eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
253 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣ 6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛ 🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد 🌤کانال متوسلین به شهدا🌤 🖇 امروز " 3 اسفند ماه" 📌 چله 《هدیه به‌ چهارده‌ معصوم(ع) و شهید امروز》 🌻شهید والامقام "" 🌷🌷🌷 معرف: خانم گل وردی 🌺 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ➡️@motevasselin_be_shohada
بسیجی شهید مصطفی عباسی مقدم🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت:1345/4/1 محل ولادت: قم_ خلجستان تاریخ شهادت: 1363/12/25 مسئولیت: بی سیم چی مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی عباسی مقدم 💐🍃شهید عباسی مقدم اولین فرزند خانواده عباسی مقدم در سال ۱۳۴۵ در روستایی از توابع خلجستان قم به دنیا آمد. مصطفی از چنان هوش و ذکاوتی برخوردار بود که در پنج سالگی راهی مدرسه شد، خانواده برای اینکه مصطفی بتواند تحصیلات خود را به خوبی ادامه دهد به قم نقل مکان کردند. دوره نوجوانی او مصادف با مبارزات انقلاب مردم علیه رژیم ستمشاهی بود. مصطفی همچون دیگر جوانان و نوجوانان انقلابی فعالیت‌های انقلابی‌اش را آغاز کرد و در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان وارد حوزه علمیه شد، در این مدت به همراه دوستان خود اقدام به تشکیل انجمن اسلامی در محل کرد. با حمله عراق به ایران پس از گذراندن دوره آموزشی به کردستان رفت و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳، با سمت بی سیم چی در شرق رود دجله عراق در عملیات بدر بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای علی بن جعفر قم به خاک سپردند. 🔹🔸🔹🔸🔹 به قدری از آزار مردم بیزار بود که یک روز که وقتی فقط ۱۴ سال داشت و با مادرش بیرون رفته بود، رو کرد به مادر و گفت: «مادر! این صدای کفش شما بلند است. این کار باعث آزار مردم است و هم جلب نظر می‌کند، دیگر این کفش‌ها را به پا نکن.» 🌹🍃«مصطفی کوچک» با افکاری بزرگ هر زمان اوقات فراغتی پیدا می‌کرد بلافاصله کتابی دست می‌گرفت و مشغول خواندن می‌شد. در حقیقت مصطفی علاقه شدیدی به تحصیل و مطالعه داشت. در کنار درس و مدرسه شش ماه هم مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. مدیر حوزه به پدرش گفته بود که این پسر آینده روشنی دارد و هوش سرشارش او را به همه جا می‌رساند. وقتی هم ۱۷ ساله شد به همراه دوستانش کتابخانه‌ای را در محل ایجاد کرد. به خاطر جثه ریزش او را «مصطفی کوچیک» صدا می‌کردند. با شروع جنگ همه فکر و ذهنش به سمت جنگ رفت، یک روز خانواده را به مدرسه خواستند و گلایه کردند که این مصطفی، مصطفای چند وقت پیش نیست دیگر مثل قبل درس نمی‌خواند و حواسش در کلاس و مدرسه نیست. خانواده که فکر می‌کردند مشکلی در خانه پیش آمده از مصطفی علت را جویا شدند که او گفت: «تقصیر خانواده‌ام نیست، من حواسم به جبهه است.» مادرش تعریف کرد: «یک روز که پدرش می‌خواست برای خواهر کوچک مصطفی به ثبت احوال برود و شناسنامه بگیرد مصطفی مانع او شد و خودش برای این کار پیش قدم شد. از ما پرسید می‌خواهید اسم خواهر را چی بگذارید؟ ما یکی ۲ اسم انتخاب کرده بودیم اما او گفت: «اسم خواهران دیگرمان نام حضرت زهرا (س) پس اسم این خواهرم را نیز از القاب حضرت زهرا (س) بگذارید» و بلافاصله اسم بتول را برای خواهرش انتخاب کرد.» 🌷🍃من به جای پدر اسلحه به دست می‎گیرم در دومین یا سومین عزیمتش به جبهه بود که پدرش از او خواست دیگر به جبهه نرود و خودش جای مصطفی را بگیرد اما مصطفی رو به پدرش گفت: «آخر بابا شما کجا توان و انرژی من را دارید؟ اگر بروید فقط می‌توانید عهده دار برخی امور مثل آب دادن به بچه‌ها و غیره شوید، اما من اسلحه به دست با دشمنان می‌جنگم و تمام توانم را در خط مقدم می‌گذارم. غیر از این اگر شما بروید و شهید بشوید، چند نان خور برای دولت باقی می‌گذارید که باید هزینه زیادی صرف این مسئله شود، آن هم از بیت المال، اما من اگر شهید شوم خودم هستم و خودم، پس خرجی برای دولت نمی‌گذارم.» مادر گفت: «بعد از رفتن به جبهه مصطفی دیگر مثل قبل نبود. وقتی یکی از دوستانش شهید می‌شد با ناراحتی به خانه می‌آمد و می‌گفت: «مادر! تو دلت به رفتن من راضی نیست، اگر راضی بودی تا حالا من هم مثل بقیه دوستانم که جلوی من شهید می‌شوند شهید شده بودم.» ❣🍃مادر شهید بودن افتخار است مصطفی مثل یک معلم اخلاق بود. مؤدب، مردم‌دار، ساده زیست و بسیار مقید بود. پدرش ساعت تبرکی آورده بود اما دست نمی‎کرد. از او پرسیدند چرا ساعتت را دست نمی‎کنی گفته بود: «ساعت هم جزو زیورآلات است دیگر، اگر هدف وقت شناسی باشد که آن را از جیبم در می‌آورم و با نگاه کردن به آن زمان را می‌فهمم.» مادر از علاقه شدید فرزندش به شهادت اینطور روایت کرده است: «مصطفی عاشق شهادت بود. یک روز مقابلم نشست و گفت: «مادر دعا کنی زودتر شهید شوم، قول می‌دهم روز قیامت در محضر حضرت زهرا (س) شما را شفاعت کنم» همیشه می‌گفت: «مادر شهید بودن افتخار است. ببینید برخی جوانان خلافکار را که می‌گیرند و در محله اعدام می‌کنند پدر و مادرشان چقدر احساس خفت می‌کنند اما پدر و مادر شهید آبرومند می‌مانند.» ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهدا مایه رونق حیات معنوی اند در کشور.... 🌱شرط شهید شدن شهید بودن است شادی روح آن سبک بالان عاشق صلوات🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" مصطفی عباسی مقدم" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت"شهید مصطفی عباسی مقدم" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام من هم می‌خواهم از عنایت وکرامات شهیدان برایتان بگویم من یک پسر دارم خیلی به‌سختی بدنیا آوردمش یعنی زودتر از موقعش بدنیا آمد دکترها گفتن زنده نمی‌ماند ولی به لطف خدا زنده ماند وقتی یک بچه به سختی بدنیا میاد واقعا یک حسی دیگری نسبت بهش داری تو سن سه سالگی زمین خورد باعث شد یک توده ای روی پایش درست بشه ولی من نمیخواستم قبول کنم این توده هست روز به روز این توده بزرگتر میشد رفتم دکتر گفت ام آر ای مشخص میکنه ولی من نمیذاشتم شوهرم بچم ببره دکتر بالاخره همش با عکس شهید حاج علی