eitaa logo
محمدصادق
152 دنبال‌کننده
665 عکس
124 ویدیو
23 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌ای مکشوف برای مصیبتی مکتوم یا بیایید برای زار بزنیم یادم نمی‌آید که اینجا حدیثی را سرراست و مستقیم و بدون توضیح گذاشته باشم. اما بعضی احادیث را باید بدون توضیح نقل کرد؛ نه بخاطر این‌که ما بی‌نیاز از توضیح باشیم بلکه به این دلیل که این دسته از روایات، دیده و شنیده نشده‌اند و به صرف ِمواجهه با آنها هم، خیلی چیزها دستگیر آدم می‌شود. این حدیث را مرحوم کلینی در کتاب الجنائز باب النوادر نقل کرده و سندش کاملاً معتبر است و من خلاصه‌اش کرده‌ام: عیسی بن عبدالله از امام صادق پرسید: آیا جائز است که زنان در تشییع جنازه شرکت کنند؟ حضرت با این‌که تکیه داده بود ناگهان حالت خود را تغییر داد و نشست و فرمود: با آن‌که پیامبر خدا «مغیره بن ابی‌العاص» را مهدورالدّم اعلام کرده بود، اما عثمان او را پناه داد و به همسر خود ـ که دختر رسول خدا بود ـ گفت: «به پدر خود، مکان ابن ابی‌العاص را خبر مده.» اما دختر پیامبر [که ظاهرا نام مبارکش «رقیه» بود] فرمود: «من دشمن پیامبر را از پیامبر پنهان نمی‌کنم.» عثمان، آن مهدورالدم را در جالباسی خانه‌ی خود پنهان کرد و پارچه‌ای بر او پیچید. [در نقلی خواندم که مغیره از سپاه کفار در هنگام فرارشان از جنگ خندق جامانده بود و به همین دلیل در مدینه گرفتار شده بود و از کسانی بوده که در جنگ احد به پیامبر سنگ زده است.] فرشته‌ی وحی، پیامبر را از مکان مغیره آگاه کرد و آن حضرت، علی را به سوی او فرستاد و گفت: «با شمشیر خود به خانه‌ی دخترم برو و اگر مغیره را یافتی، او را بکش.» علی به خانه‌ی عثمان رفت و مغیره را نیافت و به سوی پیامبر بازگشت. پیامبر فرمود: فرشته‌ی وحی به من گفته که او در جالباسی پنهان شده است. اما قبل از آن‌که علی دوباره به خانه‌ی عثمان برود، عثمان دست مغیره را گرفت و از خانه خارج شد و او را به خدمت پیامبر آورد [!!] اما پیامبر که با حیا و کریم بود، رویش را برگرداند اما عثمان سه بار از چپ و راست در برابر پیامبر قرار گرفت و طلب امان کرد. سرانجام پیامبر فرمود: سه روز به او مهلت دادم و اگر بعد از سه روز او را در مدینه دیدم، می‌کشم. سپس فرمود: «خدایا هر کس به او پناه و غذا و آب و مرکب بدهد، لعنت کن.» عثمان تمام آن کارها را در حق مغیره انجام داد و در روز چهارم از مدینه خارجش کرد. اما پیامبر از طریق وحی از مکان او آگاه شد و علی را به آنجا فرستاد و او را به درک واصل کرد. *پس از قتل مغیره، عثمان به دختر رسول خدا گفت: «تو مکان مغیره را به پدرت خبر دادی» و دختر رسول خدا را کتک زد. آن مخدّره چند بار به پیامبر پیام فرستاد و از وضع خود شکایت کرد ... تا در بار چهارم پیامبر، علی را خواست و فرمود: «با شمشیر خود به خانه‌ی دختر ِ پسرعمویت برو و دستش را بگیر و هر کس بین تو و او حائل شد با شمشیرت خُرد کن.» و خود پیامبر نیز واله و آشفته از خانه‌ی خود به سوی خانه‌ی عثمان به راه افتاد که علی، دختر آن حضرت