eitaa logo
محمدصادق
152 دنبال‌کننده
665 عکس
124 ویدیو
23 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
برای ما ندیده‌ها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها می‌توانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّین‌شان در آن پیدا نشود. مثلاً من می‌گویم بیایید ورودی را ده‌ها و صدها متر پایین‌تر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضه‌های عباس کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کفَش مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: ام کلثوم و رقیه. همان‌ها را می‌گویم که عروس ِ «بعضی‌ها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفته‌اند، نگاه‌شان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمده‌اند، با روضه‌های ناموسی ِ پیامبر دق کنند. بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریح‌های اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمه‌ی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی و پاره‌های جگرش و اسارت و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت و ، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمه‌ی بقیع را بخوانند: و هذا مقام من اسرف و اخطأ و إستکانَ و أقرّ بما جنی این جایگاه کسی است که ... به جنایت‌هایش اقرار می کند و رجی بمقامه الخلاص ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی و اینکه نجات دهنده‌ی هلاک شدگان، به برکت شما او را هم از نابودی نجات دهد فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا پس من را هم شفاعت کنید من‌ی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و آیات خدا را به مسخره گرفتند و شما آیات خدا هستید... @msnote
هدایت شده از محمدصادق
تردیدهایی درباره‌ی یک صورت مسأله‌ی معروف سیدالساجدین خوب می‌دانست که باید برای چه کسی صدقه‌ی «صد دیناری» کنار بگذارد. برای همان مخدّره‌ای که وقتی دیواری در نزدیکی او شکاف برداشت و صدای ریزش خشت‌ها درآمد، با دستش به دیوار اشاره کرد و گفت: «نه؛ قسم به حق پیامبر که خدا به تو اجازه‌ی فروریختن نداده!» آن دیوار، گوینده را خوب می‌شناخت و در هوا معلّق ماند تا «امّ عبدالله» دخترِ «حسن بن علی» از آنجا بگذرد و سیدالساجدین برای همسرش صدقه‌ی صد دیناری کنار بگذارد؛ برای همان بانویی که همانندی در خاندان امام مجتبی نداشت و قرار بود «باقر العلم» را برای حضرت سجاد به دنیا بیاورد. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ چون حقیقتِ کار کسی که علم پیامبر را می‌شکافد و مرزهای دانش دین را جابجا می‌کند، به لزره درآوردنِ هویت یک جامعه و شکستن زنجیرهایی است که افکار عمومی را به بند کشیده است. قضیه برای اهل نفاق این‌قدر خطرناک بود که وقتی جابربن‌عبدالله انصاری در مسجد پیامبر می‌نشست و به امید وعده‌ی پیامبر و در انتظار دیدنِ فریاد می‌کشید که: «یا ... یا باقر العلم...»، مردم مدینه تمام قدّ جلویش ایستادند و گفتند: «صحابی پیامبر هم به هذیان‌گویی افتاده...» اما وقتی به امامت رسید، نه فقط نگرانیِ مردم مدینه که کابوس‌های دستگاه حاکم هم به یک واقعیت تمام‌عیار تبدیل شد. مردم در موسم حج هم محمدبن‌علی را حتی در حال دعا رها نمی‌کردند و به سوی او سرازیر می‌شدند و سوال می‌کردند و پاسخ می‌شنیدند. مسلمانان با این‌که در مقابل مکتب سقیفه و سلطنت اموی و دربار مروانی تسلیم شده بودند، اما در مقابل چشمان هشام‌بن‌عبدالملک هم از حضرت جدا نمی‌شدند و خلیفه که برای نمایش قدرت به خانه‌ی خدا آمده بود، مسجدالحرام را دید که در سیطره‌ی علم محمدبن‌علی است. تمامی اهل اسلام در مکّه حاضر شده بودند اما او مجبور شد برچسب «پیامبر کوفه» و «فریب‌دهنده‌ی مردم عراق» را به امام بچسباند و به خیال خودش نفوذ حضرت را به یک منطقه محدود کند اما وقتی در مناظره‌ای که وسط صحن مسجدالحرام به راه افتاد، از محمدبن‌علی شکست خورد، معلوم شد که شکافنده‌ی علم، هویت جامعه‌ی نفاق را به تزلزل درآورده است. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ که اگر بود هشام، اباجعفر را تا شام نمی‌کشاند و یک نمایش اموی به راه نمی‌انداخت و به اطرافیان نمی‌گفت: «هر وقت تمام سرزنش‌هایم را نثار محمدبن‌علی کردم و ساکت شدم، تک‌تک شما شروع به توبیخش کنید.» اما اباجعفر وقتی وارد قصر شد، معادله را تغییر داد و در همان ابتدا ابهت مادّیِ خلیفه را مبهوت خود کرد: به جای آن‌که به خلیفه سلام دهد، به تمامی اهل مجلس سلام داد و بدون اجازه‌ی هشام‌بن‌عبدالملک، بر جای خود نشست. ضربه‌ای که هشام دریافت کرد، حقد و کینه‌اش را شعله‌ورتر کرد و بی‌ادبی‌های او و یارانش به امام بیشتر شد. اما حضرت باقر صبر کرد تا تک‌تک دشنام‌ها تمام شود و پاسخی داد که از قصر، راهی زندان شد. تاریخ گزارشی از مباحث علمیِ باقرالعلم در زندان دمشق برای ما نقل نکرده اما حال زندانیان در برابر اباجعفر را با یک کلمه‌ی عجیب توصیف کرده: هیچ مردی در زندان نبود مگر این‌که نسبت به محمدبن علی در «تَرشُّف» بود که در فارسی همان «مکیدن شدید» است. محبوسین طوری علمِ باقرالعلم را می‌مکیدند که رئیس زندان نزد خلیفه آمد و گفت: «می‌ترسم که اهل شام بین تو و تخت‌ت جدایی بیندازند.» هشام راهی نداشت جز این‌که امام و یارانش را به مدینه بازگرداند و همه‌ی بازارهای بین‌راه را تعطیل کند تا زلزله‌ی بنی‌هاشم بیش از این مروانیان را نلرزاند... در «کافی شریف باب مولد ابی‌جعفر» نقل شده که حضرت باقر با چه معجزه‌ای حتی بازارهای بین‌راه را هم از تعطیلی درآورد اما قضیه‌ی مهم‌تر آن است که وقتی علمِ حضرت باقر در پایتخت شرارت یعنی شام، انقلاب به راه انداخته و از زندان دمشق، قصر امپراطوری مروانی را تکان داده، باید قبول کنیم که تعریف‌مان از «علم دین» تجدیدنظرهایی اساسی لازم دارد...   امیدوارم که اباجعفر این متن دست‌وپاشکسته را ـ که ترکیبی از چند روایت در کافی و الارشاد و مناقب آل ابی‌طالب بود ـ به عنوان قصد و أمل و رجاء از من بپذیرد و نمی‌از یم علمش را صله‌ی امروزم قرار دهد؛ که درباره‌اش گفته‌اند: *کان لایملّ من صله قاصدیه و مؤمّلیه و راجیه* خسته نمی‌شد از بخشش به کسانی که قصد او را کرده بودند و به او امید بسته بودند... @msnote
•••─━━⊱✦◇﷽◇✦⊰━━─••• ✅برای ما ندیده‌ها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها می‌توانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّین‌شان در آن پیدا نشود. مثلاً من می‌گویم بیایید ورودی را ده‌ها و صدها متر پایین‌تر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضه‌های کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کف آن، مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: و . همان‌ها را می‌گویم که عروس ِ «بعضی‌ها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفته‌اند، نگاه‌شان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمده‌اند، با روضه‌های ناموسی ِ پیامبر دق کنند. بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریح‌های اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمه‌ی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی و پاره‌های جگرش و اسارت