تعادل قوا
این روزها ذهنم مدام می دوَد طرف تو
و هی دارم به این فکر می کنم که الان در چه حالی هستی
و تخیّل ات می کنم که جایی در آن بالاها
به حالتی شبیه همین عکس
بر ارائک بهشتی ِ برزخ تکیه زده ای
و از پشت آن ابروهای پرپشت ات
با لبخندی ملیح داری به نتیجه ی دسترنجت نگاه می کنی
حالا دیگر آن غیرتی که در رگهایت جوشید
خیلی از جوانهای منطقه را هم به خروش درآورده وحتی اگر هنوز خیلی از حقائق را بلد نباشند
بر وحشت از مرگ غلبه کرده اند و یاد گرفته اند که آزادگی و کرامت، از زنده ماندن مهمتر است و دیگر یقین کرده اند که بقول خودت، «دوران بن بست و ناامیدی و تنفس در منطقه کفر بسر آمده است»
مگر خودت به ما یاد ندادی: «حاشا که خلوص عشق موحدین، جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر شود» ؟
آهای آقای خمینی! خیالت راحت؛ آن نظم لعنتی ـ که به خاطر تنفر شدید از آن، غرق در اخلاص و عشق و توحید شده بودی ـ بدجور بهم ریخته و
نفَست، از دالان های زمان گذشته و تاریخ را درنوردیده و بعد از سالها، تعادل قوا در منطقه و فراتر از آن را به هم ریخته....
کاش بلد بودم بگویم و لفظ ها قدرتش را داشتند برسانند که چقدر دلم را ربوده ای...
همیشه پیش خودم می گویم اگر پیرغلام ِ اربابم، عظمت غیرتش و پولادین بودن ِ یقینش اینطور معجزه می کند،
پس ای دل! دریاب ارباب را...
«مسلمانان تمامى كشورهاى جهان! از آنجا كه شما در سلطه بيگانگان گرفتار مرگ تدريجى شدهايد، بايد بر وحشت از مرگ غلبه كنيد؛ و از وجود جوانان پر شور و شهادت طلبى كه حاضرند خطوط جبهه كفر را بشكنند استفاده نماييد. به فكر نگه داشتن وضع موجود نباشيد؛ بلكه به فكر فرار از اسارت و رهايى از بردگى و يورش به دشمنان اسلام باشيد؛ كه عزت و حيات در سايه مبارزه است... مسلمانان بايد بدانند تا زمانى كه تعادل قوا در جهان به نفع آنان برقرار نشود، هميشه منافع بيگانگان بر منافع آنان مقدّم مىشود؛ و هر روز شيطان بزرگ يا شوروى به بهانه حفظ منافع خود حادثهاى را به وجود مىآورند.»
صحيفه امام ج21 پيام به ملت ايران در سالگرد كشتار خونين مكه(قبول قطعنامه 598)
@msnote
*گر قطرهایم، از آب وضویی چکیدهایم*
*گر ذرّهایم، گِرد عبایی دویدهایم*
بعضی چیزها هست که بدون آنکه مورد توجهمان قرار بگیرند یا از تأثیرشان درکی داشته باشیم، کاملاً آنها را پذیرفتهایم. یکیشان «سلسله مراتب» است. برای تأمین نیازهای مادّی، سلسله مراتب و قواعدش را قبول میکنیم و برای گرفتن نمره و اخذ مدرک تا انجام کارهای اداری و سازمانی، به طبقهبندی مناصب و سروکلّهزدن با پاییندستها برای رسیدن به بالانشینها تن میدهیم. اما وقتی نوبت به امور معنوی میرسد، نمیدانم چه اصراری هست که این حقیقت فراگیر نادیده گرفته شود. گمان میکنیم که از هر کداممان، یک خط مستقیم به سمت امام زمان کشیده شده و هیچ واسطه و منصب و مرتبهی دیگری در کار نیست. اما هر وقت، برقی که پشت سدّها تولید میشود، یکراست و بدون عبور از هیچ شبکهای به خانهمان وصل شد، نور حضرت ولیعصر هم مستقیم و یکضرب به قلب ما خواهد رسید! انگار یادمان میرود که این حجم از کاهلی و جاهلی اگر به درجات ایمانیِ برتر از خود مرتبط نشود، موقع اتّصال به قلّههای برتر نابود خواهد شد؛ مثل چراغی چندوات که بدون ترانسفورماتور به نیروگاه برق وصل شود! چه میشود کرد؟ اختلاف «ظرفیت» در ایمان است که چنین حکمی میکند ...
