eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸ارسالی از یکی از کاربر های این کانال سلام به همگی مطلبی رو میخام عرض کنم خدمتتون نه میخام بگم رویای صادقه هست یا هیچ تعبیر دیگه ای فقط میتونم بگم برای من اینجور تعبیر داشته من اهل فساد وگناه بودم یه موقع توی گلایه ای که داشتم از وضع زندگی ام تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام رو تغییر بدم بعد اینکه تصمیم گرفتم یه بار یه خوابی دیدم که برام جالب بود .. خواب دیدم یه خونه ای هست ظاهرا مال خودم نبوده ولی آخر خواب متوجه شدم مال خودمه وداخل این خونه به فساد وگناه مشغولم خیلی به راحتی گناه میکردم اما یه بار تصمیم گرفتم دیگه گناه نکنم یه شهیدی داشتیم توی اقوام اومده بود با یه نفر دیگه که نمیشناختمش وگفت این خونه رو به کسی میدی ؟ منم با سوال گفتم برای خودت میخای گفت :نه یه نفر دیگه هم همراهش بود که با اشاره به اون گفتم که با خنده گفت نه من هم با تعجب گفتم باشه خونه تحویل شما با اینکه می دیدم ظاهر سالمی داره ولی اون دو نفر مشغول شدن به کندن دیوار های خونه انگار می خواستند ظاهر خونه رو عوض کنن 🍃من از خواب بیدار شدم وطبق توبه ای که از قبل کرده بودم الان مدتی هست که خونه دلم را به 💞دادم که به خوب کسی دادم🌷 خدا رو شکر راه تهذیب نفس رو پیش گرفتم شاید بعضی مواقع زمین بخورم و بلند شم دوباره ولی این راه رو ادامه میدم این خواب برای من این تعبیر رو داشته نمیدونم تا پایان عمرم چطور پیش میرم ولی برام دعا کنید که تا آخر عمرم خونه دلم 💞دست خدا باشه😔😔 ☘اما اتفاقی که برام جالب بود بعد مدتی با شهیدی آشنا واُنس گرفتم که نفر سوم خواب من بود گرچه داخل خواب نشناختمش چون تا به حال ندیده بودمش اما الان وقتی که به عکسش خیره میشم دقیقا نفر سوم خوابم هست شاید باورتون نشه ولی اون شهید کسی نبود جز 🌷 😔 این دو شهید اومدند تا خونه گناه دلم را با خدا آشنا کنن😭واز لوس هرگناهی پاک کنن تا خدا رو توی این خونه جای بدن 🌷خدایی دنیات خیلی کوچیکه😭 از اینکه وقت تون رو گرفتم معزرت میخام با تشکر از همه دوستان ♻️منتظر خاطرات خوب زندگی شما هم هستیم ارسال به آیدی زیر @Mtnsrx با آرزوی زندگی برای شما 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍃🍂🍃🍂
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
4_6039829100376359687.mp3
2.38M
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 🌷شهید 👈یا اینکه ...... 🌷شهید 🌷شهید مدافع حرم ♻️چطوری دوست شهید پیدا کنیم؟ 👉 @mtnsr2
⭕️ ☘قسمت اول ۱ اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسي ابن جعفر چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي مصطفوي و دوست صميمي او، ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند. سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد. اما هادي را براي اولين بار ميديدم. آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم درباره شخصيت صحبت كرديم. در اين مدت ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي، رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟ گفتم: بفرماييد. با همان چهره با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات رفتند، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد..... 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه ویکم 🔶 چهار شنبه که از شرکت خارج می شدم ، با خودم یک سری کتاب برداشتم وبه سمت خانه حرکت کردم. پنجشنبه ،جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی علیه السلام تعطیل بود. فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام بر طرف کنم. به خانه رسیدم وبعد از مدتی رفتم سراغ کتاب ها و یکی از آن ها را انتخاب کردم. روی چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود . تمام کتابهایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع :خیبر ، والفجر۸ وکربلای ۴ با خودم گفتم شاید این هم به این عملیاتها ربط داشته باشد. به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحت تر از همه کتاب ها می توانستم تمامش کنم. روی تخت دراز کشیدم وشروع کردم به خواندن کتاب این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیات ها نداشت شهید . از هر برگ کتاب که می گذشتم ، بیشتر از شخصیت خوشم می آمد . جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم! آن شب خاله و شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه،بدونه روسری به استقبالشان رفتم ودر را باز کردم. بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب ،هرچه جلو تر می رفتم بیشتر را می شناختم وبرایم عزیز تر می شد . طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده ،بی امان اشک😢 می ریختم وناراحت می شدم وقلبم به درد می آمد. وبعد به خودم گفتم: تو دیوانه ای؟!😳 این کتاب یک شهید است که می خوانی. یعنی اینکه دیگر زنده نیست. برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین می شوی ؟! آخر شب وقتی خانواده گریه😭 های من را دیدند گفتند: برای چه اینقدر گریه می کنی! بغض کردم وگفتم: آخه شما را نمی شناسید.....یکدفعه شوهر خاله ام گفت :جبهه همین بود . من شبیه را زیاد دیدم .می دانم چرا گریه می کنی....آن شب با بحث هایی در مورد جبهه و جنگ وشهدا به پایان رسید. فردا صبح دوباره به سراغ کتاب رفتم نه برای اینکه تحقیقم را کامل کنم،برای اینکه بیشتر از بدانم. کتاب را باز کردم رسیدم به جایی که با سوزن پشت پلک خود میزد وخود را برای دیدن نا محرم سرزنش می کرد. کتاب را بستم واز خجالت نمیدانستم چه کنم؟! دوباره زدم زیر گریه ،این بار برای فاصله بین انسانیت با خودم . فاصله بین خودم تا خدا..... کتاب رو به پایان بود ومن تازه داشتم آغاز می کردم. رسیدم به نحوه شهادت . دلم نمی خواست تمام شود . نمی خواستم پایانش را بخوانم. 