و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت و ، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمه‌ی بقیع را بخوانند: و هذا مقام من اسرف و اخطأ... و أقرّ بما جنی این جایگاه کسی است که ... به جنایت‌هایش اقرار می کند و رجی بمقامه الخلاص ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی و اینکه نجات دهنده‌ی هلاک شدگان، به برکت شما او را هم از نابودی نجات دهد فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا پس من را هم شفاعت کنید من‌ی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و آیات خدا را به مسخره گرفتند و شما آیات خدا هستید... 🖊: https://eitaa.com/msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• تردیدهایی درباره‌ی یک صورت مسأله‌ی معروف  سیدالساجدین خوب می‌دانست که باید برای چه کسی صدقه‌ی «صد دیناری» کنار بگذارد. برای همان مخدّره‌ای که وقتی دیواری در نزدیکی او شکاف برداشت و صدای ریزش خشت‌ها درآمد، با دستش به دیوار اشاره کرد و گفت: «نه؛ قسم به حق پیامبر که خدا به تو اجازه‌ی فروریختن نداده!» آن دیوار، گوینده را خوب می‌شناخت و در هوا معلّق ماند تا «امّ عبدالله» دخترِ «حسن بن علی» از آنجا بگذرد و سیدالساجدین برای همسرش صدقه‌ی صد دیناری کنار بگذارد؛ برای همان بانویی که همانندی در خاندان امام مجتبی نداشت و قرار بود «باقر العلم» را برای حضرت سجاد به دنیا بیاورد. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ چون حقیقتِ کار کسی که علم پیامبر را می‌شکافد و مرزهای دانش دین را جابجا می‌کند، به لزره درآوردنِ هویت یک جامعه و شکستن زنجیرهایی است که افکار عمومی را به بند کشیده است. قضیه برای اهل نفاق این‌قدر خطرناک بود که وقتی جابربن‌عبدالله انصاری در مسجد پیامبر می‌نشست و به امید وعده‌ی پیامبر و در انتظار دیدنِ محمدبن‌علی فریاد می‌کشید که: «یا باقر العلم... یا باقر العلم...»، مردم مدینه تمام‌قدّ جلویش ایستادند و گفتند: «صحابی پیامبر هم به هذیان‌گویی افتاده...»  اما وقتی اباجعفر به امامت رسید، نه فقط نگرانیِ مردم مدینه که کابوس‌های دستگاه حاکم هم به یک واقعیت تمام‌عیار تبدیل شد. مردم در موسم حج هم محمدبن‌علی را حتی در حال دعا رها نمی‌کردند و به سوی او سرازیر می‌شدند و سوال می‌کردند و پاسخ می‌شنیدند. مسلمانان با این‌که در مقابل مکتب سقیفه و سلطنت اموی و دربار مروانی تسلیم شده بودند، اما در مقابل چشمان هشام‌بن‌عبدالملک هم از حضرت باقر جدا نمی‌شدند و خلیفه که برای نمایش قدرت به خانه‌ی خدا آمده بود، مسجدالحرام را دید که در سیطره‌ی علم محمدبن‌علی است. تمامی اهل اسلام در مکّه حاضر شده بودند اما او مجبور شد برچسب «پیامبر کوفه» و «فریب‌دهنده‌ی مردم عراق» را به امام بچسباند و به خیال خودش نفوذ حضرت را به یک منطقه محدود کند اما وقتی در مناظره‌ای که وسط صحن مسجدالحرام به راه افتاد، از محمدبن‌علی شکست خورد، معلوم شد که شکافنده‌ی علم، هویت جامعه‌ی نفاق را به تزلزل درآورده است. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ که اگر بود هشام، اباجعفر را تا شام نمی‌کشاند و یک نمایش اموی به راه نمی‌انداخت و به اطرافیان نمی‌گفت: «هر وقت تمام سرزنش‌هایم را نثار محمدبن‌علی کردم و ساکت شدم، تک‌تک شما شروع به توبیخش کنید.» اما اباجعفر وقتی وارد قصر شد، معادله را تغییر داد و در همان ابتدا ابهت مادّیِ خلیفه را مبهوت خود کرد: به جای آن‌که به خلیفه سلام دهد، به تمامی اهل مجلس سلام داد و بدون اجازه‌ی هشام‌بن‌عبدالملک، بر جای خود نشست. ضربه‌ای که هشام دریافت کرد، حقد و کینه‌اش را شعله‌ورتر کرد و