را از خانه بیرون آورد. پس چون نگاه آن مخدّره به پیامبر افتاد با صدای بلند گریه کرد و اشک پیامبر نیز جاری شد. سپس دختر خود را به خانه برد و چون بدن آن مخدّره را دید، سه بار فرمود: تو را کشت؛ خدا او را بکشد ... آن روز، یکشنبه بود و عثمان با کنیزکان خود ماند و حضرت رقیه در روز چهارشنبه به شهادت رسید* پس وقتی هنگام تشییع جناره فرا رسید، پیامبر دستور داد که فاطمه سلام‌الله علیها خارج شود و زنان مومنین نیز با او بودند. عثمان هم برای تشییع جنازه آمد! چون نگاه پیامبر به او افتاد، فرمود: «هر کس دیشب با زنانش بوده، به دنبال جنازه نیاید.» سه بار این را تکرار کرد اما عثمان بازنگشت. پس فرمود: «یا برگردد یا اسمش را می‌آورم.» عثمان به برده‌اش تکیه داد و دستش را بر شکمش گرفت و گفت: «یا رسول‌الله! دلم درد می‌کند. اگر اجازه دهی برگردم.» و پیامبر فرمود: برگرد ... ـ با دیدن این روایت و امثال آن، با خودم می‌گویم این گزاره که «ریشه‌ی جنایات کربلا به سقیفه و ایام فاطمیه بر می‌گردد» چقدر ناقص است. آنها کارشان را از زمان حیات پیامبر و جلوی چشمان حضرت رسول شروع کرده بودند... چقدر باید درباره‌ی این روایت حرف زد اما در مقابل این مصیبت‌های ناموسی، کلمات دیگر نا ندارند ... *آه... یعنی ناموس پیامبر خدا را بخاطر یک کافر حربی ِ نجس العین کشتند کسی که مرکز تمامی غیرت‌هاست، چطور همچین مصیبت ناموسی را تاب آورده؟ اصلا مقام پیامبری و رسالت را کنار بگذاریم. کدام رئیس حکومت در برابر جسارت به فرزندانش این‌طور صبر می‌کند؟ آن جمله‌ی حضرت صادق در وسط روایت عجب جمله‌ای است: و کان رسول الله حییّاً کریماً ... پیامبر با حیا و بزرگوار بود ... یاد صلواتی افتادم که برای روزهای ماه مبارک وارد شده: اللهم صل علی رقیه بنت نبیک و العن من آذی نبیک فیها آنجای دعای ندبه که می‌گوید: «فلیصرخ الصارخون و یضج الضاجون و یعج العاجون» یادتان هست؟ پس چرا ما نعره نمی‌زنیم و ضجه نمی‌کنیم؟ 
کاخ‌های روم و ایران فاطمه‌ی بنت اسد آمده بود تا در آن وضعیت سخت که «عبداللهِ» عزیزتان را از دست داده‌اید و تنها مانده‌اید، کمکی برای فارغ‌شدن‌تان باشد. اما با آمدن آن نوزاد، دنیا از نو زاییده شد. بخاطر همین، انگار این شما بودید که داشتید به فاطمه‌ی بنت اسد کمک می‌کردید: «تو هم این نوری را که مشرق و مغرب را پر کرده می‌بینی؟ تو هم می‌بینی کاخ‌های سرزمین فارس و قصرهای امپراطوری روم را؟»  چشم‌های روشنتان، طوری نورانی شده بود که همسر ابوطالب را از جا بلند کرد و به نزد شوهرش فرستاد. فاطمه‌ی بنت اسد داشت با شگفتی همان چیزهایی را تعریف می‌کرد که شما دیده بودید و از مردی دم می‌زد که تاریخ را در می‌نوردد و پایه‌های کفر را خُرد می‌کند و قدرت‌های ملحد را به زمین گرم می‌کوبد. همان‌جا بود که ابوطالب به روی مادر علی لبخندی زد و گفت: از آنچه آمنه دیده تعجب می‌کنی؟! سی سال بعد، تو وصیّ ِ همین مرد را به دنیا خواهی آورد ... ـ  حتی در بدو تولّد نشان داد که کاخ‌های روم و ایران را هدف گرفته و مأموریت