به همین دلیل است که گمان میکنم دینداری ما در «مجموعهای از بدهکاریها» کاشته شده و جوانه زده و سربرآورده است. خدا میداند که برای رسیدنِ هر یک حدیث به ما، چقدر فقیه فدا شدهاست و برای به پذیرشرسیدنِ هر حکم در میان ما، چند شهید جان دادهاند و برای بیدار شدن دلها چند کرور آبرو ریخته شده و هزینههایی که مبارزه با تراکم ظلمات و پدید آمدن سوسوهای هدایت در پی داشته، چقدر بوده است و خلاصهاش، برای بالا رفتن از پلّههای ایمان، باید چه دستهایی به سمتمان دراز شوند و دستمان را بگیرند. اصلاً تاریخ را رها کنید که یادآوریش سالها حرفزدن و نوشتن میطلبد. اگر سادهانگارانه هم نگاه کنیم همین امروز در ایمانمان، مدیون پدر و مادری مومن یا رفیقی معتقد یا معلمی متدیّن یا محیطی خوب یا مطالعهای مفید یا مرامی مردانه بودهایم. عبور و مرور نور مسیری دارد که از مرکزش در «ابواب الایمان» شروع میشود و بعد دست کسانی را میگیرد که در درجات بالای ایمان مأوی گرفتهاند و دستآخر به ما زمینگیرهای اینزمانیشده ختم میشود.
*
این سوالِ پر از غم در دعای ندبه که: «هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی»، پاسخش هر چند بسیار پیچیده اما کاملاً مثبت است. چون حقیقیترین حقیقتِ دنیا، جریان نور شما در این تاریکخانه است و این نور قطعاً در نقطههایی متمرکز میشود؛ یعنی قویترین شعاعهایش، قلب نوّاب عامّتان را روشن میکند. و الا اگر صاحب دین ارادهاش را در جایی جاری نمیکرد، قطعاً چیزی از دین باقی نمیماند. درست است که بیشما، همگی بیمایه و بیسرمایه شدهایم اما یک دارایی برایمان مانده و آن پیرغلامهایی است که صداقتشان در نوکری را برای شما اثبات کردهاند. راستش را بخواهید در نبودتان، تنها دلخوشی ما *عبایی* است که به برکت شما، مومنین را در مقابل الحاد و التقاط حفظ کرده و امیدمان به *اسلحهای* است که مرزدار حریم ایمان در برابر اهل طغیان است تا دشنهی کفار حربی از همیشه کُندتر شود. امثال من ارزشی نداریم و فرسنگها از شما دور شدهایم اما
*یابن السُرُج المضیئه*
ای فرزند خورشیدهای فروزان!
در این تاریکی ترسناک و در این کشاکش کفر و تکفیر، بیشتر از گذشته به قلب پیرغلامهایت بتاب که هر چقدر خدمتگزاران آستانت نورانیتر شوند، در این پایینها، چیزکی هم نصیب ما بیبتّههای باری به هر جهت خواهد شد ...
#جمعه_ناک
برای سی سالگیِ بهره مندی ما از سید علی خامنهای؛ کسی که دوست داشته ام عمرم را در راه جبران مجاهدتهای او صرف کنم هر چند خیلی چیزها به این راحتی جبران شدنی نیستند ...
@msnote
هدایت شده از کانال رسمی حسینیه اندیشه
جزوه بیانیه حسینیه اندیشه در موضوع گام دوم انقلاب.pdf
521.2K
📜 متن کامل بیانیه حسینیه اندیشه پیرامون «بیانیه گام دوم انقلاب»
با سلام
از شما برای نصب اپلیکیشن رضوان، تنها برنامک رسمی حرم مطهر رضوی، دعوت شده است:
https://app.razavi.ir
برای ما #مدینه ندیدهها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها میتوانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّینشان در آن پیدا نشود. مثلاً من میگویم بیایید ورودی #بقیع را دهها و صدها متر پایینتر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضههای عباس کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کفَش مرمر شده باشد. راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: ام کلثوم و رقیه. همانها را میگویم که عروس ِ «بعضیها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفتهاند، نگاهشان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمدهاند، با روضههای ناموسی ِ پیامبر دق کنند.
بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریحهای اصلی را بکند. برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمهی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی #حسن و پارههای جگرش و اسارت #سجاد و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت #باقر و #صادق، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمهی بقیع را بخوانند:
و هذا مقام من
اسرف
و اخطأ
و إستکانَ
و أقرّ بما جنی
این جایگاه کسی است که ... به جنایتهایش اقرار می کند
و رجی بمقامه الخلاص
ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد
و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی
و اینکه نجات دهندهی هلاک شدگان،
به برکت شما
او را هم از نابودی نجات دهد
فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا
پس من را هم شفاعت کنید
منی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و
آیات خدا را به مسخره گرفتند
و شما آیات خدا هستید...