بی‌ادبی‌های او و یارانش به امام بیشتر شد. اما حضرت باقر صبر کرد تا تک‌تک دشنام‌ها تمام شود و پاسخی داد که از قصر، راهی زندان شد. تاریخ گزارشی از مباحث علمیِ باقرالعلم در زندان دمشق برای ما نقل نکرده اما حال زندانیان در برابر اباجعفر را با یک کلمه‌ی عجیب توصیف کرده: هیچ مردی در زندان نبود مگر این‌که نسبت به محمدبن علی در «تَرشُّف» بود که در فارسی همان «مکیدن شدید» است. محبوسین طوری علمِ باقرالعلم را می‌مکیدند که رئیس زندان نزد خلیفه آمد و گفت: «می‌ترسم که اهل شام بین تو و تخت‌ت جدایی بیندازند.» هشام راهی نداشت جز این‌که امام و یارانش را به مدینه بازگرداند و همه‌ی بازارهای بین‌راه را تعطیل کند تا زلزله‌ی بنی‌هاشم بیش از این مروانیان را نلرزاند... در «کافی شریف باب مولد ابی‌جعفر» نقل شده که حضرت باقر با چه معجزه‌ای حتی بازارهای بین‌راه را هم از تعطیلی درآورد اما قضیه‌ی مهم‌تر آن است که وقتی علمِ حضرت باقر در پایتخت شرارت یعنی شام، انقلاب به راه انداخته و از زندان دمشق، قصر امپراطوری مروانی را تکان داده، باید قبول کنیم که تعریف‌مان از «علم دین» تجدیدنظرهایی اساسی لازم دارد...   امیدوارم که اباجعفر این متن دست‌وپاشکسته را ـ که ترکیبی از چند روایت در کافی و الارشاد و مناقب آل ابی‌طالب بود ـ به عنوان قصد و أمل و رجاء از من بپذیرد و نمی‌از یم علمش را صله‌ی امروزم قرار دهد؛ که درباره‌اش گفته‌اند: *کان لایملّ من صله قاصدیه و مؤمّلیه و راجیه* خسته نمی‌شد از بخشش به کسانی که قصد او را کرده بودند و به او امید بسته بودند... 🖊: @msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• تردیدهایی درباره‌ی یک صورت مسأله‌ی معروف  سیدالساجدین خوب می‌دانست که باید برای چه کسی صدقه‌ی «صد دیناری» کنار بگذارد. برای همان مخدّره‌ای که وقتی دیواری در نزدیکی او شکاف برداشت و صدای ریزش خشت‌ها درآمد، با دستش به دیوار اشاره کرد و گفت: «نه؛ قسم به حق پیامبر که خدا به تو اجازه‌ی فروریختن نداده!» آن دیوار، گوینده را خوب می‌شناخت و در هوا معلّق ماند تا «امّ عبدالله» دخترِ «حسن بن علی» از آنجا بگذرد و سیدالساجدین برای همسرش صدقه‌ی صد دیناری کنار بگذارد؛ برای همان بانویی که همانندی در خاندان امام مجتبی نداشت و قرار بود «باقر العلم» را برای حضرت سجاد به دنیا بیاورد. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ چون حقیقتِ کار کسی که علم پیامبر را می‌شکافد و مرزهای دانش دین را جابجا می‌کند، به لزره درآوردنِ هویت یک جامعه و شکستن زنجیرهایی است که افکار عمومی را به بند کشیده است. قضیه برای اهل نفاق این‌قدر خطرناک بود که وقتی جابربن‌عبدالله انصاری در مسجد پیامبر می‌نشست و به امید وعده‌ی پیامبر و در انتظار دیدنِ محمدبن‌علی فریاد می‌کشید که: «یا باقر العلم... یا باقر العلم...»، مردم مدینه تمام‌قدّ جلویش ایستادند و گفتند: «صحابی پیامبر هم به هذیان‌گویی افتاده...»  اما وقتی اباجعفر به امامت رسید، نه فقط نگرانیِ مردم مدینه که کابوس‌های دستگاه حاکم هم به یک واقعیت تمام‌عیار تبدیل شد. مردم در موسم حج هم محمدبن‌علی را حتی در حال دعا رها نمی‌کردند و به سوی او سرازیر می‌شدند و سوال می‌کردند و پاسخ می‌شنیدند. مسلمانان با این‌که در مقابل مکتب سقیفه و سلطنت اموی و دربار مروانی تسلیم شده بودند، اما در مقابل چشمان هشام‌بن‌عبدالملک هم از حضرت باقر جدا نمی‌شدند و خلیفه که برای نمایش قدرت به خانه‌ی خدا آمده بود، مسجدالحرام را دید که در سیطره‌ی علم محمدبن‌علی است. تمامی اهل اسلام در مکّه حاضر شده بودند اما او مجبور شد برچسب «پیامبر کوفه» و «فریب‌دهنده‌ی مردم عراق» را به امام بچسباند و به خیال خودش نفوذ حضرت را به یک منطقه محدود کند اما وقتی در مناظره‌ای که وسط صحن مسجدالحرام به راه افتاد، از محمدبن‌علی شکست خورد، معلوم شد که شکافنده‌ی علم، هویت جامعه‌ی نفاق را به تزلزل درآورده است. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ که اگر بود هشام، اباجعفر را تا شام نمی‌کشاند و یک نمایش اموی به راه نمی‌انداخت و به اطرافیان نمی‌گفت: «هر وقت تمام سرزنش‌هایم را نثار محمدبن‌علی کردم و ساکت شدم، تک‌تک شما شروع به توبیخش کنید.» اما اباجعفر وقتی وارد قصر شد، معادله را تغییر داد و در همان ابتدا ابهت مادّیِ خلیفه را مبهوت خود کرد: به جای آن‌که به خلیفه سلام دهد، به تمامی اهل مجلس سلام داد و بدون اجازه‌ی هشام‌بن‌عبدالملک، بر جای خود نشست. ضربه‌ای که هشام دریافت کرد، حقد و کینه‌اش را شعله‌ورتر کرد و بی‌ادبی‌های او و یارانش به امام بیشتر شد. اما حضرت باقر صبر کرد تا تک‌تک دشنام‌ها تمام شود و پاسخی داد که از قصر، راهی زندان شد. تاریخ گزارشی از مباحث علمیِ باقرالعلم در زندان دمشق برای ما نقل نکرده اما حال زندانیان در برابر اباجعفر را با یک کلمه‌ی عجیب توصیف کرده: هیچ مردی در زندان نبود مگر این‌که نسبت به محمدبن علی در «تَرشُّف» بود که در فارسی همان «مکیدن شدید» است. محبوسین طوری علمِ باقرالعلم را می‌مکیدند که رئیس زندان نزد خلیفه آمد و گفت: «می‌ترسم که اهل شام بین تو و تخت‌ت جدایی بیندازند.» هشام راهی نداشت جز این‌که امام و یارانش را به مدینه بازگرداند و همه‌ی بازارهای بین‌راه را تعطیل کند تا زلزله‌ی بنی‌هاشم بیش از این مروانیان را نلرزاند... در «کافی شریف باب مولد ابی‌جعفر» نقل شده که حضرت باقر با چه معجزه‌ای حتی بازارهای بین‌راه را هم از تعطیلی درآورد اما قضیه‌ی مهم‌تر آن است که وقتی علمِ حضرت باقر در پایتخت شرارت یعنی شام، انقلاب به راه انداخته و از زندان دمشق، قصر امپراطوری مروانی را تکان داده، باید قبول کنیم که تعریف‌مان از «علم دین» تجدیدنظرهایی اساسی لازم دارد...   امیدوارم که اباجعفر این متن دست‌وپاشکسته را ـ که ترکیبی از چند روایت در کافی و الارشاد و مناقب آل ابی‌طالب بود ـ به عنوان قصد و أمل و رجاء از من بپذیرد و نمی‌از یم علمش را صله‌ی امروزم قرار دهد؛ که درباره‌اش گفته‌اند: *کان لایملّ من صله قاصدیه و مؤمّلیه و راجیه* خسته نمی‌شد از بخشش به کسانی که قصد او را کرده بودند و به او امید بسته بودند... 🖊: @msnote
برای ما ندیده‌ها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها می‌توانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّین‌شان در آن پیدا نشود. مثلاً من می‌گویم بیایید ورودی را ده‌ها و صدها متر پایین‌تر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضه‌های عباس کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کفَش مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: ام کلثوم و رقیه. همان‌ها را می‌گویم که عروس ِ «بعضی‌ها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفته‌اند، نگاه‌شان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمده‌اند، با روضه‌های ناموسی ِ پیامبر دق کنند. بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریح‌های اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمه‌ی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی و پاره‌های جگرش و اسارت و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت و ، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمه‌ی بقیع