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه و دوم 🔶 در این سالهای اخیر ، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته ومهمان شهدا باشم . من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست. نوروز سال ۹۴در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ، آمد !مثل همان زمان که در کنار هم بودیم . مشغول صحبت با او شدم .بعد وارد کانال شدیم . بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند. داخل آن بسته ها ، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت . تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند . می گفتند توجه کنید که امسال کدام شهید شما را دعوت کرده . به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر ومشخصات هادی در آن ثبت شده !😳 حالم بد شد وهمانجا نشستم آنجا کسی نمی دانست که من خواهر هستم . گفتم ممنونم که در سال نو ،من را به منزلت دعوت کردی . در آن برگه پیامی نیز از# ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد. در آن سفر هرجا می رفتم هم همراهم بود ! ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم ووما را نمی شناختند . معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند . نا راحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود . مسئول اردوگاه پرسید:تعداد نفرات خواهران چند نفر است ؟گفتیم سی نفر . گفتند بیایید داخل ، وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است . همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم ، دیدم نوشته شده : موقعیت شهید گفتم داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی . دوستان همراه ما پرسیدند :شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی ؟ گفتم باور کنید نه ! آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از بگویم . همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند .... در پایان صحبت گفتم :من سالهاست که در کلاس های اخلاق وآیین زندگی و.... شرکت میکنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که با رفتارش در ما اثر گذاشت ، تاثیر داشته باشد. نوروز سال ۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت . بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود ! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود ، به من باز هم سند عاشقی هادی تعلق گرفت! 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶 ادامه قسمت پنجاه ودوم 🔶 بعد از آن سفر به جامعه الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم های طلبه خارجی از بگویم . سیصد نفر از طلبه های کشورهای مختلف حضور داشتند. وقتی جلسه تمام شد ، خانمهایی از کشور های ، ، ، ، ، ،و.....به سراغ من آمدند و هریک در حالی که کتاب در دست داشتند ، سوالاتی می پرسیدند. من هم تک تک سولات را جواب می دادم. آن ها نیز مثل مردم ایران ، را الگوی مناسبی برای نسل امروز می دانستند . بعد همگی گفتند :ما پیام وشهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد..... اما در این سالهای اخیر ،یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه ای را به نام در فضای مجازی راه اندازی کرد وتصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد وباعث برخی ارتباط ها شد . یکی از این مطالب عجیب تر از بقیه بود که در ادامه می خوانیم: خانم جوانی با ما ادتباط گرفت وگفت :باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد و..... تماسهای اینگونه زیاد بود . فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر آشنا شده وتغییری در روند زندگیش ایجاد شده و..... اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود. این خانم جوان گفت:من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم . به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم . دو سه سال قبل ،در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمیدانستم کجا برویم . شمال ،جنوب ،شرق،غرب ویا.... دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد وهم هوا مناسب است و.... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم ویکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم . توی راه خیلی خوش گذشت . شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل ویا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم . همه جا پر بود . خسته بودیم ونمی دانستیم چه کنیم یکی از همراهان ما گفت :فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور😳. همگی 😁خندیدیم . تیپ وقیافه ما فقط همان جا را میخواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت . یک اتاق به ما دادند وارد شدیم ، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد و..... تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد . من هم به شوخی به دوستانم گفتم :این هم برای من! صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم بر خلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود . فقط زیر عکس این جمله بود : دوست دارم گمنام بمانم سفر خوبی بود . روزهای بعد در هتل و ....چند روز بعد به تهران برگشتیم . مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم . دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست ؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم . یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند . این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش ونام کتابش بود . علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم .همینطور شروع به خواندن کردم . به اواسط کتاب که رسیدم ، دیگر با عشق می خواندم اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید ، انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود . در سکوت وتنهایی فقط فکر کردم. تمام فکر وذهن من را پر کرده بود . عجب شخصیتی دارد این شهید !؟ من آن شب به شوخی می خواستم را برای خودم انتخاب کنم، اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود ! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت . مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ، اسلام شد من مسلمان شدم . که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت "علیه السلام" آشنا کرد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ قسمت پنجاه وچهارم 🔶 ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد . که بار دار بودم ماه های آخر بار داری حال وشرایط من بد شد . ماه هشتم بار داری بودم که دکتر گفت :بچه در شکم شما مرده ! شوکه شدم . خیلی گریه کردم😭 سراغ چند پزشک و.... گفتند :یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم وبچه را در آوریم . آن شب متوسل به امام رضا علیه السلام شدم گفتم :فرزندم را از شما میخواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم . عمل جراحی انجام شد . نا باورانه فرزندم سالم دنیا آمد ولی وزن او نهصد گرم بود😳 ! با نذر ونیاز این بچه بزرگ شد ،اما با مشکلات. دیر باز کرد سه سالگی راه افتاد . پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همواره با او بود تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد وگفت :فرزند ما مشکل داره ونمیتونه ابن مسیر طولانی رو بره سال تحصیلی شروع شد ورضای ما خانه نشین شد خیلی برایش ناراحت بودم خودش هم خیلی اذیت می شد . نمی دانستم چه کنم. آن ایام به کلاسهای جامعه القرآن کهنوج می رفتم . مسئول آنجا یک روز برای ما از شهدا صحبت کرد وکتاب یک شهید را به ما داد وگفت :حتما این کتاب را بخوانید . برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم . نام کتاب بود ‌. آن شب کتاب را شروع کردم وبا خاطرات این شهید گریه کردم . آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد .... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت . من با تعجب نگاه کردم . شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت . داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگع ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود : دخیلش کن باتعجب گفتم :دخیلش کنم به چی به کجا ؟ گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند . به امام رضا علیه السلام از خواب پریدم .با خودم گفتم :چطور پسرم را دخیل کنم چطور رضا را به مشهد ببرم . اما با خودم گفتم خدا وسیله ساز است فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم . روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات ،چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند . ما هم اسم نوشتیم . چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد . هفته بعد نا باورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت رو به حرم آقا گفتم :من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید هستم هر طور صلاح میدانید و.... به لطف خدا وعنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد او به دبیرستان رفت ودرسش را ادامه داد واکنون در کارهایش موفق است 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲ 🔶 قسمت پنجاه وپنجم 🔶 #تاخدا متولد سال ۱۳۵۹ هستم ولی الان حدو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وپنجم 🔶 او را خودم تربیت کردم. به همان روشی که قبلا زندگی می کردم . حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت . اصلا کارهای من را قبول نداشت. من هم وقتی دیدم نمی توانم او را تغییر دهم ،به او گفتم:تو باید عاشق شوی تا تغییر کنی. به تو اجبار نمی کنم ،اما می دانم روزی عاشق خدا خواهی شد وتو هم اینگونه می شوی . دخترم می خندید😁 و میگفت : عمراً. حتی وقتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد ، عمداً موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد.😳 مدتی بعد ، از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم. دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت وبه اردوی راهیان نور رفت. وقتی می خواست به اردو برود گفتم: انشاءالله وقتی برگشتی نمازت را شروع می کنی . اما دخترم دوباره خندید 😁و گفت :اصلاً دخترم در راهیان نور هر شب با من تماس می گرفت و می گفت : به ما می گویند شهدا شما را به اینجا دعوت کرده اند و ..... بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت : من این حرفها را قبول ندارم . اما روز به روز احساس می کردم شرایط معنوی مناطق عملیاتی ،کم کم روی او اثر گذاشته. در همان ایام،یک روز برای جلسه به مسجد رفتم . آن روز نمیدانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم !چند بار جایم را در مسجد عوض کردم. بار آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده. کاغذ را برداشتم و خواندم. زندگی نامه یک شهید بود . احساس کردم خدا می خواهد با این شهید آشنا شوم. آن را خواندم بسیار لذت بردم . بعد هم کاغذ را برداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم وبا خودم بردم . آن برگه زندگی مختصری از شهید ورزشکار و با اخلاص به نام بود. آن روز با تصویر شهید صحبت کردم سفارش دخترم را نمودم. گفتم:یقین دارم شما میتوانید فرزندم را جذب معنویات نمایید همان شب دوباره دخترم تماس گرفت. گفت :مامان راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام . اجازه می دی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟ یاد برگه ای که امروز به دستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم :حتما بخر. یقین کردم دیگر تمام شد . از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ، هادی فرزند من خواهد شد . 🍃از این قسمت به نقل از دختر....... توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود . آنجا همه اش بیابان بود ،اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت . من مقداری از خاک آنجا را باخودم آوردم. اما مهم ترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با بود . کتاب سلام بر خیلی روی من اثر داشت . من خیلی کتاب خواندم، اما این کتاب عجیب بود . وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من تاثیر گذاشت . تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم . امابه هر حال مخفیانه اهل نماز شدم وبعد هم آهسته آهسته علنی شد من ورزشکار بودم والیبال بازی می کردم. هم وررشکار بود . قهرمان کشتی و والیبال. همیشه با او صحبت میکنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات می روم،از او می خواهم مرا کمک کند . برای نذر می کنم . برایش نماز می خوانم وهمواره دست عنایت خدا را در مشکلات خود می بینم . مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و.....دیگر مثل مادرم شدم . رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال می کنند. من می گویم : من همه راه ها را رفته ام. پول وهمه چی در اختیارم بود . همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد فقط عشق می خواهد . چادر آداب دارد . آدابش را که شناختی عاشقش می شوی . ابتدا فکر می کردم سخت است ، اما یک ماه که حجاب را حفظ کردم ، دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم. چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت می کند . زندگی من کاملا تغییر کرد من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم. 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 سالها از دوران دفاع مقدس گذشت . سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم . بار آهن خواسته بودم . راننده نیسان آمد و گفت :بار را کجا خالی کنم؟بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند . وارد اتاق کار من شد ،لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد . نگاهش به عکس آقا روی دیوار افتاد . همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت : خدا تو رو رحمت کنه آقا داشتم فاکتور را نگاه می کردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم :با آقا جبهه بودی ؟ گفت: نه گفتم بچه محلشون بودی؟ پاسخش دوباره منفی بود گفتم :از کجا می شناسیش؟ نفسی کشید و گفت :ماجراش طولانی وباورش سخته بگذریم . من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا می دونستم، جلو آمدم وگفتم :جالب شد بگو چی شده ؟ راننده که اشتیاق من را شنید گفت :من ساکن ورامین هستم ، حدود پانزده سال پیش وانت داشتم وبار می بردم. یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران آمدم خانه . دختر کوچک من با چند بچه دیگر ، بیرون از خانه مشغول بازی بودند . من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم . چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون. دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت او افتاده بود داخل آب تا بزرگتر ها خبر دار شوند ،مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و..... خانم من دوید وچادرش را سر کرد وسریع دخترم را به بیمارستان بردیم . حال دخترم اصلا خوب نبود دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت :ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما..... آب های آلوده داخل ریه این دختر شده وبعید است این مشکل حل شود . خیلی حالم گرفته بود . خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود . خبر نداشت چه اتفاقی افتاده . من هم چیزی نگفتم ودلداری اش دادم.بار مشتری هنوز توی وانت بود . من رفتم این بار را تحویل بدم تو هم دعا کن. راه افتادم اما حسابی نا امید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود .چهره جذاب و ملکوتی داشت . جلو رفتم وبه تصویر شهید خیره شدم . گفتم :من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید . یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید . از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی واز خدا بخواهی او را به ما برگرداند. اینها را گفتم وبرگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم . آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم . شب سختی بود . همه پزشکان قطع امید کرده بودند . من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد . دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت و رفت یکباره از خواب پریدم . دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند . دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه 😭می کرد وپرستار ها در کنارش بودند دکتر بخش آمد و..... خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند . پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده واز بین رفته ! اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم ،همان بود . فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود . صحبتهای راننده که به اینجا رسید گفتم:دخترت الان چیکار می کنه؟ گفت:دانشجوی رشته مهندسی است . تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است . ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد وبارها خواندیم. با نگاهی پر از تعجب گفتم :باور این حرفها سخته . قبول داری؟! راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکسهای ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است وعکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 ⭕️ ۲ 🔶 قسمت پنجاه وهفتم 🔶 در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت ، به خواهران وبستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند. به خواهرش می گفت :چادر یادگار حضرت زهرا علیه السلام است .ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند . اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا علیه السلام باشد ، کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند . این اهمیت به حجاب هنوز هم در رفتار ادامه دارد! این را از میان پیامهایی که به ما رسیده می توان فهمید. ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشت ، به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است . موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست : سلام خدمت تمام دوستان وعاشقان شهید . آشنایی من با این شهید بزرگوار اینگونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب وعکس های شهید هادی رو می دیدم. اوایل از آدمهای مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت نگاه به تصویر ایشان معذب بودم. طوری که نخونده متن وعکس رو رد می کردم . فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ،معرف این شهید پهلوان است . خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد . من هم یک روز که کاری نداشتم شروع کردم به خواندن . ولی همچنان از نگاه روی جلد کتاب معذب بودم . نحوه نگارش طوری بود که انسان خسته نمی شد ، از طرفی می خواستم ببینم آخرش چه می شود ؟ کتاب را خواندم . چندین بار خواندم . با خاطراتش خندیدم و گریه کردم . هربار بهتر از قبل فهمیدم که چه شخصیت مثبت والگویی دارد . من تا حدودی داداش رو شناختم وبه همه دوستانم توصیه می کردم که بخوانند . تا اینکه یه روز رفتیم بهشت زهرا علیه السلام(البته داخل پرانتز بگم که من اون موقع اصلا حجاب درستی نداشتم . به هیچ چیز مقید نبودم و..... حتی وقتی کتاب رو خوندم و فهمیدم آقا روی مسئله حجاب خیلی تاکید داشت ،باز به همان صورت بی حجاب بودم !) به هر حال با همون سر و وضع رفتم گلزار شهدا . قطعه ۲۶ رو زیر رو کردم،به خود شهید قسم هیچ اثری از شهید هادی نبود ! چندین بار کل قطعه را گشتم ولی پیدا نکردم ،تو گوشی نگاه کردم دیدم نوشته قطعه ۲۶از یه سرباز هم پرسیدم گفت ما شهید هادی اینجا ندارم !!😳 بعد از یک ساعت گشتن ،نتونستم شهید هادی رو زیارت کنم . برگشتم به سمت منزل . تو راه خیلی دلم گرفت وگریه کردم.😭 احساس کردم شهید نخواسته من رو ببینه. 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶ادامه قسمت پنجاه وهفتم 🔶 چند ماه گذشت و اتفاقی در زندگی من پیش آمد . تصمیم نهایی را گرفتم ورسیدم به خدا !من محجبه واهل نماز شدم . اولین باری که چادر سر کردم،رفتم بهشت زهرا علیه السلام. گفتم می رم به شهید هادی قول بدم که حجابم رو رعایت کنم ، همون طوری که او دوست داره و می پسنده. خدا رو شاهد می گیرم وقتی رسیدم قطعه ۲۶دقیقا جایی که قبلا ماشین رو پارک کرده بودیم ایستادیم . تصویر بزرگ شهید هادی ،در بالای مزار یادبودش در مقابل من بود! خدا می دونه چه حالی داشتم من دفعه قبل وجب به وجب اون قسمت رو گشته بودم وسردار دلم رو پیدا نکردم اما حالا.... فکر می کنم شهید هادی دوست نداشت من رو با اون وضع ببینه. واین شروع انقلاب در من بود . از اون به بعد شهید هادی عزیزم ،خیلی به من لطف داشت ،خیلی کمکم کرد ومن رو شرمنده خودش کرد.....من همه جا نام ویاد او را فریاد می زنم . افتخار می کنم شهید ، باعث خدایی شدن من شد .... من مدتی به طور اتفاقی دعوت شدم!به جایی که از آنجا به سوی آسمان معبری زده شده بود وپاک ترین جوانان آسمانی شدند . . انشاءالله سردار دلها آقا دست همه مون رو بگیره 🍃حجاب برای من تعریف نشده بود .به باطن افراد اعتقاد داشتم وبه ظاهر اهمیتی نمی دادم. در فامیل ما هم کسی حجاب نداشت . اما ته مایه مذهبی داشتیم بعضی وقت ها هیئت می رفتیم و....البته آنجا هم بد حجاب بودم هجده سال اینگونه گذشت . دنبال تفریح و ورزش بودم . اما نماز را دست وپا شکسته می خواندم. من دنبال جلب توجه بودم . دنبال این بودم که بهترین باشم و توجه همه به سمت من باشد ! فکر می کردم که اگر نگاه دیگران به دنبال من باشد خیلی برترم! تنها یک دوست چادری داستم. یکبار در خصوص شهدا با او صحبت کردم. حرفهای او برایم جالب بود . دوست من یک کتاب برای من آورد . کتابی از خاطرات یک شهید . من کتاب ورمان زیاد خونده بودم ، اما کتاب در مورد شهدا اصلا..... کتاب را خواندم. نامش بود . شخصیت او برایم جذاب بود . دوست نداشتم کتاب تمام شود . احساس می کردم که این شهید زنده است وکتاب او بی دلیل به دست من نرسیده. یکی از خاطرات او بسیار در من تاثیر گذاشت ، عدم توجه او به نگاه دیگران بود . او وقتی فهمید که چند دختر به دنبالش بودند ،حتی مدل لباسش را عوض کرد تا دیگر جلب توجه نکند اما من! من بارها وبار ها تصاویر مختلف خودم را در فضای مجازی پخش کردم، حتی خوشحال بودم تعداد زیادی از پسران ودختران ،در ذیل تصاویر من جملاتی آنچنانی نوشته بودند! مدت ها اینگونه گذشت ذهن من درگیر شهید شده بود دوست صمیمی من بارها به من می گفت که در مورد نماز وخدا وحجاب فکر کن . بعد تصمیم صحیح بگیر . ذهن من شدیدا درگیر بود . اگر بخواهم به سراغ حجاب بروم،جواب فامیل و دوستانم را چه بدهم ؟! به این نتیجه رسیدم که من همه گونه حالتی را تجربه کرده ام . همه گونه رفیقی داشتم وهیچ خیری ندیدم 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ ۱ 🍃 اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد. آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حمالت كلام آنها قرار گرفت. آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظماي ولايت قصد خروج از دانشگاه را داشتند. اما با ممانعت نيروي انتظامي روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما به جسارتهاي خود ادامه دادند! خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان شهيد تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟! با تعجب گفتم: چطور؟! گفت: من مي خواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد. با تعجب ديدم كه و همه دوستان شهيدش نظير رضا گوديني و جواد افراسيابي و... با لباس نظامي روبه روي درب دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه مي كنند. گفتم: يكي از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر مي گيرم. 👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶پایان قسمت پنجاه وهفتم 🔶 بگذار این بار را به خاطر خدا به سراغ حجاب بروم. بگذار آنچه به ظاهر دوست دارم به خاطر خدا ترک کنم . ایام فاطمیه سال قبل بود . خانواده ما می خواستند بهشت زهرا سلام الله علیه بروند . من همراه آن ها رفتم به شرطی که مزار را پیدا کنند وبتوانم آنجا زیارت کنم. سر مزارش که قرار گرفتم ،از او خواستم که کمکم کند . گفتم :من می خواهم دفعه بعد با حجاب به زیارت شما بیایم . اما کمی ترس دارم و....دفعه بعد که بهشت زهرا سلام الله علیه رفتیم دو ماه بعد بود . این بار با حجاب به سر مزارش رفتم از خدا تشکر کردم که چنین هدایتگری را برایم فرستاد...... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🍃مشکل بزرگی در زندگی من ایجاد شده بود . هرچه تلاش می کردم بر طرف نمی شد توسل و دعا و.....بی نتیجه بود . من نماز می خواندم . اما اعتقادی به حجاب نداشتم . در نماز هایم خیلی دعا می کردم اما نمی دانم چرا اثری نداشت . روزگار ها گذشت و گرفتاری من ادامه داشت . تا اینکه در عالم رویا جوانی را مشاهده کردم که قول داد که مشکل من را بر طرف کند . خوشحال شدم نامش را سوال کردم. گفت: من گمنام هستم. گفتم هر کسی یک نامی دارد . اما او دوباره گفت:من را گمنام صدا کن . چند روز بعد به طرز معجزه آسایی مشکل من بر طرف شد ‌. خیلی خوشحال بودم. یقین داشتم که به مدد الهی ودعای همان جوان گمنام که در عالم رویا دیدم مشکل من بر طرف شده . نمی دانستم آن جوان که بود . چهره ای نورانی داشت اما نفهمیدم زنده است یا.....انسان است یا..... چند روز بعد دوباره در عالم رویا،آن انسان بزرگوار و گمنام رادیدم. بلافاصله از او تشکر کردم. منتظر بودم که چه می گوید. ایشان بعد از کمی سکوت به من گفت :حالا که مشکل بر طرف شد ، شماهم تلاش کن وقول بده که حجابت را بیشتر از قبل حفظ کنی من هم قول دادم واز خواب پریدم بعد از آن چادر مونس من شد . به آن جوان گمنام قول داده بودم در موردحجاب هم خیلی تحقیق کردم وسعی کردم حجابم را خوب رعایت کنم. چند روز بعد داشتم در اینتر نت به دنبال مطلبی می گشتم . یکباره عکسی را دیدم که چهره اش برایم آشنا بود . سریع روی عکس کلیک کرده و صفحه را باز کردم. این تصویر همان جوان بود که خودش را گمنام معرفی کرد ! نمی دانید چقدر خوشحال شدم من با شور وشوق عجیبی دنبال اطلاعاتی در مورد او بودم . نامش را خواندم. نوشته بود: شهید گمنام حالا دیگر او را شناخته بودم . اطلاعات بسیاری از او در فضای مجازی پیدا کردم. چقدر خوشحالم .من روزگاری گذراندم که اصلا از حجاب و چادر خوشم نمی آمد . اما الان بیش از یک سال است که در حریم حجاب فاطمی قرار دارم وخدا را به خاطر تمام نعمت هایش شکر می کنم .... 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ ۱ 🍃 يادم هست در خاطرات #هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكالت مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي مي گذاشت. هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد. يا اگر مي فهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد. زماني كه مي خواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه پس اندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد 👉 @mtnsr2
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت 🔶 هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی ومداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت . اما عادات خاصی در هیئت داشت توی مداحی داد نمی زد . صدای بلندگو را هم اجازه نمیداد زیاد کنند . وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود ،سر بلند گو ها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند . اجازه نمی داد رفقای جوان،که شور وحال بیشتری دارند ،تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند . مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهلبیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد !! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی ،بعد از هیئت مشغول شوخی وخنده و.....می شدند وبه تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند 🔶 در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز و جبهه و....شدند یک روز به ایشان گفتم :خدا رو شکر که شما معلم ما هستید . دبیر ما گفت :دعایش را به شهید بکن . او مرا به اینجا کشاند !! بعد ادامه داد . ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم . توی مراسم ختم شهید وصالی بود که را دیدم . از او خیلی خوشم آمد وسلام کردم. ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت ، جواب سلام را داد وپرسید : چه می کنی ؟ گفتم گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! از فردا صبح به دنبال کار من افتاد . قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت . به خاطر سختگیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود . خلاصه اینکه ما امروز ، به برکت زحمات وپیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت وچهارم 🔶 برادرم در عملیات آزادی خرمشهر شهید شد . او در قطعه ۲۶بهشت زهرا سلام الله علیه دفن کردیم . در مراسم او متوجه شدم که با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد . مادر دختر عموی ما حساب می شد و شهید مهدی خندان نیز پسر خاله ما بود . او پایش آسیب دیده بود وبا عصا راه می رفت . وقتی کنار مزار رسید ،شروع به روضه خوانی کرد . چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثال زدنی خودش می خواند وما لذت می بردیم . وقتی میخواست برود ،به مزار برادرم اشاره کرد وگفت: عجب جای خوبی دفن شده ، من دوست دارم که انشا ءالله قبرم همینجا کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار خیابان رد شد به یادمان باشد من این جمله در ذهنم ماند ، سالها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد وقتی مزار یاد بود ،در مجاورت برادرم ساخته شد ، تعجب کردم واز خانواده پرسیدم : شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ پاسخشان منفی بود اما یقین داشتم خودش اینگونه می خواسته 🔶 روز ۱۳ آبان ۸۸بود میخواستم زود تر به محل کار بروم. اما خیلی خوابم می آمد . کنار بخاری توی منزل لحظاتی خوابم برد یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند نگاهم به روبه روی درب افتاد و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت😡 ایستاده وبه درب دانشگاه نگاه می کردند بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم می خواستم به سمت آنها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم از خواب پریدم . این رویا چند دقیقه بیشتر نبود ،ولی نفهمیدم چه خبر است ؟ زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران گفتم جلوی درب دانشگاه چه خبر است ؟ گفت همین الان جمعیت فتنه گر ،تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند وبه حضرت آقا ناسزا گفتند و‌..‌‌ علت حضور شهدا را فهمیدم. به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ ۲ 🔶قسمت شصت و پنجم (آخرین قسمت) 🔶 بی شک اگر در اوضاع اسف بار امروز خاور میانه حضور داشت ، جدای از فعالیت فرهنگی ،در جمع حضور داشت. نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم روزی که به کربلا رسیدم ، به نیابت از زیارت کردم . همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در بین الحرمین جمعیت زیادی نشسته اند . مانند جلسات هیئت!! من هم وارد شدم و گوشه ای نشستم . یکباره دیدم که ، با همان چهره ملکوتی روبه روی من نشسته خواستم به طرفش بروم اما خجالت کشیدم . از آقایی که چای پخش می کرد پرسیدم ایشون است؟ گفت:بله گفتم:اینجا در عراق چه می کند ؟ به آرامی گفت :ایشون مشاور حاج قاسم سلیمانی است .... وما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام ،رزمندگان عراقی شهر تکریت که دژمحکم داعش محسوب می شد را به راحتی وبا کمترین تلفات آزاد کردند آن هم با توسل به مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام اما میان شهدای مدافع حرم ، بسیاری بودند که ارادت وعلاقه قلبی به داشتند شهید مهدی عزیزی همواره تصویر را در جیبش داشت ، کتاب را خوانده بود هروقت از کنار تصویر او رد می شد سلام می کرد شهید سید مصطفی صدر زاده ، نام جهادیش را سید گذاشت . مرتب کتاب را تهیه می کرد ومی نوشت : وقف در گردش و به دیگران می داد. شهید سید میلاد مصطفوی هر طور بود در راهیان نور به می رفت وبا خلوت می کرد . شهید عباس دانشگر هرزمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم بود را می دید از او می خواست چند جمله ای از بگوید . شهید که دیگر احتیاجی به توضیح ندارد . نام جهادیش را گذاشته بود : . تمام زندگی هادی شده بود . شهید علی امرایی بیشتر کتاب ها را خوانده بود ودر کنار مزار یاد بودش عکس یادگاری گرفت شهید حاج حمید اسدالهی از عاشقان بود . روی برخی داستانهای آموزنده او تمرکز خاصی داشت . شهید محمد کامران از هم محلی های بود ،او را الگو خودش قرار داد و در مسیر قدم برداشت شهید مهدی نوروزی ارادت قلبی به داشت بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم و..... اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت :برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم . تعداد زیادی از کتابها از جمله سلام بر به آنها هدیه شد . بعد ها از برکات حضور در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و..... در مراسم روز جوان ،مرتضی عطایی که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت . ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد مرتضی نیز عاشق بود ومدتی بعد ،به کاروان شهدا پیوست😔 والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📩 ارسالی از کاربر های کانال قبل از هر چیز من شهید رو اصلا نمی شناختم یعنی تا به حال نه اسمش رو شنیده بودم نه عکسش رو دیده بودم من فعال فضای مجازی بودم توی گروه ها با اونهایی که شبهه می پروندن بحث می کردم بحث هام اکثراً تاثیر گذار بود اما بعضی مواقع نمی تونستم شبهه شون رو ثابت کنم واین برام سخت بود یه مدتی رو کلاً درگیر فضای مجازی بودم تا اینکه فضای مجازی روی خودم تاثیر گذاشت و مشکوکانه در برخی از کانالهایی که نباید می رفتم سرک می کشیدم مدتی رو همین طور گذروندم از این وضع رازی نبودم اما انگاربرای من عادت شده بود 😒 دیگه از این وضع خسته شده بودم ولی نمی تونستم بیخیال بشم یه بار یه خوابی دیدم که برام جالب بود .... 