محمدی درد و دل میکردم تا اینکه بچه سه ساله بهم گفت مامان این آقا که عکسش نگاه میکنی امد دیشب تا صبح داشت پام ماساژ میداد حتی رنگ لباسش گفت قهوه ای بود پذیرفتم ببرمش دکتر.. با بیهوشی ام آر ای گرفتن . شوهرم چیزی بهم نگفت، گفت جوش نزن چیزی نیست خونمردگی هستش ولی من از نگاهش نماز زیر آسمون خواندنش یک حسی بهم میگفت دروغ میگه تو این مدت مدام از شهیدان کمک میخواستم بچم شفا بدن تا رفتم مجلس بزرگداشت شهید ابراهیم هادی خیلی التماس کردم باور نمیکنید الان ۶سال از انروز میگذرد بازم دارم گریه میکنم هر کس مادر باشه میفهمه من چی میگم دکتر اسکن رنگی گرفت تو این مدت مادرم و شوهرم با بچم بودن ، من هم شبانه روز گریه میکردم دکترِ اسکن به مادرم دقیقا گفته بود چیز خوبی روی پای این بچه نیست تا اینکه گفتن نمونه بر دارید درست این توده رو عصب سیاتیک بچم بود منم خبر نداشتم همش بهم شوهرم میگفت لگن بچه پیچ خورده روز عمل رسید شوهرم به نیروهای بیمارستان گفته بود به هیچ عنوان به خانمم نگید بچم مشکلش چیه مادرمو گذاشت پیشم حواسش باشه بازم انروز نفهمیدم حتی بعد از ترخیص بچم شیرینی شوهرم گرفت خوشحال لگن بچم گذاشتن سر جاش ولی غافل حس مادریم فکرِ خوب نمیکرد ولی من دست از التماس کردن شهیدان بر نداشتم تا اینکه دختر ۱۶ ساله ام گفت مامان دیشب خواب دیدم مراسم شهید ابراهیم هادی هست، در عالم خواب بهش گفته بودن برو به مادر بگو ما شهیدان بچتو شفا دادیم.. وقتی گفت گفتم مادر بچم فقط لگنش پیچ خورده یعنی چی؟ بعد از دوهفته نتیجه نمونه بچم امد شوهرم گفت بیا بریم بخیه ها رو بکشیم باز من خبر نداشتم وقتی نتیجه رو گرفته بود تو پیراهنش گذاشته بود من نبینم وقتی برده بود دکتر از جاش بلند شده بود خدا شکر کرده بود گفته بود معجزه شد چون همه چیز نشان‌دهنده یک توده بدخیم بود الان باورتون نمیشه.. بله شهیدان سرنوشت عوض میکنن اینهارو بعدا شوهرم برام تعریف کرد گفت دیدم تو زیاد بی تابی میکنی ازت مخفی میکردم اینم سرگذشت عزیز دلم الان بزرگ شده. 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا کم کم داشت،گرگ و میش میشد _حامد بیا بریم مسجد،به نماز جماعت برسیم، چشمان حامد گرد شد.با تعجب و ذهنی پر از سوال گفت: _مجید خوبی؟کجا بریم؟مسجد؟گفتی چی کار کنیم؟نماز؟ _آره،بیا بریم حالت رو خوب کنم. _مجید، تو چی زدی؟راستش رو بگو ،مارکش چی بوده که از این رو به اون رو شدی؟ _بیا بریم حامد،این قدر هم حرف مفت نزن. _مجید ما فقط محرم به محرم،اون هم دهه ی اول میریم حسینیه. تازه مسجد هم نمیریم.بعد هم تموم،تا سال دیگه‌.ولمون کن تو هم. _بهت میگم بیا بریم مسجد. میخوام حالت رو خوب کنم.بیا بریم. سوار موتور شدند و رسیدند دم مسجد.حامد مات مانده و دو دل بود.نمی دانست مجید،هدفش از این کارها چه است؟هرچند از زندگی مجید بی خبر نبود،ولی حالا از کارش سر در نمی آورد.دم در مسجد،موتور را روی جک گذاشتند و رفتند داخل حیاط. _حامد بیا بریم وضو بگیریم. _وضو؟وضو دیگه برا چی،ما دهه محرم میریم حسینیه، وضو نمی گیریم. _بی وضو که نمیشه نماز خوند. _من اصلا وضو بلد نیستم. _منم بلد نبودم،یاد گرفتم.