را بخوانند: و هذا مقام من اسرف و اخطأ و إستکانَ و أقرّ بما جنی این جایگاه کسی است که ... به جنایت‌هایش اقرار می کند و رجی بمقامه الخلاص ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی و اینکه نجات دهنده‌ی هلاک شدگان، به برکت شما او را هم از نابودی نجات دهد فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا پس من را هم شفاعت کنید من‌ی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و آیات خدا را به مسخره گرفتند و شما آیات خدا هستید... ___ ✍: بله | آی‌گپ | سروش | تلگرام | ایتا @msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• تردیدهایی درباره‌ی یک صورت مسأله‌ی معروف  سیدالساجدین خوب می‌دانست که باید برای چه کسی صدقه‌ی «صد دیناری» کنار بگذارد. برای همان مخدّره‌ای که وقتی دیواری در نزدیکی او شکاف برداشت و صدای ریزش خشت‌ها درآمد، با دستش به دیوار اشاره کرد و گفت: «نه؛ قسم به حق پیامبر که خدا به تو اجازه‌ی فروریختن نداده!» آن دیوار، گوینده را خوب می‌شناخت و در هوا معلّق ماند تا «امّ عبدالله» دخترِ «حسن بن علی» از آنجا بگذرد و سیدالساجدین برای همسرش صدقه‌ی صد دیناری کنار بگذارد؛ برای همان بانویی که همانندی در خاندان امام مجتبی نداشت و قرار بود «باقر العلم» را برای حضرت سجاد به دنیا بیاورد. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ چون حقیقتِ کار کسی که علم پیامبر را می‌شکافد و مرزهای دانش دین را جابجا می‌کند، به لزره درآوردنِ هویت یک جامعه و شکستن زنجیرهایی است که افکار عمومی را به بند کشیده است. قضیه برای اهل نفاق این‌قدر خطرناک بود که وقتی جابربن‌عبدالله انصاری در مسجد پیامبر می‌نشست و به امید وعده‌ی پیامبر و در انتظار دیدنِ محمدبن‌علی فریاد می‌کشید که: «یا باقر العلم... یا باقر العلم...»، مردم مدینه تمام‌قدّ جلویش ایستادند و گفتند: «صحابی پیامبر هم به هذیان‌گویی افتاده...»  اما وقتی اباجعفر به امامت رسید، نه فقط نگرانیِ مردم مدینه که کابوس‌های دستگاه حاکم هم به یک واقعیت تمام‌عیار تبدیل شد. مردم در موسم حج هم محمدبن‌علی را حتی در حال دعا رها نمی‌کردند و به سوی او سرازیر می‌شدند و سوال می‌کردند و پاسخ می‌شنیدند. مسلمانان با این‌که در مقابل مکتب سقیفه و سلطنت اموی و دربار مروانی تسلیم شده بودند، اما در مقابل چشمان هشام‌بن‌عبدالملک هم از حضرت باقر جدا نمی‌شدند و خلیفه که برای نمایش قدرت به خانه‌ی خدا آمده بود، مسجدالحرام را دید که در سیطره‌ی علم محمدبن‌علی است. تمامی اهل اسلام در مکّه حاضر شده بودند اما او مجبور شد برچسب «پیامبر کوفه» و «فریب‌دهنده‌ی مردم عراق» را به امام بچسباند و به خیال خودش نفوذ حضرت را به یک منطقه محدود کند اما وقتی در مناظره‌ای که وسط صحن مسجدالحرام به راه افتاد، از محمدبن‌علی شکست خورد، معلوم شد که شکافنده‌ی علم، هویت جامعه‌ی نفاق را به تزلزل درآورده است. صورت مسأله، یک استاد شهیر و شاگردان متعدّد و کرسی تدریس معروفش نبود؛ که اگر بود هشام، اباجعفر را تا شام نمی‌کشاند و یک نمایش اموی به راه نمی‌انداخت و به اطرافیان نمی‌گفت: «هر وقت تمام سرزنش‌هایم را نثار محمدبن‌علی کردم و ساکت شدم، تک‌تک شما شروع به توبیخش کنید.» اما اباجعفر وقتی وارد قصر شد، معادله را تغییر داد و در همان ابتدا ابهت مادّیِ خلیفه را مبهوت خود کرد: به جای آن‌که به خلیفه سلام دهد، به تمامی اهل مجلس سلام داد و بدون اجازه‌ی هشام‌بن‌عبدالملک، بر جای خود نشست. ضربه‌ای که هشام دریافت کرد، حقد و کینه‌اش را شعله‌ورتر کرد و بی‌ادبی‌های او و یارانش به امام بیشتر شد. اما حضرت باقر صبر