😴خواب دیدم تو یه خونه ای هستم که ظاهراً مال خودم نبوده اما اواخر خواب متوجه شدم مال خودمه داخل این خونه به فساد وگناه مشغولم خیلی به راحتی گناه می کردم یه شهیدی داریم که تو بچگی خیلی باهاش بودم بنام با یکی دیگه که نمی شناختمش اومدن توی خونه جا به جای خونه رو با اشاره می دیدن و یه چیزایی به هم می گفتن رو به من کرد و گفت: این خونه رو به کسی میدی ؟ منم با سوال گفتم : برای خودت میخای ؟ گفت :نه با اشاره به اون یکی که همراهش بود ❓گفتم : برای اون میخوای ؟ با خنده گفت: نه ! من هم با تعجب سری تکون دادم و گفتم باشه خونه تحویل شما... با اینکه می دیدم ظاهر سالمی داره ولی اون دو نفر مشغول شدن به کندن دیوار های خونه انگار می خواستند ظاهر خونه رو عوض کنن من از خواب بیدار شدم آرام آرام کارهایی که ازشون خسته شده بودم رو به راحتی کنار گذاشتم خدا رو شکر به یکباره راه تهذیب نفس رو پیش گرفتم شاید بعضی مواقع زمین بخورم ! ولی بلند می شم و دوباره از نو شروع می کنم نمی دونم تا پایان عمرم چطور پیش میرم ولی برام دعا کنید...... اما اتفاقی که برام جالب بود یکی از دوستان یه بار برای من از شهیدی صحبت می کرد خیلی هم با آب وتاب ، که یه کتاب خوندم در مورد یه شهید به نام ..... که خیلی جالبه چند خاطره از او برام تعریف کرد . داستان اذان رو برام تعریف کرد اما خیلی سر بسته ، که عجب آدمی بوده این شهید!.... واز من خواست تا برای یکبار هم که شده این کتاب رو بخونم اولش کمی بی تفاوت بودم اما یه بار به صورت اتفاقی عکس روی جلد کتاب رو دیدم انگار به نظرم آشنا می اُومد کتاب رو گرفتم نگاه کردم به نظرم انگار جایی دیدمش اما کجا دیده بودم، خاطرم نمی اومد خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم قبل از اینکه بخونمش قسمت به قسمتش رو باز نویسی کنم و تو کانال وگروه ها پخش کنم روزها کارم این بود هر روز یک قسمت رو می نوشتم با این وضع روزی یک قسمت رو می خوندم با خوندن خاطرات ، شخصیت شهید برای من آشنا شد تا اینکه روزی خاطرم اومد رو کجا دیدم نفر دومی که با اومده بود به خوابم ، همون شهید بود بعد اون مدت با شهید آشنا واُنس گرفتم نمیگم این خواب از رویا های صادقه بوده یا چنین وچنان اما این خواب برای من این تعبیر رو داشته که شهید خونه دلم رو از من خواسته بود می خواست خونه دلم رو از وجود شیطان پاک کنه و با خدا آشنا کنه این دو شهید اومدند تا خونه گناه دلم رو غبار روبی و به خدا بِدَن الان بعد ۵ ماه به قسمت پایانی جلد دوم سلام بر رسیدم یه کانالی توی تلگرام باز کردم که بعدش آوردم تو سروش تمام قسمتاش رو توی این کانال ریختم خیلی ها اومدن استفاده کردن و با شخصیت آشنا شدن برای معرفی این شهید این تنها کاری بود ازم بر می اومد 🌷التماس دعا......... 👉 @mtnsr2
⭕️ 🔶 بركت در مال چيزی نيست كه با مفاهيم مادي و دنيايی قابل بحث و توجيه باشد. برخی افراد بودند كه آنچه را كه خدا در اختيارشان نهاده بود براي رفع مشكلات مردم قرار می دادند و خدا هم از خزانه غيب خود مشكلات مالی آنها را برطرف می كرد. ✨ً مثال، شهيد . دوستی ميگفت: يک شب را ديدم که در کوچه راه ميرود. پرسيدم: کاري داری؟ گفت: از صبح تا به حال کسی از بندگان خدا را نديدم که مشکل مالی داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. برای همين ناراحتم. هادی هيچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلكه با پولی كه به دستش می رسيد مشكلات بسياری از رفقا را برطرف می كرد. بارها شده بود كه مسافركشی ميكرد و پول آن را خرج هيئت و يا افراد نيازمند می كرد. اين ويژگيهای شهيد برای خيلي جالب بود. هادي ذوالفقاری را خيلي دوست داشت براي همين سعی ميكرد مانند اين شهيد عزيز با درآمد خودش مشكلات مردم را برطرف كند. يادم هست كه در تهران تصوير نسبتاً بزرگ را جلوی موتور نصب كرده بود و اينطرف و آنطرف ميرفت. هادي هم از خدا خواسته بود كه بتواند گره از مشكلات خلق خدا برطرف كند.بايد اشاره كرد كه نشستن و دعا كردن، برای اينكه خداوند بركت خود را نازل كند، در هيچ روايتی وارد نشده. انسان اگر می خواهد به جايي برسد، بايد تلاش كند. زماني كه هادی ذوالفقاری در تهران بود و در بازار آهن فعاليت ميكرد، هميشه دست خير داشت. خصوصاً برای هيئتها بسيار خرج ميكرد. هادي ميگفت بايد مجلس امام حسين علیه السلام پررونق باشد. بايد اين بچه ها كه به هيئت می آيند خاطره خوشی داشته باشند. هر بار كه براي هيئت و يا كارهای فرهنگي مسجد احتياج به كمك مالی داشتيم اولين كسی كه جلو می آمد هادی بود. هميشه آماده بود برای هزينه كردن. يك بار به هادی گفتم: از كجا اين همه پول ميياری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق ميدن؟ خنديد و گفت: از خدا خواستم كه هميشه براي اينطور كارها پول داشته باشم. خدا هم كمكم ميكنه. پرسيدم: چطوری؟ گفت: بايد تلاش كرد. بعد ادامه داد: برای اينكه برخي خرجها رو تأمين كنم، بعد از كار بازار آهن، با موتور كار ميكنم. بار می برم، مسافر و... خدا هم توی پول ما بركت قرار ميده. هادي در نجف هم دست از اين كارها بر نمی داشت. بسياري از طلبه های نجف از فعاليتهای هادی ميگفتند و اينكه نميدانستند هادی از كجا پول می آورد، اما كارهای خير ماندگاری از خود به يادگار ميگذارد. زمانی كه هادی شهيد شد، چند نفر از طلبه ها آمدند و خاطرات خود را از هادی بيان كردند. يكي می گفت: اين عبايی را كه دارم هادي برايم خريد، ديگری به نعلين خود اشاره كرد. يكي ديگر از آنها از لوله كشی آب خانه اش ميگفت و... هادي براي تأمين هزينه اين كارها در نجف كار ميكرد. اين اواخر كاري كرده بود كه مسئولان گروههای نظامی مردمي حشدالشعبي حسابی به او اطمينان داشتند. هميشه پول در اختيار او می گذاشتند تا براي كارهای فرهنگی كه در نظر دارد هزينه كند. 👉 @mtnsr2