اصلی‌اش، نابود کردن ابرقدرت‌های مادّی ِ حاکم بر دنیاست. در اولین ابلاغ رسالتش در یوم‌الدار وعده داد که: «اگر به توحید و نبوّت اعتراف کنید، بر عرب و عجم فرمانروا خواهيد شد، و همه امتها فرمانبردار شما گردند.» آمده بود تا با امتش توازن قدرت در جهان را به هم بزند اما امروز دینش را با ادراکاتی انتزاعی، به احکام فردی تنزّل می‌دهند و ادعا می‌کنند که دینداری واقعی و خالص، درگیری با قدرت‌های کافر و منافق را بر نمی‌تابد! در این روز جشن هم  غُصه‌ی پرقِصّه‌ای داریم ... يا بني عبد المطّلب إنّ اللّه بعثني إلى الخلق كافّة، و بعثني إليكم خاصّة، فقال عزّ من قائل: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ‏ «3» و أنا أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على اللّسان ثقيلتين في الميزان، تملكون بهما العرب و العجم، و تنقاد لكم بهما الأمم، و تدخلون بهما الجنّة، و تنجون بهما من النّار: شهادة أن لا إله إلّا اللّه و أنّي رسول اللّه، فمن يجيبني إلى هذا الأمر و يوازرني على القيام به يكن أخي و وصيّي و وزيري و وارثي من بعدي‏ @msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote
... *آه... یعنی ناموس پیامبر خدا را بخاطر یک کافر حربی ِ نجس العین کشتند کسی که مرکز تمامی غیرت‌هاست، چطور همچین مصیبت ناموسی را تاب آورده؟ اصلا مقام پیامبری و رسالت را کنار بگذاریم. کدام رئیس حکومت در برابر جسارت به فرزندانش این‌طور صبر می‌کند؟ آن جمله‌ی حضرت صادق در وسط روایت عجب جمله‌ای است: و کان رسول الله حییّاً کریماً ... پیامبر با حیا و بزرگوار بود ... یاد صلواتی افتادم که برای روزهای ماه مبارک وارد شده: اللهم صل علی رقیه بنت نبیک و العن من آذی نبیک فیها آنجای دعای ندبه که می‌گوید: «فلیصرخ الصارخون و یضج الضاجون و یعج العاجون» یادتان هست؟ پس چرا ما نعره نمی‌زنیم و ضجه نمی‌کنیم؟  کاش کلّی مجلس بگیریم برای رقیه بنت محمّد چقدر بخاطر این مصیبت، بغض بوده در گلوی اهل بیت که وسط پاسخ به یک پرسش فقهی درباره‌ی تشییع جنازه، این روضه را خوانده‌اند ... مثل اینکه عادت‌شان بوده؛ ناموس می‌کشتند بعد بجای اینکه قصاص شوند، می‌آمدند برای تشییع جنازه ... @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• ▪️انگار خودشان می‌دانستند که ماها یا بی‌پولیم یا بی‌توفیق یا شاید دل‌مان نمی‌آید وقتی به پابوسی پیامبر برویم که حرمش به دست ناصبی‌ها غصب شده باشد و سایه‌ی نجسِ پرچم نفاق به سر و صورت‌مان تازیانه بزند. می‌دانستند که به همین راحتی‌ها پای‌مان به مدینه باز نمی‌شود. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️لابد بخاطر همین بوده که «زیارت پیامبر از دور» را یادمان داده‌اند. همان زیارتی که فقط یکی از فرازهایش، برای معنا کردن تمامی آیات غفران و وعده‌های رضوان کافی است: اللهم اجعل جوامع صلواتک ... علی محمّد عبدک .... *خازن المغفره* ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️یادمان داده‌اند که خزانه‌دار مغفرت خدا و منبع آمرزش الهی را صدا بزنیم؛ چون بدون او، دست هیچ بنی‌بشری به *مهربانی خدا* نمی‌رسد و درهای *توبه* به روی هیچ آدمی باز نمی‌شود و نوازش خدا هیچ دلی را گرم نمی‌کند. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️این یک حدس ساده یا یک تخمین اولیه نیست؛ این معنایی است که باید از هنرمندانه‌ترین جملات خدا فهمید. این آیه‌ی شصت‌و چهارمِ سوره‌ی چهارم است که از سنگلاخ‌های سماجت انسان عبور کرده و به دل‌های ما در معرکه‌ی ظلمات الارض روشنایی داده تا «محور خلقت» را در لابه‌لای تاریخ گم نکنیم: و لو أنّهم اذ ظلموا جاءوک فاستغفروا الله و *استغفر لهم الرسول* لوجدوا الله *توابا رحیما* ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• پی‌نوشت: و فرمود: وَ إِذَا أُصِبْتَ بِمُصِيبَةٍ فَاذْكُرْ مُصَابَكَ بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَإِنَّ الْخَلْقَ لَمْ يُصَابُوا بِمِثْلِهِ ابداً اگر به مصیبتی دچار شدی، به یاد مصیبت از دست دادن رسول الله بیفت که مخلوقات به هیچ مصیبتی مثل مصیبت ِ فقدان او دچار نشده اند... نشکو الیک فقد نبیّنا... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ▪️ ـ تقدیم به شهید یک و بیست دقیقه‌ی همه‌ی شب‌های جمعه؛ حاج قاسم سلیمانی که در وصیت‌نامه‌اش نوشت: خیمه، خیمه‌ی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت‌الله‌الحرام و مدینه حرم رسول‌الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی‌ماند؛ قرآن آسیب می‌بیند. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: ص @msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote
در حول و حوشِ «محلّ» یا توضیحاتی درباره «عطر گریبان محمّد» همه چیز برایم از پایانِ «صلوات شعبانیه»، آغاز شد. همانجایی که از خدا می‌خواستم من را پیرو پیامبرش حساب کند تا در روز قیامت از گناهانم بگذرد و مرا در جایگاه و «محلّ خوبان» قرار دهد: «انزلتنی دار القرار و محلّ الاخیار». کمی بعد وقتی روز سوم رسید و قرار شد در ، به سراغ عزیزترین‌ش یعنی حسین‌ش برویم و دعای منقول از وکیل امام عسکری را بخوانیم، باز هم این «محلّ» بود که دلربایی می‌کرد: خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست و... ما را همراه با او در خانه کرامت و محلّ و جایگاه ابدی جای بده: «بوّئنا معه دار الکرامه و محلّ الاقامه». خب جا و محلّی ابدی در معیت پیامبر که خودش اصل و فرع و معدن و منتهای خیر بود و خوبان و اخیار را رهبری می‌کرد و «محلّ الاقامه» را به «محلّ الاخیار» پیوند می‌زد، شوق‌انگیزتر از آن بود که فراموشش کنم؛ حتی وقتی به آستانِ «مناجات شعبانیه» رسیدم... وقتی به آستانِ « » رسیدم و در میانه‌های آن کلمات کامل، در دام دلبری‌های «و همّتی فی روح نجاح اسمائک» افتادم که می‌خواست همّ و همّتم را در «نسیم پیروزی نام‌هایش» قرار دهد ــ و پیروزی نام‌های خدا هم که به حکم «نحن الاسماء الحسنی»، چیزی جز «برتری فرستادگانش» نبود ــ دوباره «محلّ» را دیدم که