کرد تا تک‌تک دشنام‌ها تمام شود و پاسخی داد که از قصر، راهی زندان شد. تاریخ گزارشی از مباحث علمیِ باقرالعلم در زندان دمشق برای ما نقل نکرده اما حال زندانیان در برابر اباجعفر را با یک کلمه‌ی عجیب توصیف کرده: هیچ مردی در زندان نبود مگر این‌که نسبت به محمدبن علی در «تَرشُّف» بود که در فارسی همان «مکیدن شدید» است. محبوسین طوری علمِ باقرالعلم را می‌مکیدند که رئیس زندان نزد خلیفه آمد و گفت: «می‌ترسم که اهل شام بین تو و تخت‌ت جدایی بیندازند.» هشام راهی نداشت جز این‌که امام و یارانش را به مدینه بازگرداند و همه‌ی بازارهای بین‌راه را تعطیل کند تا زلزله‌ی بنی‌هاشم بیش از این مروانیان را نلرزاند... در «کافی شریف باب مولد ابی‌جعفر» نقل شده که حضرت باقر با چه معجزه‌ای حتی بازارهای بین‌راه را هم از تعطیلی درآورد اما قضیه‌ی مهم‌تر آن است که وقتی علمِ حضرت باقر در پایتخت شرارت یعنی شام، انقلاب به راه انداخته و از زندان دمشق، قصر امپراطوری مروانی را تکان داده، باید قبول کنیم که تعریف‌مان از «علم دین» تجدیدنظرهایی اساسی لازم دارد...   امیدوارم که اباجعفر این متن دست‌وپاشکسته را ـ که ترکیبی از چند روایت در کافی و الارشاد و مناقب آل ابی‌طالب بود ـ به عنوان قصد و أمل و رجاء از من بپذیرد و نمی‌از یم علمش را صله‌ی امروزم قرار دهد؛ که درباره‌اش گفته‌اند: *کان لایملّ من صله قاصدیه و مؤمّلیه و راجیه* خسته نمی‌شد از بخشش به کسانی که قصد او را کرده بودند و به او امید بسته بودند... ___ ✍: بله | آی‌گپ | سروش | تلگرام | ایتا @msnote
بقیع امشب، گوهری را در آغوش می‌گیرد که شکافنده‌ی بی‌بدیل گنج‌های دانش بود. هم صدای العطش کودکان تشنه که چشمانش تفسیری مجسم از روضه‌های مکشوف کربلا بود. ای باقر العلوم؛ دل‌های ما آینه‌دار غربت بقیع شما و فانوس‌های صلوات‌مان روشنای مزار (مرقد) بی‌چراغ شما. 🏴 برای شرکت در این ختم پر‌برکت لطفاً از طریق لینک زیر اقدام بفرمایید. http://khatmesalawat.ir/100411 ___ بله | آی‌گپ | سروش | تلگرام | ایتا @msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦◇﷽◇✦⊰━━─••• ✅برای ما ندیده‌ها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها می‌توانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّین‌شان در آن پیدا نشود. مثلاً من می‌گویم بیایید ورودی را ده‌ها و صدها متر پایین‌تر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضه‌های کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کف آن، مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: و . همان‌ها را می‌گویم که عروس ِ «بعضی‌ها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفته‌اند، نگاه‌شان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمده‌اند، با روضه‌های ناموسی ِ پیامبر دق کنند. بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریح‌های اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمه‌ی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی و پاره‌های جگرش و اسارت و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت و ، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمه‌ی بقیع را بخوانند: و هذا مقام من اسرف و اخطأ... و أقرّ بما جنی این جایگاه کسی است که ... به جنایت‌هایش اقرار می کند و رجی بمقامه الخلاص ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی و اینکه نجات دهنده‌ی هلاک شدگان، به برکت شما او را هم از نابودی نجات دهد فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا پس من را هم شفاعت کنید من‌ی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و آیات خدا را به مسخره گرفتند و شما آیات خدا هستید... 🖊: https://eitaa.com/msnote
هدایت شده از محمدصادق
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️ ▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابی‌طالب هم در کنار برادرزاده‌اش ایستاد. ▪️ده‌ها سال بعد، حضرت شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب به نبیّ‌اکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بال‌های بهشتی‌اش را مدیون حمزه هم باشد. ▪️در سریّه‌ی «سیف‌البحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرمانده‌ی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سال‌ها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینه‌اش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» ▪️وقتی به قول حضرت «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم می‌شود که چرا پیامبر می‌گفت: «حمزه را از همه‌ی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوب‌ترین اسم‌ها برای من حمزه است.» ▪️چه وقتی که می‌خواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علی‌بن‌الحسین می‌خواستند مکر بنی‌امیه را باطل کنند، می‌گفتند: «حمزه‌ی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفه‌خون می‌گرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعت‌های حمزه بود که به ها رنگ بنی‌هاشمی می‌زد. ▪️فرقی نمی‌کند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّه‌ی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعده‌ی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربه‌در شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشته‌ی مشرکین، بیست‌هفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همان‌جا بود که بعضی‌ها به فکر برگرداندن پول‌های‌شان افتادند و‌ به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّ‌خدا هم با این که می‌دانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمی‌کند که کفر ذرّه‌ای از دشنه و دشنامش نمی‌گذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید می‌خرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.» ▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ آغاز می‌شد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزاده‌اش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعه‌ی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایه‌ی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ و با دو شمشیر می‌جنگید و در نزدیک‌ترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّ‌اکرم بر بالای پیکر پاره پاره‌اش شود. ▪️ هم این پیکر پاره پاره را رها نمی‌کرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همه‌ی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک می‌ریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگ‌های قلبم را با گریه‌ات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضه‌هایی می‌خوانده ولی کسی چه می‌داند؟ شاید فاطمه روضه‌ی بی‌کسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده می‌شد، به زبان آورد ‌: *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...* ✅پی‌نوشت: امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کرده‌ام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفته‌ام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمی‌شود... 🖊: @msnote