#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقت بخیر
من دوچله قبلی مهمان شهدا بودم الحمدلله
چله اولی که شرکت کردم و تموم شد برای چله بعدی نمیخواستم شرکت کنم چون ختم های دیگه ای داشتم ترسیدم نرسم بخونم و مدیون شهدا بشم
یک شب خواب دیدم با یک گروه چمدون ها رو بستیم و وارد یک خونه شدیم من خیلی معذب بودم و ناراحت
یک خانومی که صاحب خونه بود اومد جلو و دست من رو گرفت برد آشپزخونه گفت من مادر شهید هستم ببین پسرم از قبل به من گفت که شماها مهمونش هستین و امروز میاین خودش هم کلی خرید کرده و براتون آماده کرده اصلا نگران نباش
از خواب که بیدار شدم خیلی حس عجیبی داشتم وقتی کانال رو نگاه کردم دیدم روز اول چله شهداست فهمیدم که واقعا همه مون مهمون شهدا هستیم و با خوشحالی چله رو شروع کردم
ممنونم از شما که این کانال رو راه اندازی کردیم
التماس دعا🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام پسرم بیماربود پیوندکلیه مشکل معده پیدا کرده بود رفتیم اندوسکوپی گفتن قارچ هم داره و بایییید بستری بشه خییلی ناراحت و مایوس و بااشک ازکلینیک اومدم بیرون ی نمونه ای هم بایدبه یک ازمایشگاه میرسوندم خییلی خسته ووو درمانده شده بودم نمونه رو رساندم ازمایشگاه باکلی پیاده راه رفتن و اضطراب و گم کردن راه رسیدم به اتوبوس تو روستامون یک شهید به نام سردارمحمدمهدی عموشاهی داریم اتوبوس ایستاد دم خانه ی مادرشون عکس شهید بالاسرخانه ی مادرشون بود سرم و گذاشتم به شیشه ی اتوبوس و خیییلی گریان ازش خواستم ۵ تا زیارت عاشورا و ۱۰۰۰تا صلوات نذرش کردم و گفتم از خدا بخواه فرزندم بدون اینکه بستری بشه مشکلش حل بشه...
بعدازظهر مدارک و پیش یک پزشک دیگه بردم و با چند تا دونه کپسول خوب شد
در ضمن از این شهید خییلی حاجت گرفتن
🌷🌷🌷
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام وقتتون بخیر خیلی متشکرم از گروه پربرکتتون🥺اولین باربود باشهدا چله عاشورا میخوندم..
روز آخر ازچله عاشورا تو اعتکاف مسجد جمکران خوندم و دسترسی به گوشی نداشتم تا بدونم به نیت کدام شهید است.
اما به حدی این آخرین عاشورا برای من لذت بخش بود که گفتم حتما باید اسم شهیدروز40رو بشناسم چون عنایت خاصی داشتن
و دیدم که بله یک شهیدی که همه ازشون حاجت گرفتن
شهید عباس دانشگر💚
🌸🌿
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام خدمت خدمتگزاران گروه شهدا
واقعا خیلی گروه خوب و پر باریه
من پسرم کمی تو نماز خواندن کاهلی میکرد
به ی شهیدی که از ۸ سالگی نمازش ترک نشد متوسل شدم گفتم شهید عزیز منم دلم میخواد فرزندم به نمازش اهمیت بده 😭😭😭
شکر خدا شهید روی من روسیاه رو زمین نزد
حالا ی نمازی میخونه که همه لذت میبرن
از شهدای گمنام که الی تا ماشاءالله حاجت منو دادن... 🌷🌷
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام وخسته نباشید ببخشید من از چله شهدا حاجتم ازدواج دخترم بود نگرفتم ولی درعوض شوهرم بعد از50 سال صاحب مغازه شد
و دخترم می خواست ترک تحصیل کنه به عنایت شهدا دوباره داره درس می خونه من تا زنده ام همراه چله متوسلین به شهدا می مونم.🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام
ممنونم بابت کانال خوبتون
من از شهید ابراهیم هادی وشهید سجاد زبرجدی حاجت گرفتم
پارسال ما مشکلی برامون پیش اومد طرف ماشینمونا توقیف کرد
یک روز قبل نیمه شعبان با توسل به این دو شهید گرانقدر
بعد از ۴۵ روز توقیفی ماشین ما آزاد شد
واقعا که شهدا زنده اند واز مشکلات ما خبر دارن واگر مصلحت خداوند بزرگ باشه ما با توسل به آنها حاجت میگیریم🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام حالتون خوبه
من هم در چله شهدا شرکت کردم. دقیقا شب چهلم خواب دیدم که کنار قبر پنج شهید هستم. من رفتم کنار یک قبری که از همه بالاتر قرار داشت نشستم و یکدفعه یک شهید در مقابل چشمم ظاهر شد که یک سربند سبز داشت که با خط قرمز روش نوشته شده بود یازهرا و روبروی من قرار گرفت لبخندی به من زد و دوباره از نظرم غیب شد.