ما را به خودش دعوت می‌کرد: و همّتی فی روح نجاح اسمائک و «محلّ قدسک»... همّتم را در برتری فرستادگانت و جایگاه و محلّ قدس و پاکی‌ت قرار بده. خدای نامحدود و قدّوس که با محلّ توصیف نمی‌شود و جا و مکان با قدسیّت‌ش نمی‌سازد؛ مگر این‌که همان فرستادگانش را به مظهری برای اسم قدّوس و نشانه‌ای برای پاکی خودش تبدیل کند و همّت ما را در پیروزی‌شان و تقرب به آنها بخواهد. با همین فکرها بود که داشتم جرأت می‌کردم «محلّ الاخیار» و «محلّ الاقامه» و «محلّ قدسک» را یکی بدانم و در «شهر نبیّک و سیّد رسلک»، همه‌شان را به «خانه‌ی بهشتی نبیّ یا آغوش » تفسیر کنم که گویا جمله‌ی بعدی جسارتم را تشویق کرد: بک علیک الا الحقتنی بـِ «محلّ» اهل طاعتک و المثوی الصالح من مرضاتک... خواسته‌ای که انگار از بس بلند بود، در کلمه نمی‌گنجید و بخاطر همین، متعلّقِ «بک» و «علیک» و مستثنی منهِ «الا» را حذف کرده بود و مترجمین را به زمین گرم کوبیده بود. ولی باز پیوستن و الحاق به «محلّ اهل طاعت» را می‌خواست و آدم را به یاد «السابق الی طاعت رب العالمین» و بقیه اوصاف نبیّ می‌انداخت؛ همان جایی را می‌خواست که به آن «آغوش بهشتی پیامبر» یا «عطر گریبان محمّد» می‌گویند. از دعا و صلواتش تا مناجاتش می‌خواهد ما را به آغوش پیامبر بیندازد. همان کاری که «شاخه‌های درخت طوبی» هم مشغولش هستند که ریشه‌شان طبق روایات در خانه‌ی بهشتیِ نبیّ است اما در ماه شعبان، تا زمین پایین می‌آیند تا ما را به بالاها ببرند و به هم‌خانه‌ی پیامبر تبدیل کنند. معلوم است دیگر؛ کسی که در آغوش پیامبر و از خانه‌ی او به سمت «ضیافت‌الله» راه بیفتد و از آنجا وارد ماه شود، با کسی وارد شده که سفره فقط برای او پهن شده و مهمانی فقط به افتخار او به راه افتاده و تمام بهجت و لذت و ذخر و شرافت و کرم و مزیدی که در خلقت قابل‌تصور است، به سینه‌ی پرمهر او می‌بارد. یا رسول‌الله! ما پیامبرندیده‌های غیبت‌زده که از عطر گل محمّدیِ گریبان شما و فرزندِ هم‌نام شما محرومیم، باید کدام «محلّ» را در آغوش بگیریم؟! جز دستانی که با سر دست گرفتن اسلام ناب محمّدی، عطر گل محمّدی را در جهان پخش کرده‌اند؟! جز سینه‌ها و قلب‌هایی که همّ و غم و همّتی جز پیروزی شما ندارند تا به محل قدس شما برسند؟! جز...: «شبی در اوائل سال 67 بود که ساعت 11 به خواب رفتند چون آن حالت آرامش و پایین بودن ریتم قلب‌شان نشان مى‏داد. در همان لحظه یک موشک به حوالى جماران خورد و صداى بسیار مهیبى داشت. در همان لحظه چشم‌های‌مان به مونیتور بود که ببینیم حضرت امام چه وضعى دارند، ولى براى من تعجب‌آور بود که ایشان [ریتم قلب‌شان بالا نرفت و] نمی ترسید. اما در بهمن 67، ایشان چند شبى بود خواب نداشتند. بسیار بیقرار بودند و تعداد ریتم قلب‌شان بالا بود. برای ‌ما سؤال پیش آمده بود که مشکل چیست؟ بعد از اینکه ایشان فتواى اعدام سلمان رشدى را اعلان کردند تازه ما فهمیدیم که ایشان حدود یک هفته، واقعا اذیت می ‏شدند..» @msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote