تلاشی ناکام برای تشخیص یک تشابه
ده دوازده ماه پیش، روایتی کمنظیر را در کافی دیدم که در آن، سه نفر از ائمّه با هم مقایسه شده بودند و به شباهتهایشان با یکدیگر اشاره شده بود. به گمانم از آن روایاتی است که اگر بزرگان فقه بخاطرش دور هم بنشینند و فکرهایشان را رویهم بریزند، باز هم در میمانند و در آخر کار خواهند گفت: «یُردّ علمه الی الله و الی الرسول». روایت، سرّ مگوی موسیبنجعفر با یکی از اصحاب است که دارد از «علی»ش تعریف میکند و میگوید: «امامت پس از من با پسرم علی الرضا است که هماسمِ دو علی است. یکی علیبنابیطالب و دیگری علیبنالحسین. فهم و حلم و محبّت ِ اولین علی به او نیز داده شده و محنت و مصیبت و صبرِ دومی هم برای او مقدّر شده.»
خیلی دوست داشتم چیزی از این شباهت بفهمم و از این مقایسه درکی پیدا کنم تا یک روز که داشتم «عیون اخبار الرضا» ی شیخ صدوق را ورق میزدم، راوی این حدیث شروع کرد برایم روضه خواندن:
[در زمان حضرت #رضا شورشهای علویان همه جا را فرا گرفته بود و حتی زید بن موسی الکاظم خانههای بنی عباس در بصره را به آتش کشیده بود و محمدبن جعفرالصادق هم در مدینه، علَم قیام برافراشته بود. علی بن موسی الرضا با هر دو مخالف بود اما وقتی سپاهیان بنیالعباس بر این قیامها غلبه کردند،] دستور گرفتند تا به مدینه بروند و به خانههاى آل ابى طالب حمله کنند و زنان آنان را غارت نمایند و حتّى براى هر زن بيش از يك پوشش باقى نگذارند. پس سواران عباسی به خانهی حضرت رضا حمله بردند. ابالحسن تمامی زنان را به يكى از اتاقهاى خانه برد و خود جلوی در ايستاد. فرماندهی عباسی گفت: «راهی نیست. باید وارد خانه شوم و اموال زنان را غارت کنم.» حضرت فرمود: «من خود، اموال آنان را میگیرم و قسم میخورم که هیچ مالی نباشد مگر آن که از آنان بستانم.» علی بن موسی پیوسته قسم یاد میکرد تا فرماندهی عباسی پذیرفت. آنگاه ابالحسن وارد اتاق شد و تمامی گوشوارهها و خلخالها و لباسهای آنان را گرفت...
البته روایت خیلی خلاصه است. مثلا نگفته وقتی حضرت رضا خم شده بوده و داشته خلخالها را از پاها جدا میکرده، مخدّرات چه حالی داشتند؟ مثلا اشک میریختند و لب میگزیدند و سعی میکردند #اباالحسن را از روی زمین بلند کنند و خودشان خلخالها را دربیاورند؟ یا بعضیهایشان معجر را کنار میزدند تا خودِ حضرت گوشوارههایشان را در بیاورد و دست امام به صورتشان بخورد و در آن معرکه، با گرمای دست علی بن موسی کمی آرام بگیرند؟ فاطمهی معصومه وقتی در آن اتاق دربسته ایستاده بوده و صدای قسمهای حضرت را از پشت در میشنیده، چه وضعی داشته؟ ذکر مصیبت عمهاش زینب را زمزمه میکرده تا به یاد صبر امّالمصائب آرام بگیرد؟ یا با خودش میگفته: «باز خوب است که ما داخل یک خانه هستیم؛ در و دیوار دور و برِ مان را گرفته. خیمههای جدّم حسین که در و پیکر نداشته! علیبنالحسین که با آن حالش نمیتوانسته با سپاه عمر سعد صحبت کند و آنها را قسم دهد! اگر هم میخواسته حرف بزند که کسی گوشش بدهکار نبوده! این سردار عباسی که به اندازهی یاران شمر، شقی و خبیث نیست ...»
حالا درست است که این روایت، مجمل و خلاصه و سربسته است؛ ولی انگار تشابه بین علیبنموسی با علیبنالحسین را خیلی خوب توضیح میدهد و نشان میدهد که چقدر محنتها و مصیبتهای این دو امام، شبیه هم است.
ـ حتی اگر از آن سپاه سیهزارنفری، فقط ده درصد به سوی خیمهها حرکت کرده باشند، یعنی چند زن و بچّه در برابر سه هزار حرامی قرار گرفتهاند. همانوقت بوده که زینب به تنها پناهگاهش پناه برده و به سید الساجدین گفته: «چه کنیم پسر برادرم؟» و علیبنالحسین که سیطره بر تمام کائنات را از پدرش به ارث برده، بعد از اینکه به دور و برش نگاه کرده و هیچ سرپناه و هیچ سردار طرفداری پیدا نکرده، ناچار شده تا مهاری بر آتشفشان غیرتش بزند و بگوید: «فرار کنید ...»
