<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت شانزدهم
گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمی کنن!!
نمی دونستم از خوشحالی چکار کنم...
فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من کرده...
با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم....
دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم!
تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی...
خسته برگشتیم محل اسکانمون...
روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم...
چند روز کارمون فقط همین بود ...
دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم....
فکر نمی کردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه!
البته با قیمتی ما میخواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود!
ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه!
فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم...
بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم...
هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز...
طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن...
هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید....
خانوادهامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند...
که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد!
البته همش لطف بود...
قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانواده ی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!!
انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!!
دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن...
حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمی تونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت!
ولی من می دونستم بمونیم دیگه موندیم...
خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا می اومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد!
با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو می طلبه...
چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم ، نشد که نشد ....
ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژ ی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم!
خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ...
نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!!
اصلا فکرشم نمی کردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!!
شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه...
حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند...
از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم....
از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!!
باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه...
اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن!
درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!!
اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!!
🔸ادامه دارد ...
part03_salam bar ebrahim.mp3
9.79M
📚کتاب صوتی
#سلام_بر_ابراهیم۲
🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی
قسمت 3⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایت لحظات پدر دختری
مدافع حرم شهیدعلیرضابابایی
بگو قیمت این لحظه ها چند 💔
شهید مدافع حرم
#علیرضا_بابایی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
داعشی ها محاصره اش ڪردن
نیت ڪرده بودند او را زنده بگیرند
اسیر شد
تشنه بود آب جلویش می ریختند روے زمین
فهمیدن حاج قاسم توے منطقه ست
براےخراب ڪردن روحیه حاج قاسم بیسیم رو گرفتن جلو دهنش و چاقو را زیر گردنش
زجرڪشش ڪردن گلو بریدن ڪه ۴۵ دقیقه طول ڪشید
گفتن به حضرت زینب ناسزا بگو
تا لحظه اے ڪه صداے خر خر گلو آمد
فقط چند ڪلمه گفت
اصلا آمدم جان بدم براے دختر مظلوم مولا علی ع
آمدم فدا بشم براے حضرت زینب
آمدم سرم رو بدم
حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه میڪرد
سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن براے حاج قاسم 😭
#ذبیحفاطمیون
شهید مدافع حرم #رضااسماعیلی🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت نماز از زبان حاج قاسم سلیمانی
#نمازسفارشیاراناسمانی
#حیعلیالصلاه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
1_416512168.mp3
6.78M
خسته شدم آی شهدا
از این دوره زمونه
🎙#حاج_مهدی_رسولی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
🔟دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " سه شنبه 2 خرداد ماه"
📌روز " سی و دوم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" غلامرضا رعیت یزدلی"🌷🌷🌷
معرف: خانم طاهره نوری یزدلی 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
پاسدار شهید غلامرضا رعیت یزدلی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۱۱/۱
محل ولادت: کاشان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱/۲
محل شهادت: جاده دزفول، شوش
مزار: گلزار شهدای یزدل
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید رعیت یزدلی
💐🌿شهید غلامرضا رعیت یزدلی، يكم بهمن 1336 در شهرستان کاشان چشم به جهان گشود.
پدرش نوروز، کشاورز بود و مادرش عذرا نام داشت.
تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم پزشکی درس خواند. پزشک بود.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت.
دوم فروردين 1361، در جاده دزفول - شوش بر اثر اصابت گلوله شهيد شد.
🥀🕊مزار او در گلزار شهدای یزدل واقع است.
روحش شاد و یادش گرامی💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
🔹خاطرات سيدمرتضی موسوی، همرزم سردار شهید غلامرضا رعیت یزدلی
🌹 در سالهای اوليه تأسيس سپاه كه بنده مسئول عقيدتی سپاه وليعصر(عج) بودم، تعدادی از دانشجوها درس را رها كردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقايان سعادت ، ميرزايی و غلامرضا رعيت از جمله اين نيروها بودند.