ببین من چی کار کنم،تو هم همون کار رو بکن. _تو که می‌گفتی مهم دله،دل که پاک باشه کافیه.پس نماز برا چیه دیگه؟ _این ها مال قبل بود،حالا دیگه فهمیدم این حرف اشتباهه.عمل و دل باید با هم پاک باشن. خنده ی حامد رهایش نمی‌کرد.فکر میکرد مجید این دفعه هم،مسخره بازی در آورده و سرکارش گذاشته. خنده ای کرد،نگاهی به مجید انداخت و باری به هرجهت ،وضویی گرفت.مجید با عصبانیت گفت؛ _چرا اینقدر میخندی؟نماز خوندن مگه مسخره بازیه؟بیا بریم تو مسجد. _من نماز بلد نیستم. _آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟ _والله چی بگم؟روم پیش خدا سیاهه،زمان مدرسه،از ترس انتظامات الکی تو صف نماز،دولا و راست میشدم.همین،تموم شد رفت.بعد هم که ترس نمرهٔ انضباط از سرم افتاد،هرچی مادرم نماز نماز می‌کرد، یه گوشم در بود و یکی دروازه.هرقدر که حرص و جوش خورد، بی فایده بود. _امروز بیا بریم نماز بخون و از ته دلت،با خدا راز و نیاز کن!ازش بخواه کمکت کنه و دستت رو بگیره. _حال من خوب شده،بیا جون مادرت بریم.ما رو چه به این کارا؟ _عجب حرفی میزنی،یعنی چی،پس نماز برای کیه؟بیا بریم بهت میگم. صدای اذان به گوش می‌رسید.همان طور که آستین ها را بالا زده بودند و جوراب توی جیب شان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند،رفتند داخل مسجد. حامد میخواست همان ته بنشیند،ولی مجید او را با خودش برد صف اول و کنار هم نشستند. هنوز امام جماعت نماز را شروع نکرده بود.مجید چهارزانو نشست.سرش را به طرف حامد کج کرد و طوری که بغل دستی،صدایش را نشنود،به دوستش گفت: _هرچی امام جماعت گفت،تو هم پشت سرش تکرار کن.نماز مغرب هم سه رکعته بعد از نماز،حامد توی مسیر پرسید: _تو این ها رو از کجا یاد گرفتی؟ _مثل اینکه بچه مسلمونیم ها،این سوال های مزخرف چیه میپرسی؟ _یه چیزی بگم؟ _اگه میخوای حرف های صد من یه غاز بزنی، نه. _نه داداش،انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد. _حالا بیا بریم پایگاه. _پایگاه دیگه برا چی؟بی خیال ،بیا بریم به قلیون بکشیم. _پایگاه حالا عزاداری و سینه زنی یه.میای بریم؟ _نه مجید،من جدی جدی باورم شد،تو اون مجید یه سال پیش نیستی.رفقا میگفتن با بچه هیأتی ها و بسیجی می پّری،ولی من باورم نمی‌شد. از همان روزها بود که دیگر دوستان مجید،هیچ کدام او را در محل نمی دیدند.هر از گاهی هم اگر مجید را گذری می دیدند، با لباس فرم بسیج بود.طی آن مدت در هیچ مهمانی شبانه و یا جشنی شرکت نکرد.هروقت بچه ها زنگ می‌زدند که؛((مجید بیا بریم قلیون بکشیم و بعد هم عشق و صفا تا تصفه شب)).نمیگفت نمیام.می گفت:خودم خبرتون می‌کنم. ولی هیچ وقت خبرشان نمی کرد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 جاده چالوس اردیبهشت ۱۳۸۴-اولین تجربه یکی از روزهای اردیبهشت آن سال،که هوا نه سرد بود و نه گرم و دل انگیزی هوا،هوش از سر آدم می‌برد، مجید از خواب شیرین دم صبح، دل کنده بود و برنامه ای داشت.مهرشاد غرق خواب بود که صدای زنگ در،بد خوابش کرد.بیدار شد،ولی گیج و گنگ ،توی رختخواب نشست.با پشت دست،چشم هایش را مالید و کمی به خودش آمد.