انصافاً تفاوت این دو وضعیت با یکدیگر، خیلی زیادتر از شباهتشان است ... نه ... نشد ... انگار تشابه بین علیبنالحسین و #علیبنموسی را خوب نفهمیدم ...
@msnote
در ایامی که #علیبنموسی الرضا به مرو آمده بود، دعبل خزاعی بر حضرت #اباالحسن وارد شد و گفت:
«یابنرسولالله! قصیدهای سرودهام و سوگند خوردهام که قبل از شما آن را برای هیچکس نخوانم.»
حضرت فرمود: «آن را بخوان»
.... و زمانی که #دعبل به این بیت رسید: «و اذا وتروا مدّوا الی واتریهم/ اکفاً عن الاوتار منقبضات» [و هنگامی که اهلبیت مورد ظلم و ستم و کشتار واقع شوند، دستانی را به سوی دشمنان میگشایند که بسته است؛ دستانِ بسته از انتقام] علیبن موسی دستهای خود را به هم میزد و میگفت: «آری! به خدا قسم که بسته هستند.»
ـ ببخشید اگر عزاداریهایمان تمام شد و دستان بستهی شما باز نشد؛ ببخشید اگر لایق انتقام نشدیم و فرزندتان هنوز دارد دستهای خودش را به هم میزند و میگوید: «آری! به خدا قسم که بسته هستند.»
@msnote
*جزئیاتی درباره شفا گرفتن یک بیمار خاص*
متوکل ـ که مورخین او را بدترین و ستمکارترین خلیفه عباسی میدانند ـ به غده و دملی دچار شد که او را در آستانه مرگ قرار داد و هیچکس جرات نمیکرد دمل او را جراحی کند.. پس مادر خلیفه نذر کرد که اگر پسرش شفا پیدا کند، اموال فراوانی را به اباالحسن علیبنمحمد تقدیم کند. [مادر باهوشی بوده که میدانسته باید برای چه کسی نذر کند و از کجا شفا بگیرد]
ــــــــــــــــــــــ
فتحبنخاقان، وزیر متوکل به او گفت: کاش کسی را به سوی این مرد ـ و منظورش اباالحسن الهادی بود ـ میفرستادی که از او سوال کند؛ شاید او چیزی بداند که خدا بوسیله آن، گشایشی به کار تو دهد. پس هنگامی که فرستاده به نزد علیبنمحمد رفت و به قصر بازگشت و نسخه اباالحسن را بیان کرد، درباریان مسخرهاش کردند. فتحبن خاقان گفت: چه ضرری دارد که این را هم تجربه کنیم؟ پس به نسخه عمل کردند و متوکل شفا پیدا کرد. [چه خوب در جامعه کبیره گفتید که: «خضع کل جبار لفضلکم». آنها هم میدانند موقع درماندگی باید کجا بروند. وقتی برای بدترین دشمنان همچین نسخههای کارآمدی مینویسید، دیگر تکلیف ما دوستدارانتان را معلوم کردهاید. حتما میبینید زخمهایی که به خودمان زدیم و دملهایی که با مکر دشمنان، به تنِ امتتان نشسته. درست است که هنوز بعضی مریضیهایمان را نفهمیدیم تا شفایش را بخواهیم اما بالاخره برای شفاگرفتن، کسی را نفرستادیم. خودمان آمدیم. یادتان میآید که دردهایمان را کنار ضریحتان گفتیم؟ امشب منتظریم تا فرستاده، نسخهتان را بیاورد.]
ـــــــــــــــــــــ
چند روز بعد، از #اباالحسن بدگویی کردند که «در خانهاش سلاح جمع کرده.» متوکل، دستور داد شبانه به خانهی علیبنمحمد حمله کنند. اما چیزی پیدا نکردند جز کیسهای که مُهر مادر خلیفه بر آن بود و هنوز باز نشده بود. آن را گشودند و دههزار دینار طلا در آن میدرخشید. وقتی کیسه را به قصر بردند، متوکل تازه از نذر مادرش خبردار شد.