اين بچهها در دانشگاه تهران درس می خواندند كه آينده تحصيلی را رها كردند و دل به كوران جنگ سپردند. آن زمان شهيد رعيت تنها كسی نبود كه درس و دانشگاه را رها می كرد و به جبهه می رفت . هفت ، هشت نفر بودند كه همه درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. همه همديگر را میشناختند. شرايط فكری، روحی و شور و هيجان آن زمان و اشتياق جوانان به امام خمینی و سخن ايشان سبب شده بود كه رزمندهها همه چيز را كنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بوديم . حضرت امام اصرار داشتند كه از اوجب واجبات حفظ نظام و مملكت است و به همين دليل خيلیها درس را رها كردند و عازم جبهه شدند.
من چند بار به شهيد رعيت اصرار كردم كه درست را ادامه بده ولی اصرار داشت تا تكليف تمام نشده نميتوان درس خواند. عقيده داشت درس را برای پيشرفت و حفاظت از كشور میخوانيم و خيلي مصر بود به تكليفش عمل كند.
نزديك سه سال در پادگان وليعصر با شهيد رعيت مأنوس بودم و زندگي میكردم . كلاسهای عقيدتی ما را اداره میكرد. آن زمان واحد نظامی از عقيدتی تفكيك نشده بود و همه تحت نظر يك واحد بودند كه مسئولش من بودم. نيروها قبل از اينكه مربی عقيدتی و نظامي شوند آموزشهای لازم را ديده بودند و گاهی هم آموزشهای تكميلي در پادگان وليعصر گذاشته میشد و دوستان شركت میكردند.
شهيد رعيت به دليل گذراندن اين دورهها و تجربيات خوبی كه داشت از واحد عقيدتی به عنوان نيروی رزمی به جبهه میرفت. غلامرضا در بين ساير دانشجوها ويژگیهای خاصي داشت. از لحاظ تدين و تقيد به احكام به قدری مقيد بود كه در بعضی احكام شخصی دچار وسواس میشد.
مثلاً وضو گرفتنش طول میكشيد و هنگام نماز خواندن برای اينكه مخارج و تجويد را خوب ادا كند بعضی جملات را چندين بار تكرار می كرد. شخصيت دينی و اعتقادی شهيد رعيت از قبل شكل گرفته بود و با مبانی اعتقادی و دينی بيگانه نبود.
خميرمايهاش را داشت و در زمانهاش يك نيروی متعهد بود. دفتری كه من به همراه شهيد در آن كار ميكرديم كنار مسجد پادگان بود. به شكلی كه در يك بلوك بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهايی كه پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهيد غالباً شبها نماز شبش را در مسجد می خواند و برای خواب به اتاق برنمی گشت. هنگامی كه نمازش را می خواند، نيايشهايش آنقدر طولانی میشد كه نزديكیهای صبح از مسجد برمیگشت. صبح شده بود و نيروها به او صبح بخير می گفتند.
در زمينه مسائل اخلاقی و رفتاری متمايز از ديگران بود. آن زمان اين جوانان حداكثر 23 سال داشتند. و اين شرايط سنی اقتضائات خودش را دارد. نيروها بيشتر آماده باش بودند و كسي خانه نمی رفت. گاهی يك ماه كامل از پادگان خارج نمی شديم . بچهها شبها در پادگان می نشستند و بگو بخند می كردند و اگر گاهی حرف بی ربطی زده می شد شهيد رعيت به شدت واكنش نشان می داد . نيروها به اتفاق ، همه ايشان را قبول داشتند و احساس می كردند بدون شهيد رعيت كميت فكری و اعتقادی شان لنگ است.
اگر چند روز در پادگان نبود بچهها به شدت دلتنگش می شدند. به لحاظ اخلاقی و روحی و روانی مقبوليت زيادی در بين بچهها داشت و نيروها با قداست به ايشان نگاه می كردند . فكر می كنم يك بار به جبهه رفت و برگشت و برای بار دوم به شهادت رسيد. همچنين بايد اين نكته را بگويم خانواده شهيد غلامرضا رعيت ، تمامی حقوق دريافتی از بنياد شهيد را پس انداز كردند، با توجه به اينكه خود اين خانواده شهيد از لحاظ مالی در بين خانوادههای متوسط به پايين جامعه قرار دارند.