@msnote
#حمزه؛ برادر پیامبر
شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابیطالب هم در کنار برادرزادهاش ایستاد. دهها سال بعد، حضرت صادق شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب حمزه به نبیّاکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بالهای بهشتیاش را مدیون حمزه هم باشد. در سریّهی «سیفالبحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، پیامبر پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرماندهی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سالها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینهاش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.» وقتی به قول حضرت باقر «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم میشود که چرا پیامبر میگفت: «حمزه را از همهی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوبترین اسمها برای من حمزه است.»
چه وقتی که علی میخواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علیبنالحسین میخواستند مکر بنیامیه را باطل کنند، میگفتند: «حمزهی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفهخون میگرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعتهای حمزه بود که به شأن نزولها رنگ بنیهاشمی میزد.
فرقی نمیکند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّهی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعدهی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربهدر شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشتهی مشرکین، بیستهفت تا را سهم شمشیرش کرده بود. همانجا بود که بعضیها به فکر برگرداندن پولهایشان افتادند و به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّخدا هم که میدانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمیکند که کفر ذرّهای از دشنه و دشنامش نمیگذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید میخرد. اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.»
همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ احد آغاز میشد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزادهاش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست. صبح، وقتی اشعهی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایهی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ اسدالله و اسدالرسول با دو شمشیر میجنگید و در نزدیکترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّاکرم بر بالای پیکر پاره پارهاش شود.
ـ فاطمه هم این پیکر پاره پاره را رها نمیکرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همهی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک میریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگهای قلبم را با گریهات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضههایی میخوانده ولی کسی چه میداند؟ شاید فاطمه روضهی بیکسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده میشد، به زبان آورد : *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...*
پینوشت:
امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کردهام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفتهام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمیشود...
@msnote
*جزئیاتی درباره ی یک وفای به عهد*
همسایه ای داشت که طرفدار خلیفه بود و با اموالی که بدست آورده بود، مجلس رقص و آواز به راه انداخته بود و مردم شهر را راهی ِ خانه اش کرده بود. خیلی شکایت کرده بود، اما گوش همسایه بدهکار نبود تا اینکه یک روز و بعد از شنیدن شکایتهای همیشگی گفت: «من مبتلا به گناهم اما تو ـ ای ابابصیر ـ از گناه برکناری. حال مرا به #جعفر_بن_محمد گزارش بده تا شاید خدا مرا هم بوسيله تو نجات بخشد»
حرف همسایه به دلش نشست و ابابصیر وقتی به مدینه رفت و قضیه را برای #اباعبدالله تعریف کرد، سعی کرد دقیقا این جملات حضرت را حفظ کند: «چون به كوفه باز گردى، نزد تو آيد. به او بگو جعفر بن محمد ميگويد: تو آنچه را بدان مشغولی واگذار، من از طرف خدا بهشت را براى تو ضمانت ميكنم.»
هنوز ابوبصیر خستگی راه مدینه تا کوفه را از تنش نتکانده بود که جمعیت زیادی به خانه اش آمدند. آن همسایه را هم بین جمعیت دید که حتماً به امیدی آمده بود. او را نگه داشت تا بقیه بروند. خانه که خلوت شد و ابوبصیر پیغام را به مرد رساند، صدای گریه ی مرد، خلوتیِ خانه را شکست که: واقعاً ابوعبدالله همین جملات را فرمود؟!
بعد از چند روز، کسی ابوبصیر را صدا زد که: «همسایه ات تو را می خواند.» وارد خانه اش شد. مرد را دید که پشت در، لخت و عریان نشسته است و می گوید: «هر چه در منزل داشتم بيرون كردم و اكنون چنانم كه مي بينى!» دقایقی بعد ابوبصیر با چند تکه لباسی که از برادران شیعه اش گرفته بود، درگاه خانه ی همسایه اش را پُر کرده بود.
چند روز بعد، پیک بعدی از قول همسایه نقل میکرد که: «بیمار شدم ابابصیر! به خانه ام قدم رنجه نمی کنی؟» تلاشش را برای معالجه ی مرد کرد اما وقتش رسیده بود. لحظات آخر به هوش آمد و بریده بریده گفت: «ابابصیر! آ...قا..یت..به..قول..ش.و..فا...کر..د» و جان داد.
موسم حج رسید و ابوبصیر دوباره راهی حجاز شد و مثل همیشه خود را در خانه ی ابوعبدالله پیدا کرد. هنوز یک پایش در صحن خانه و یک پایش در راهرو بود که از داخل اتاق، صدای جعفر بن محمد را شنید:
«ای ابا بصیر! به قولی که به همسایه ات داده بودیم، وفا کردیم...»
#فما_اوفی_عهدکم
ـــــــــــــــ
ما که اباعبدالله نداریم، به چه کسی رو بزنیم و چه کسی برایمان نسخه بفرستد؟
#جمعه_ناک
@msnote