از اون لحظه ای که این خواب رو دیدم آرامش خیلی عجیبی دارم
من از شهدا عاقبت بخیری رو خواسته بودم ان شاءالله که همه حاجت روا باشیم
🌸🌿
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت59
_همین که گفتم!
قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت :«فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.»
دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. در حالی که سبزی خُرد می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم:«دوباره مصطفی مجروح شده!»
به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا.
به مامانم گفتم:«خداروشکر، حتی راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت.
با تو تماس گرفتم:«چه ساعتی می رسی؟»
_خونه نمیام، مستقیم ما رو می برن بیمارستان!
ساعت چهار عصر پروازت بود . باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟
پرده ها را که خشک شده بودند زدم ، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم . همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها می کردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار
می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم و شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود.
ظرف آب میوه (سیب و هویج مخلوط) دستم بود و داخل طبقات می چرخیدم.
چرا گُم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سرگیجه ام می انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همان جایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو سلام کردم و ظرف آب میوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت.
_سالمی آقا مصطفی؟
_آره، ببین هیچی نیست! سالمم و تندرست.
_اذیت نکن، بگو مجروحیتت چیه؟
_چند تا ترکش خورده پشت پام!
همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلاً مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش را درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت:«بعد از ظهر عملت می کنم.»
دستورات لازم را به پرستار داد. دکتر که رفت گفتی:«حالا برو سمیه!»
گفتم:«میمونم تا عملت کنند!»
_بچه کوچیک داری، برو!
_بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست!
_برو خونه اینجا مرد هست، نمی تونی راحت باشی!
_مرد من که تو باشی هستم و راحتم!
مامان، بچه ها را آورد. زمان عمل نزدیک می شد. مامان
می گفت:«منم می مونم!»
او را با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از آن ها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد، بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح با هم نشسته بودند روی یک نیمکت تا نوبتشان بشود. شعر می خواندند و شوخی می کردند. تو را که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل.
_سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید!
آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم.
_عملش تمام شده و بردنش!
_کی؟
_یه ساعت قبل!
_ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل!
_از ساعت پنج از کار افتاده!
به اتاق آمدیم. در حال خوردن شام بودی.
ناراحت شدم:«خوش انصاف من پایین جگرم در اومد، اون وقت تو اینجا نشستی شام می خوری!»
خندیدی:«حالا که می بینی سالمم! صبحم مرخصم و خودم میام!»
_میام که با هم بریم خونه!
_عزیز خواهش می کنم نیا! لااقل تا یازده صبح نیا!
این بار را می خواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا در می آمدم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت60
در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم.
- وای چیه ترسیدم!
- تولدت مبارک!
- مگه چندمه؟
- دوازده مرداد روز تولدت !
- دستت درد نکنه که یادت بود!
- فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست
ها! حتما برات می گیرم !
- همین که یادم بودی برام بسه!
راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه
در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و
مداحی ومولودی.
در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی.
- حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
- بازار ؟کدوم بازار؟
- پانزده خرداد.
- ما الان افسریه ایم.
- پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا.
- یعنی بریم شهر ری؟
- یعنی نریم؟
- چرا که نه!
رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار
کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم
می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی.
وآدرس بازار طلا را هم گرفتی.
- سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
- بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
- اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی!
- همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.
گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم.
- نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش
رو نکن!
- ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک
میخرن!
- من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم،
شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو
رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده
وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود.
سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان،
فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!"
- حواسمون بود! بعدازشام میآیم.
به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین
بچه چطوری شام درست کنم؟"
- با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون
کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن!
اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها
وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام
خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای
آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی
گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!"
نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه
اجازه میدم بره سوریه!"
نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت.
درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما
باهم دوستید و قهقه ی مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا!
- می خوای بری؟
- حتما صبحونه هم می دن.
- مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم!
- واقعا می تونی؟
- آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا
می پزم ومی بریم!
صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی.
- می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
- از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که
نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 پیکر شهیدی که با صحبتهای همسرش اشک ریخت!
😔همسر شهید مرتضی عطایی:
وقتی بهش گفتم سلام خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود، یهو رَگِ چشمش سبز شد و...
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
46.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند مجنون
#شهید_مرتضی_عطایی🕊🌹
شهید عطایی از دسته شهدایی هستند که خیلی دستشون برای حاجت دادن باز هست. در رشد معنوی هم توسل به این شهید بسیار مجرب هست.