اين پدر و مادر شهيد تصميم به ساخت مدرسه در روستای خود میگيرند، اما ميزان پول پسانداز شده كفاف ساخت فضای آموزشی با امكانات لازم را نمی دهد. در نهايت اين مدرسه با مشاركت خيرين مدرسه ساز دو سال پيش ساخته شد و به بهره برداری رسيد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
♦️خاطرات محسن زينلي، همرزم شهيد غلامرضا رعیت یزدلی
🌿🌷من اواخر سال 59 يا اوايل سال 60 در محل كارم با شهيد رعيت آشنا شدم. ايشان آن زمان دانشجوی رشته پزشكي بود و فيزيوتراپی ميخواند كه درسش را رها كرد و عضو سپاه شد . آن زمان از خود گذشتگی و عشق به انقلاب در بين جوانان موج می زد و باعث می شد درسش را رها كند و به جبهه برود.
ميگفت الان وظيفه من درس خواندن نيست و بايد به انقلاب و نظام كمك كنم . اين اتفاق برای زمانی بود كه امام فرمود حصر آبادان بايد شكسته شود . غلامرضا هم شب به خانه رفته بود و به پدر و مادرش گفته بود ما 400 دانشجو هستيم كه می خواهيم بعد از نماز جمعه تهران به جبهه اعزام شويم. مدتی در واحد عقيدتی سياسی پادگان وليعصر خدمت می كرد .
يك روز با موتور در خيابان طالقانی تصادف خيلی شديدی كرد ولی آسيب زيادی نديد. بعد از تصادف به من می گفت بايد در آن حادثه می مردم و نمی دانم خدا مرا به چه علتی نگه داشت . عمرش به دنيا بود تا بعدها در جبهه حاضر شود و دينش را ادا كند.
با حاج احمد متوسليان رفيق بود و حاج احمد خيلی غلامرضا را قبول داشت. خيلی آدم آرام، وزين و متينی بود. حاج احمد ايشان را خوب می شناخت. با توجه به رشته تحصيلی شهيد ، حاج احمد در عمليات فتحالمبين از او دعوت كرد به واحد ستادی اش برود و كارهای پشتيبانی و درمان و امداد انجام دهد .
اما شهيد رعيت قبول نكرد و می گفت بايد به عمليات بروم و در منطقه حضور داشته باشم. در فتحالمبين به عنوان نيروی عملياتی وارد منطقه شد. دكتر كاظمی آشتيانی و محسن رضايی و سردار باقرزاده از همرزمان شهيد بودند. در گردانهای عملياتی كه حضور داشتيم شهيد رعيت می گفت دوست دارم در منطقه زخمی شوم تا ثواب جانبازی را ببرم ، دوست دارم اسير شوم و اجر اسارت را هم ببرم و هم دوست دارم شهيد شوم و ثواب شهادت را مال خود كنم .
انتظار خيلی ايدهآلی داشت. ما ميگفتيم چيزی كه تو ميخواهی اصلاً امكانپذير نيست . زمانی كه در شب اول عمليات فتحالمبين رزمندگان به خط زدند بيش از انتظار جلو رفتند و دستور آمد كه عقب نشينی كنند چون خط نامتوازن شده بود . هنگام عقبنشينی شهيد رعيت تير می خورد.
نيروها نمی توانند او را به عقب بياورند و عراقیها مجدد آن قسمت را تصرف می كنند. ايشان با همان مجروحيت ، اسير می شود . هم ثواب مجروحيت را برد، هم ثواب اسارت را. دوباره فردا شب نيروها به خط زدند و عراقيها را از آن منطقه بيرون كردند و خاكريزها را گرفتند. در همين حين پيكر شهيد رعيت را در حالیکه دستش از پشت بسته بود ، پيدا كردند. به دليل جانبازی عراقی ها نتوانسته بودند ايشان را به عقب ببرند و تير خلاصی زده بودند . شهيد رعيت در مقطع كوتاهی به آرزوی بزرگش كه جانبازی ، اسارت و شهادت بود، رسيد.
انسان خودساخته و كمحرفی بود . لهجه شيرين كاشانی هم داشت كه از شنيدن حرفهايش لذت می برديم. بسيار انسان مقيدی بود. با وجود دانشجو بودنش تمام امكانات را رها كرده و به سپاه آمده بود.
خودش را از تمام امكانات مادی رها كرده و به يك وارستگی روحی و اخلاقی رسيده بود كه از خداوند جراحت، اسارت و شهادت را طلب می كند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿🌷🕊🌿🌷🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سبک زندگی شهدا
بیانات مقام معظم رهبری حفظه الله
یاد شهدا با صلوات🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام غلامرضا رعیت یزدلی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