eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸ارسالی از یکی از کاربر های این کانال سلام به همگی مطلبی رو میخام عرض کنم خدمتتون نه میخام بگم رویای صادقه هست یا هیچ تعبیر دیگه ای فقط میتونم بگم برای من اینجور تعبیر داشته من اهل فساد وگناه بودم یه موقع توی گلایه ای که داشتم از وضع زندگی ام تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام رو تغییر بدم بعد اینکه تصمیم گرفتم یه بار یه خوابی دیدم که برام جالب بود .. خواب دیدم یه خونه ای هست ظاهرا مال خودم نبوده ولی آخر خواب متوجه شدم مال خودمه وداخل این خونه به فساد وگناه مشغولم خیلی به راحتی گناه میکردم اما یه بار تصمیم گرفتم دیگه گناه نکنم یه شهیدی داشتیم توی اقوام اومده بود با یه نفر دیگه که نمیشناختمش وگفت این خونه رو به کسی میدی ؟ منم با سوال گفتم برای خودت میخای گفت :نه یه نفر دیگه هم همراهش بود که با اشاره به اون گفتم که با خنده گفت نه من هم با تعجب گفتم باشه خونه تحویل شما با اینکه می دیدم ظاهر سالمی داره ولی اون دو نفر مشغول شدن به کندن دیوار های خونه انگار می خواستند ظاهر خونه رو عوض کنن 🍃من از خواب بیدار شدم وطبق توبه ای که از قبل کرده بودم الان مدتی هست که خونه دلم را به 💞دادم که به خوب کسی دادم🌷 خدا رو شکر راه تهذیب نفس رو پیش گرفتم شاید بعضی مواقع زمین بخورم و بلند شم دوباره ولی این راه رو ادامه میدم این خواب برای من این تعبیر رو داشته نمیدونم تا پایان عمرم چطور پیش میرم ولی برام دعا کنید که تا آخر عمرم خونه دلم 💞دست خدا باشه😔😔 ☘اما اتفاقی که برام جالب بود بعد مدتی با شهیدی آشنا واُنس گرفتم که نفر سوم خواب من بود گرچه داخل خواب نشناختمش چون تا به حال ندیده بودمش اما الان وقتی که به عکسش خیره میشم دقیقا نفر سوم خوابم هست شاید باورتون نشه ولی اون شهید کسی نبود جز 🌷 😔 این دو شهید اومدند تا خونه گناه دلم را با خدا آشنا کنن😭واز لوس هرگناهی پاک کنن تا خدا رو توی این خونه جای بدن 🌷خدایی دنیات خیلی کوچیکه😭 از اینکه وقت تون رو گرفتم معزرت میخام با تشکر از همه دوستان ♻️منتظر خاطرات خوب زندگی شما هم هستیم ارسال به آیدی زیر @Mtnsrx با آرزوی زندگی برای شما 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍃🍂🍃🍂
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
⭕️ ☘قسمت اول ۱ اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره شخصيت صحبت كرديم. در اين مدت ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. با همان چهره با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد..... 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه ویکم 🔶 چهار شنبه که از شرکت خارج می شدم ، با خودم یک سری کتاب برداشتم وبه سمت خانه حرکت کردم. پنجشنبه ،جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی علیه السلام تعطیل بود. فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام بر طرف کنم. به خانه رسیدم وبعد از مدتی رفتم سراغ کتاب ها و یکی از آن ها را انتخاب کردم. روی چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود . تمام کتابهایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع :خیبر ، والفجر۸ وکربلای ۴ با خودم گفتم شاید این هم به این عملیاتها ربط داشته باشد. به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحت تر از همه کتاب ها می توانستم تمامش کنم. روی تخت دراز کشیدم وشروع کردم به خواندن کتاب این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیات ها نداشت شهید . از هر برگ کتاب که می گذشتم ، بیشتر از شخصیت خوشم می آمد . جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم! آن شب خاله و شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه،بدونه روسری به استقبالشان رفتم ودر را باز کردم. بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب ،هرچه جلو تر می رفتم بیشتر را می شناختم وبرایم عزیز تر می شد . طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده ،بی امان اشک😢 می ریختم وناراحت می شدم وقلبم به درد می آمد. وبعد به خودم گفتم: تو دیوانه ای؟!😳 این کتاب یک شهید است که می خوانی. یعنی اینکه دیگر زنده نیست. برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین می شوی ؟! آخر شب وقتی خانواده گریه😭 های من را دیدند گفتند: برای چه اینقدر گریه می کنی! بغض کردم وگفتم: آخه شما را نمی شناسید.....یکدفعه شوهر خاله ام گفت :جبهه همین بود . من شبیه را زیاد دیدم .می دانم چرا گریه می کنی....آن شب با بحث هایی در مورد جبهه و جنگ وشهدا به پایان رسید. فردا صبح دوباره به سراغ کتاب رفتم نه برای اینکه تحقیقم را کامل کنم،برای اینکه بیشتر از بدانم. کتاب را باز کردم رسیدم به جایی که با سوزن پشت پلک خود میزد وخود را برای دیدن نا محرم سرزنش می کرد. کتاب را بستم واز خجالت نمیدانستم چه کنم؟! دوباره زدم زیر گریه ،این بار برای فاصله بین انسانیت با خودم . فاصله بین خودم تا خدا..... کتاب رو به پایان بود ومن تازه داشتم آغاز می کردم. رسیدم به نحوه شهادت . دلم نمی خواست تمام شود . نمی خواستم پایانش را بخوانم. 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه و دوم 🔶 در این سالهای اخیر ، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته ومهمان شهدا باشم . من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست. نوروز سال ۹۴در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ، آمد !مثل همان زمان که در کنار هم بودیم . مشغول صحبت با او شدم .بعد وارد کانال شدیم . بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند. داخل آن بسته ها ، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت . تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند . می گفتند توجه کنید که امسال کدام شهید شما را دعوت کرده . به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر ومشخصات هادی در آن ثبت شده !😳 حالم بد شد وهمانجا نشستم آنجا کسی نمی دانست که من خواهر هستم . گفتم ممنونم که در سال نو ،من را به منزلت دعوت کردی . در آن برگه پیامی نیز از# ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد. در آن سفر هرجا می رفتم هم همراهم بود ! ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم ووما را نمی شناختند . معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند . نا راحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود . مسئول اردوگاه پرسید:تعداد نفرات خواهران چند نفر است ؟گفتیم سی نفر . گفتند بیایید داخل ، وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است . همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم ، دیدم نوشته شده : موقعیت شهید گفتم داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی . دوستان همراه ما پرسیدند :شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی ؟ گفتم باور کنید نه ! آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از بگویم . همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند .... در پایان صحبت گفتم :من سالهاست که در کلاس های اخلاق وآیین زندگی و.... شرکت میکنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که با رفتارش در ما اثر گذاشت ، تاثیر داشته باشد. نوروز سال ۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت . بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود ! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود ، به من باز هم سند عاشقی هادی تعلق گرفت! 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت پنجاه ودوم 🔶 بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از بگویم . سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند. وقتی جلسه تمام شد ، خانمهایی از کشور های ، ، ، ، ، ،و.....به سراغ من آمدند و هریک در حالی که کتاب در دست داشتند ، سوالاتی می پرسیدند. من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ، را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند . بعد همگی گفتند :ما پیام وشهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد..... اما در این سالهای اخیر ،یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه ای را به نام در فضای مجازی راه اندازی کرد وتصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد وباعث برخی ارتباط ها شد . یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم: خانم جوانی با ما ادتباط گرفت وگفت :باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد و..... تماسهای اینگونه زیاد بود . فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر آشنا شده وتغییری در روند زندگیش ایجاد شده و..... اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود. این خانم جوان گفت:من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم . به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم . دو سه سال قبل ،در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمیدانستم کجا برویم . شمال ،جنوب ،شرق،غرب ویا.... دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد وهم هوا مناسب است و.... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم ویکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم . توی راه خیلی خوش گذشت . شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل ویا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم . همه جا پر بود . خسته بودیم ونمی دانستیم چه کنیم یکی از همراهان ما گفت :فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور😳. همگی 😁خندیدیم . تیپ وقیافه ما فقط همان جا را میخواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت . یک اتاق به ما دادند وارد شدیم ، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد و..... تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد . من هم به شوخی به دوستانم گفتم :این هم برای من! صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم بر خلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود . فقط زیر عکس این جمله بود : دوست دارم گمنام بمانم سفر خوبی بود . روزهای بعد در هتل و ....چند روز بعد به تهران برگشتیم . مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم . دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست ؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم . یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند . این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش ونام کتابش بود . علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم .همینطور شروع به خواندن کردم . به اواسط کتاب که رسیدم ، دیگر با عشق می خواندم اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید ، انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود . در سکوت وتنهایی فقط فکر کردم. تمام فکر وذهن من را پر کرده بود . عجب شخصیتی دارد این شهید !؟ من آن شب به شوخی می خواستم را برای خودم انتخاب کنم، اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود ! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت . مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ، اسلام شد من مسلمان شدم . که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت "علیه السلام" آشنا کرد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ قسمت پنجاه وچهارم 🔶 ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد . که بار دار بودم ماه های آخر بار داری حال وشرایط من بد شد . ماه هشتم بار داری بودم که دکتر گفت :بچه در شکم شما مرده ! شوکه شدم . خیلی گریه کردم😭 سراغ چند پزشک و.... گفتند :یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم وبچه را در آوریم . آن شب متوسل به امام رضا علیه السلام شدم گفتم :فرزندم را از شما میخواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم . عمل جراحی انجام شد . نا باورانه فرزندم سالم دنیا آمد ولی وزن او نهصد گرم بود😳 ! با نذر ونیاز این بچه بزرگ شد ،اما با مشکلات. دیر باز کرد سه سالگی راه افتاد . پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همواره با او بود تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد وگفت :فرزند ما مشکل داره ونمیتونه ابن مسیر طولانی رو بره سال تحصیلی شروع شد ورضای ما خانه نشین شد خیلی برایش ناراحت بودم خودش هم خیلی اذیت می شد . نمی دانستم چه کنم. آن ایام به کلاسهای جامعه القرآن کهنوج می رفتم . مسئول آنجا یک روز برای ما از شهدا صحبت کرد وکتاب یک شهید را به ما داد وگفت :حتما این کتاب را بخوانید . برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم . نام کتاب بود ‌. آن شب کتاب را شروع کردم وبا خاطرات این شهید گریه کردم . آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد .... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت . من با تعجب نگاه کردم . شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت . داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگع ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود : دخیلش کن باتعجب گفتم :دخیلش کنم به چی به کجا ؟ گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند . به امام رضا علیه السلام از خواب پریدم .با خودم گفتم :چطور پسرم را دخیل کنم چطور رضا را به مشهد ببرم . اما با خودم گفتم خدا وسیله ساز است فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم . روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات ،چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند . ما هم اسم نوشتیم . چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد . هفته بعد نا باورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت رو به حرم آقا گفتم :من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید هستم هر طور صلاح میدانید و.... به لطف خدا وعنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد او به دبیرستان رفت ودرسش را ادامه داد واکنون در کارهایش موفق است 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