هدیه به روح نورانی ایشان صلواتی عنایت فرمایید🌸✨
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💐پیام های حاجت روایی زیادی از دوستان اومده که چندتاش را میزارم...👇👇👇
الهی همگی شما اعضای خوب کانال متوسلین به شهدا حاجت روا باشید و عاقبت بخیر با دعای آقا امام زمان عج و چهارده معصوم ع و شهدای والامقام که زندگی همه ما عجیب گره خورده به این بزرگواران♥️🌸
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام بزرگوار.
خدا خیر دنیا وآخرت رونصیب شما بگرداند که باعث و بانی شدید تا بنده حقیر در این چله شرکت کنم و از یکی از گناهان که چندین سال بود گرفتارش بودم نجات پیدا کنم.
روح تمامی شهدا هم شاد که یادشان هم گره گشاست. 🌹🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام وعرض ادب خدمت شما ،ممنونم برای تشکیل این گروه پر از نور میخواستم بگم به برکت شهدای عزیزمون زیارت کربلا و نجف ،سه روز مانده به پایان چله نصیبم شد خدا هزاران بار شاکرم واقعا شهدا زنده هستند و واسطه فیض🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام خواستم بابت چله ازتون تشکر کنم
و واقعا شهدا حاجت و مرادو میدن
من به شخصه حاجت گرفتم. و حتی دوستام خواب دیدن که من یجایی کنار سفره ای نشستم
و ۴۰کتاب زیارت عاشورا پخش میکنم و با هم میخونیم.
و دومی برای هدایت شدن پسرم وجونا دعا کردم همینطور حاجت گرفتم
وخیلی چیزای دیگه
و من براهمین تا زنده ام چله را ترک نمیکنم. و دوستام را به چله دعوت وتشویق میکنم
واقعا شهدا زنده هستن. و هر وقت غصه هاشون توگروه میخونم گریه میکنم. وفاتحه ی براشون میفرستم و التماسشون میکنم برامون دعاااا کنن
خداسلامتی بهت بده
من خیلی این چله را دوست دارم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام منم ک چله شهدا شرکت کرده بودم خدا را شکرحاجتم گرفتم
ممنون از کانال خوبتون
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
با سلام و احترام خدمت شما، ممنون از کانال خوبتون من تازه اولین دوره هست که با کانال شهدا آشنا شدم و شرکت کردم، و در اولین توسلم به شهدا حاجتم رو دو روز مانده به اینکه چله تمام بشه گرفتم و الان که دارم پیام رو واسه شما ارسال میکنم در راه کربلا هستم😭 وقتی به من خب دادن که چند مسافر کنسلی داشتن و دنبال چند نفری میگردند که گذر نامه دارن که این دو، سه روز راهی سفر بشن توسل زدم به شهدا نگاه که کردم اون روز ختم به نیت شهید ابوالفضل مردای کوشکی بود
خیلی خوشحال شدم صاحب اسمش دوباره منو طلبیده باشه😭😭
مدیون شهدا هستم🌹
🌸🌿
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام شب بخیر
واقعیتش تو این دوره زمونه که خیلی گرونی شده و همه به دنبال کار و زندگی خودشون هستند و میخواهند به قول معروف یکی رو دوتا کنند .مشکل مالی داشتم و دنبال وام و بانک و ضامن....که یکدفعه در ایتا چله شهدا را دیدم ، گفتم خیلی ها گفتند از شهدا حاجت گرفتن ، منم ۴۰ شهید و ضامن کارم و مالم میکنم خودشون برام برادری کنند .....
خلاصه روزهای آخر چله گفتم ......اخه چرا؟
روز آخر و شهید آخر....که تمام شد دلم شکست...
روز ۴۱خبری که رسید اشک تو چشمهایم جمع شد خدا رو شکر کردم و گفتم چرا شک کردم ......
شهدا زنده اند و در کنار ما🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام تشکر وسپاس از کانال پر بارتون
من خودم یک خواهر شهید هستم هر وقت تو زندگی گره آیی تو کار میافتد متوسل به شهدا مخصوصا داداشم میشوم وحاجت روا میشوم
این بار اتفاقی با کانال شما آشنا شدم وبه نیت حاجتم د رچله شهدا شرکت کردم
پنج شنبه گذشته آخرین روز چله بود و من حاجت گرفتم همون شب پسرم را داماد کردم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام خوشحالم که با چله های شهدایی همراه شما دوستان گلم هستم
به برکت شهدا و این چله ها تونستم مدال خادمیشون رو ازشون بگیرم و در گلزار شهدا بیشتر در کنارشون باشم .