حالا صحبت مجید و مادرش را می شنید: _مامان!به مهرشاد بگو پاشو بریم! عادت داشت مادربزرگش را،مامان صدا کند.مادربزرگ پرسید: _کجا مادرجون؟بیا صبحونه بخور بعد. _نه،تو راه یه چیزی می خوریم.میخوایم از جاده کندوان بریم چالوس. مادربزرگ با صدایی بلندتر،رو به پسرش گفت؛ _مادر،مهرشاد بلند شو،مجیده،اومده دنبالت،با هم برید گردش. دنبال صدای نوازش گر و پر مهر مامان،مجید هم با صدای بلند، فرمان بیدار باش داد: _مهرشاد پاشو،لنگه ظهره،چقدر میخوابی! مهرشاد،بی حوصله و خواب آلود ،لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد.همان طور که خمیازه می کشید،به مجید توپید: _تو خواب نداری؟ _نه،خوابم کجا بود؟بیا بریم.بچه ها تو ماشین منتظرن. توی کوچه،پیکان قرمز رنگی با چهار سرنشين، منتظر دایی مهرشاد بودند.از صبحانه‌ و ناهار ،تا تنقلات تو راهی،همه را مجید به قول خودش، ردیف کرده بود.از دم خانه تا برسند جاده چالوس ،هرچند دقیقه ،ترانه را توی پخش صوت عوض می‌کردند و صدای خواننده که داخل ماشین می پیچید،از سرخوشی،همه باهم دنبال خواننده،دم می گرفتند و دست می زدند.گاه یکی ،همان طور نشسته روی صندلی،با ریتم آهنگ،تن و بدنش را می جنباند و بقیه هم با دست زدن،همراهی و تحریکش می کردند.با این شلنگ اندازیِ جوان های سرخوش ،لازم بود که مجید اوضاع را کنترل کند،تا برخوردی بین چند تا هم سفر و یا خدای نکرده،اتفاقی برای ماشین توی جاده نیفتد. به خاطر همین،مجید خودش را با صاحب ماشین اُخت کرده بود و راننده هم روی حساب رفاقت،نه تنها اوقاتش از شلوغی توی ماشین تلخ نمیشد،بلکه با جوان ها همراه هم می‌شد.گاهی دستش را از روی فرمان برمی‌داشت و ماشین را به امان خدا رها میکرد،بعد با آهنگ ترانه بشکن میزد و برایشان قِر و غربیله می آمد.از رفصیدن که خسته میشد یا می رسید به یکی از پیچ های تند کندوان،دو دستی می چسبید به فرمان،ولی صدای نکره اش را می انداخت روی صدای خواننده و خودش میشد ترانه خوان. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توسل به حضرت عباس ع و خانم ام البنین برای حاجت روایی 💥بسیار مجرب💥 ✅چهار شب جمعه این توسل را انجام دهید ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽همسر شهید از شهدای مدافع حرم پس از تحمل شش سال رنج بیماری آسمانی شد فاطمه رقیۀ ۱۲ ساله و محمدحسین ۸ ساله دوباره یتیم شدند❤️‍🔥 ▪️ایشان دو سال بعد از شهادت همسرش بیمار میشه و شش سال با این بیماری می جنگه اما خدا تقدیرش رو برای رفتن امضا می‌کنه و اونم آسمانی میشه و مهمون سجاد میشه🥺💔 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
سجاد طاهرنیا با همسرش در سال 1387 ازدواج می‌کنند و سجاد در سال 1394 در سوریه به شهادت می‌رسه. سجاد وقتی داشت می‌رفت سوریه یه فاطمه رقیۀ چهارساله داشت و محمدحسینش می‌خواست به دنیا بیاد؛ اما سجاد باید می‌رفت. پنج ساعت بود که اعزام شده بود و هفت روز به محرم مونده بود که محمد حسین به دنیا اومد. روز تاسوعا بود و محمد حسین 16 روزش بود که سجاد پر کشید و رفت. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