدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از جا بلند میشوم و خود را میتک
🍂 مگیل / ۱۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، خجالت میکشم. به خودم دلداری میدهم، عیبی ندارد من یک نابینا هستم دیگر آنها که وضعیت مرا ببینند از کار خودشان بیشتر خجالت میکشند. بیخود نگفته اند کور اگر ناودان خانه اش هم طلا باشد باز محتاج است. منظور اینکه محتاج محبت و ترحم است.
- حالا برای خودت ضرب المثلهای قدیمی را تفسیر نکن. راستی خوب شد که گروه روایت فتح این دوروبر نبود وگرنه آبرویمان جلوی دوربین پیش هزاران هزار هم وطن میرفت. نمیدانم شاید مرور همین افکار بود که باعث شد قسمتی از زیر پیراهنم سفیدم را پاره کنم و روی سنبه اسلحه ببندم و آن را در پالان میل فرو کنم. با این کار لااقل به کسانی که ما را میدیدند، چه دشمن و چه دوست میگفتیم که ما قصد درگیری و جنگ نداریم و اوضاعمان غیر عادی است و حتی شاید میرساند که به کمک هم احتیاج داریم. حالا ببینیم کسی پیدا میشود تا کمکمان کند یا نه؟!
دوباره افسار مگیل را سر جایش گره میزنم و باز به راه می افتیم. از پیچ و خم دره که بالا میرویم در سرازیری مگیل مثل کسی که از دور چیزی یا جایی را دیده باشد سرعت میگیرد. قدمهایش را تندتر برمیدارد و مثل همیشه کمتر بازیگوشی میکند. یکی دو بار مجبور میشوم پا به پایش بدوم. هووووش حیوان! مگر نشادر مصرف کردی؟! چه خبرت است؟! اما مگیل همچنان سرعت دارد و افسارش در دستم کشیده میشود. خدا کند چیزی دیده باشی، اگر من را به جایی برسانی همه یونجه ات را تأمین میکنم. میدهم دو دست سُم متالیک نو برایت بیندازند و تن و بدنت را حسابی قشو کنند. این قدر بهت میرسم که با اسب اشتباهت بگیرند. ای قاطر چموش.
دیگر حساب زمان از دستم رفته، انگار ابرها قصد پراکنده شدن ندارند. نمیدانم روز است، شب است، غروب است یا صبح زود. خستگی امانم را بریده، معلوم است که با مگیل خیلی راه آمدهایم. مگیل انگار که به جایی رسیده باشد، می ایستد و سرش را به طرف پایین میگیرد.
- خدایا یعنی به کجا رسیده ایم؟!
خوشحال، روی زمین مینشینم و منتظر آمدن کسی می شوم. باد سردی در حال وزیدن است. کم کم بدنم سرد میشود و حالا دیگر سرما را بیشتر احساس می کنم. کلاه بافتنی ام را تا بیخ گوشم پایین میکشم و خود را کنار مگیل مچاله میکنم. دیگر دیر یا زود باید یکی بیاید و بپرسد خرت به چند؟! نمیدانم چقدر، اما، خیلی از آمدن ما به آنجا گذشته و هنوز از کسی خبری نیست. دیگر طاقت سرما را ندارم. از جا بلند میشوم و به راه میافتم.
- آهای کسی اینجا نیست؟ برادرها من رسولم، رسول ایرانی. صدای من را میشنوید؟! حالا به فرض که کسی هم صدای مرا بشنود و جواب بدهد. من چه جوری باید صدای او را بشنوم؟ پایم به چیزی برخورد میکند. تا به خود بجنبم، نقش زمین میشوم برمیگردم و روی زمین دست میکشم. پایم با یک جنازه برخورد کرده است. چقدر آشناست. هم طرز افتادنش و هم خرت و پرتهایی که در کنارش ریخته. جلوتر میروم. یک جنازه دیگر و جعبه های خرد شده مهمات. باورش سخت است اما باید قبول کنم به جای قبلی برگشته ایم. به همان دره ای که کمین خوردیم و حالا دوباره رسیده ام کنار ستون.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال خود را نمیدانم. نزدیک است از شدت خشم منفجر شوم. مسئول همۀ اینها مگیل است. من همه چیز را دست او سپرده بودم. او باید مرا به جای دیگری میبرد و حالا دوباره خانه اول ایستاده ایم. به طرف مگیل برمیگردم. از روی زمین تکه تخته ای برمیدارم. آن قدر ناراحتم که میتوانم همۀ جعبه های مهمات را روی سرش خُرد کنم. حیف آن همه محبت که به تو کردم، حیف آنهمه شکلات. بیچاره الاغ، باید میگذاشتم توی همین دره از سرما یخ میزدی و میمردی. چطور دلت آمد با من این کار را بکنی وقیح م، احمق، بی آبرو، مرده شورت را ببرند. تو هم باید مثلرفیق هایت تکه پاره میشدی. حیف تیر که توی آن مغز تهیات خالی شود. حیف از کاه و یونجه نمک به حرام.
تخته پاره را بلند میکنم تا به خیال خودم توی ملاج مگیل فرود آورم اما مگیل درست پشت به من ایستاده و با ضربه من شروع میکند به حرکت. از آنجا که افسارش به یک جعبه مهمات بسته شده دور خودش میچرخد و دم میگرداند. آن قدر سرعت گرفته و ترسیده که از زیر سمهایش برف آب و گل به سروصورتم میریزد. اگر میتوانستم ببینم لابد پشیمانی در چهره اش پیدا بود. دستم را جلو میبرم تا نگهش دارم.
شده عین خر عصاری
- دور خودت میگردی؟! هوش...
مگیل می ایستد و من پیشانیاش را نوازش میکنم. تقصیر او هم نیست. من تقصیر دارم که همه چیز را دست او سپردم. آدم عاقل اختیارش را به یک الاغ نمی دهد؛ به یک قاطر چموش؛ آن هم قاطر شکمو و سر به هوایی مثل مگیل. حالا باید چه کار کنم! دوباره برگشته ام سر خانه اول. از مگیل میپرسم: میدانی باید چه کار کرد؟! اما او همچنان مشغول نشخوار است؛ مثل همیشه. یاد ضرب المثل پدرم افتادم که در این گونه مواقع میگفت: "از خر میپرسی چهارشنبه کی است!" خنده ام میگیرد ته دلم از اینکه یک شب دیگر اینجا بمانم راضیام. اصلا دلم برای بچه ها تنگ شده بود. میخواستم کاری برای آنها بکنم. با مگیل دست به کار میشویم و جنازه بچه ها را یک جا جمع میکنیم. روی آنها یکی دو تا پانچو میاندازم. مثل گلهایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند. با برف رویشان را میپوشانم. در آن سرما هیچ جنازه ای بو نگرفته است؛ بخصوص جنازهٔ علی که بوی عطر میدهد و هر بوی دیگری را در خود می بلعد. بچه ها دوباره دور هم جمع شده اند؛ مثل همان روزهایی که در اردوگاه زیر یک چادر بودیم. حالا فقط من بینشان نیستم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یادم است همان شبهای آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواباند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچههای تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شبها در آن به یاد شب اول قبر مناجات میخواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد.
علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمیدانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف میکردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش میداد.
- چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما
این را وقتی فهمیدم که میخواستم خرمهرههای رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در
گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم.
- ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