ان شاءالله این توفیق همیشگی باشه🌹
🌸🌸🌸🌸
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام خدا خیرتون بده که منو با این چله آشنا کردین و منم شرکت کردم
به نیمه چله که رسیدم حاجت روا شدم😭😭باردار شدم الانم هفت هفتمه🥹
واقعا شهدا زنده ان و حرفامو شنیدن♥️
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام منم همسرم با پدرش ۳ سال بود ،،حرف نمیزدند ولی امروز با اتفاقی که براش افتاد به پدرش زنگ زد و منم حرف زدم
واقعا ما گاهی فکرشم نمیکنیم ولی همه چیز دست به دست هم میدن.. از جمله این شهدا که پیش خدا آبرو دارند تا اینکه کار ما درست بشه ،، ممنون ممنون 😭😭😭
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
باسلام وخسته نباشید به خاطر کانال پر معرفت و پر راز و نیاز،
راستش من هم حاجتم رو گرفتم ،بماند که چی بود😢 هر بار که زیارت عاشورا رو میخوندم انگار با شهدا حرف میزدم...
اینکه شهدا رو با نام و مکان شهید شدنشون و خصوصیاتشان رو میگین انگار ما هم میشناختیمشون...
در آخر باز تشکر بابت کانال خوبتون، امیدوارم همه حاجت روا بشن،ان شاالله
🌹🌹🌹🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
سلام من چله قبلی شرکت کردم حاجت روا شدم خدارو هزاران مرتبه شکر..خواستم شوهرم اراده کنه اعتیادش رو بزاره کنار...
روز چهارم چله ازم کمک خواست که بزاره کنار ..تا دوره درمان تمام بشه دو روز مونده بود چله تمام بشه. و الان خداروشکر ٢ماه و بیست روزه پاک هستن.♥️
من مدیون شهدا هستم همیشه کمکم کردند.
خدا خیرتون بده اجرتون با خانم فاطمه الزهرا. التماس دعا از عزیزان🤲
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان معجزه و شفای خانم اشرف السادات منتظری مادر بزرگوار شهید محمد معماریان
✨معجزه شهدا
🖇رویای صادقه
✅حتما ببینید و انتشار دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره مادر شهید خلیلی
از بوی پیراهن خونی شهید
#شهید_رسول_خلیلی🌷🌿
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#توسل
#کرامات_شهدا
#حاجت_روایی
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
به نام خدا
سلام و عرض ادب
کرامتی از شهید والامقام؛
💥 ابراهیم هادی💥
قبل از اینکه بگویم چه شده است، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم.
چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم.
باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛
هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد
خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛
پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند،
به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم.
کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل.
رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛
دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل.
خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت.
فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید!
دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد.
به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم.
زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا!
ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه.
گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره.
یا فاطمه زهرا!
گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره.
گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره 😔
با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا.
چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم
که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند.
یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند)
التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد.
خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را...
ای وای! ای وای!
چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش حضرت زهرا (س) بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش.
ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره)
نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم.
سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟
نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل.
گفت: عمل؟
با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد.
ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم.
چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد.
صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد.
پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم.
دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟
بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده.
پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم.
یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن.
چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی،
با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود ....
خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است.
خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا!
چند ماهی گذشت.
حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛
تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی.
ادامه👇
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه!
گفتم :بگو عزیز خواهر.
لب گشود و با چشم های پر از اشک و صدایی لرزان گفت: اون موقع که منو بردن اتاق عمل و خیلی حالم بد بود(بخاطر اینکه فشارش پایین بود بی هوشش نکرده بودند و با بی حسی عملش میکردند)
نیم ساعتی که گذشت، خیلی حالم بد شد و متوجه شدم که دارم می میرم و نفس های آخرمه؛
صداها هی کم و کم تر می شد، همه جا دور سرم میچرخید، داد زدم: حالم بده.
صدای فریاد پرستاری را شنیدم که گفت: کد ۹۹ یعنی (ایست قلبی بیمار ) و می دیدم که دکترا دارن بالای سرم برای احیای من تلاش می کنن و بیهوش شدم.(و چند لحظه از بالا پرستار ها را دیدم.. )
آبجی می ترسم بگم و باورنکنی!
راستش را بخواهید، فهمیدم می خواهد چه بگوید.
گقتم: بگو جان خواهر، بگو.
اشک هاش بیشتر شد و گفت: آبجی قبل این که کامل بیهوش بشم، شهید ابراهیم هادی را بالای سرم دیدم؛
متوجه حضورش شدم و دیدم از سمت پایین تخت یک چادر مشکی که حس کردم خانم فاطمه زهرا هست رد می شه.
حال خیلی خوبی داشتم که تا الان تجربه نکردم .
با این که می دانستم که خواهرم را خانم به شفاعت شهید هادی، شفا داده با شنیدن این حرف ها حالی عجیب پیدا کردم؛ با اشک و بغض خواهرم را در آغوش کشیدم و خدا را هزار بار شکر کردم بابت بودنش.
مدیون شهدائیم
دست توسل به خاندان کرم بزنید، ان شاءالله حاجت روا می شوید.
➡️@motevasselin_be_shohada
💝کانال متوسلین به شهدا💝
🌹🌹🌹🌹🌹