ـــــــــــــــــــــــــ
«سعید حاجب» مامور دربار میگوید: وقتی شبانه بر دیوار خانه علیبنمحمد نردبان گذاشتم و وارد شدم، از تاریکی نتوانستم راه اتاقها را پیدا کنم. ناگاه صدای اباالحسن بلند شد: «ای سعید! صبر کن تا برایت *شمع* بیاورند.»... پس حیا کردم و گفتم: بر من سخت است که بدون اجازه وارد خانه شما شوم ولی چه کنم که مأمورم. [خدا رو شکر که مأموران خلیفه در زمان شما کمی با حیا بودند. در زمان جدّتان که اصلا خانهای باقی نگذاشتند برای حسین و او را آواره صحراها کردند. حتی به آوارگیش در وسط صحرا هم رحم نکردند و همان خیمههایی بیدروپیکرش را آتش زدند تا در کربلا هم بزرگواری اهلبیت تعطیل نشود و شمع آورده باشند برای دشمنان: «خیمهها میسوزد و *شمع* شب تارم شده»]
ـ تقدیم به شیخ #مفید و مرحوم #کلینی که با نقل این روایت در کافی و ارشاد، ما بیچارهها را به درخششی از نور هدایت حضرت #هادی امیدوار کردند.
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
*جزئیاتی درباره شفا گرفتن یک بیمار خاص*
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
متوکل ـ که مورخین او را بدترین و ستمکارترین خلیفه عباسی میدانند ـ به غده و دملی دچار شد که او را در آستانه مرگ قرار داد و هیچکس جرات نمیکرد دمل او را جراحی کند. پس مادر خلیفه نذر کرد که اگر پسرش شفا پیدا کند، اموال فراوانی را به اباالحسن علیبنمحمد تقدیم کند. [مادر باهوشی بوده که میدانسته باید برای چه کسی نذر کند و از کجا شفا بگیرد]
فتحبنخاقان، وزیر متوکل به او گفت: کاش کسی را به سوی این مرد ـ و منظورش اباالحسن الهادی بود ـ میفرستادی که از او سوال کند؛ شاید او چیزی بداند که خدا بوسیله آن، گشایشی به کار تو دهد. پس هنگامی که فرستاده به نزد علیبنمحمد رفت و به قصر بازگشت و نسخه اباالحسن را بیان کرد، درباریان مسخرهاش کردند. فتحبن خاقان گفت: چه ضرری دارد که این را هم تجربه کنیم؟ پس به نسخه عمل کردند و متوکل شفا پیدا کرد.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
[چه خوب در جامعه کبیره گفتید که: «خضع کل جبار لفضلکم». آنها هم میدانند موقع درماندگی باید کجا بروند. وقتی برای بدترین دشمنان همچین نسخههای کارآمدی مینویسید، دیگر تکلیف ما دوستدارانتان را معلوم کردهاید. حتما میبینید زخمهایی که به خودمان زدیم و دملهایی که با مکر دشمنان، به تنِ امتتان نشسته. درست است که هنوز بعضی مریضیهایمان را نفهمیدیم تا شفایش را بخواهیم اما بالاخره برای شفاگرفتن، کسی را نفرستادیم. خودمان آمدیم. یادتان میآید که دردهایمان را کنار ضریحتان گفتیم؟ امشب منتظریم تا فرستاده، نسخهتان را بیاورد.]
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
چند روز بعد، از #اباالحسن بدگویی کردند که «در خانهاش سلاح جمع کرده.» متوکل، دستور داد شبانه به خانهی علیبنمحمد حمله کنند. اما چیزی پیدا نکردند جز کیسهای که مُهر مادر خلیفه بر آن بود و هنوز باز نشده بود. آن را گشودند و دههزار دینار طلا در آن میدرخشید. وقتی کیسه را به قصر بردند، متوکل تازه از نذر مادرش خبردار شد.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
«سعید حاجب» مامور دربار میگوید: وقتی شبانه بر دیوار خانه علیبنمحمد نردبان گذاشتم و وارد شدم، از تاریکی نتوانستم راه اتاقها را پیدا کنم. ناگاه صدای اباالحسن بلند شد: «ای سعید! صبر کن تا برایت *شمع* بیاورند.»... پس حیا کردم و گفتم: بر من سخت است که بدون اجازه وارد خانه شما شوم ولی چه کنم که مأمورم.
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
[خدا رو شکر که مأموران خلیفه در زمان شما کمی با حیا بودند. در زمان جدّتان که اصلا خانهای باقی نگذاشتند برای حسین و او را آواره صحراها کردند. حتی به آوارگیش در وسط صحرا هم رحم نکردند و همان خیمههایی بیدروپیکرش را آتش زدند تا در کربلا هم بزرگواری اهلبیت تعطیل نشود و شمع آورده باشند برای دشمنان: «خیمهها میسوزد و *شمع* شب تارم شده»]
••─━⊱✦🔹✦⊰━─••
ـ تقدیم به شیخ #مفید و مرحوم #کلینی که با نقل این روایت در کافی و ارشاد، ما بیچارهها را به درخششی از نور هدایت حضرت #هادی امیدوار کردند.
#امام_هادی علیه السلام
#میلاد_امام_هادی علیه السلام
___
✍: #محمدصادق_حیدری
بله | آیگپ | سروش | تلگرام | ایتا
@msnote