12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴
شب جمعه هست هوایت نکنم میمیرم💔
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بهترین زمان استغفار سحر است
وبهترین سحر ,شب جمعه است
برای قرار عاشقی ساعت های قلبمان را کوک کنیم
آیت الله جوادی آملی:
اگر انسان یک وقت، یکجا نشسته ناگهان خلاف و گناه بیست سال قبل یا سی سال قبلش یادش آید، این فرد باید خــــــــــدا را شکر کند که به یادش انداخته تا استغفار کند.
برای « توبه_کردن » نه رو به قبله بودن لازم است، نه غسل لازم است، بلکه فرد میتواند همانجا بگوید خــــــــــدایا بد_کردم،
اشتباه کردم، مرا ببخش.
خـــــــــــدا که قریبالاجابه است، سریعالرضاست،
الآن هم گناه فرد را به یاد او انداخته تا استغفار کند.
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#هر_روز_با_شهدا🌷🌷🌷
#زندگی_زیر_آتش!!
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همهجا تاریک تاریک...🌚
بچهها همه کپ کرده بودند.
دامنه خاکریز دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند «الایرانی! الایرانی!» 😰
نگاشون میکردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند «القُم! القُم! ،بپر بالا!»
صالح گفت: «ایرانیند! بازی در آوردند...»
عراقی با قنداق تفنگ زد به شانهاش و گفت: «الخفه شو! الید بالا!»
نفس تو گلوهامون گیر کرد.
شیخ اکبر گفت: «نه مثله اینکه راستی راستی عراقیند»😱
خلیلیان گفت: «صداشون ولی ایرانیه.»
یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح روح» و دومی گفت: «اُقتلوا کلهم جمیعا!»
خلیلیان گفت: «بچهها میخوان شهیدمون کنند.» بعد شهادتینشو خوند. دستامون بالا بود که....
شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا، همه گیج و منگ شده بودیم. نمیدونستیم چیکار بکنیم که یهدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:
🗣
«آقای شهسواری و حجتی! کدوم گوری رفتین؟»
هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاهشو برداشت.
رو به حاجی گفت: «بله حاجی بله! ما اینجاییم!»
حاجی گفت: «اونجا چیکار میکنید؟»
_ «چندتا عراقی مزدور و دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند....😂
منبع💻
سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_چهل_و_شش
کاروان امام رفت تا به مکانی رسید که خیمهای آنجا برپا بود.
امام سوال کرد:
_ این خیمه کیست؟
گفتند:
_خیمه *عُبیدالله بن حُر جُعفی* است.
امام یکی از یاران خود به نام حَجّاج را به نزد او فرستاد تا او را دعوت کند به کاروان امام بپیوندد.
اما او در پاسخ گفت:
_ ای حجاج! من فقط برای این از کوفه بیرون آمدم که حسین را نبینم!
چون در کوفه، همه مردم دشمن او شدهاند و مطمئن هستم اگر جنگی رخ دهد، حتما امام و یارانش شهید میشوند. من هم نه میخواستم حسین را تنها بگذارم و نه میتوانستم خود را به کشتن دهم...
من به چشم خودم دیدم لشکر انبوهی را، که خارج از شهر کوفه آماده نبرد با او هستند و دیدم که چطور مسلم و یاران او را در کوفه کشتند و مردم سکوت کردند...
از شهر بیرون آمدم که چشمم به حسین نیفتد و خجالت نکشم و اکنون در اینجا با کاروان شما روبرو شدیم...
به امام بگو من قادر به یاری شما نیستم؛ پس دوست ندارم شما را ببینم یا شما مرا ببینید.
حجاج که خبر را رساند، امام حسین شخصاً با تعدادی از یارانشان به خیمه عبیدالله بن حر جُعفی آمدند.
عبیدالله به محض دیدن امام، از جای خود بلند شد و بسیار احترام کرد و از امام دعوت کرد بنشینند.
امام پس از نشستن و احوالپرسی، از او دعوت کردند که به جمع یارانشان بپیوندد و به او گفتند همشهریان تو مرا توسط نامهها و فرستادگانی دعوت کردند و قول دادند که در یاری من همفکر و همراه باشند؛ اما اکنون که تا اینجا آمدهام، میبینم که حقیقتِ کار، چنان نیست که گفته بودند.
اکنون آمدهام تو را دعوت کنم که به یاری خاندان پیامبر بیایی! اگر پیروز شدیم، خدا را شکر و اگر کشته شویم، تو از زمره یاران و طرفداران ما باشی!
عبیدالله بن حُر جُعفی گفت:
_ یابن رسول الله اگر شما در کوفه یاران باوفایی داشتید و امیدی به پیروزی بود، من از همه جلوتر میجنگیدم و جهاد میکردم در راه خدا؛ اما در کوفه شیعه شما وجود ندارد؛ یعنی اگر هم هست از ترس شمشیر بنی اُمَیّه از خانههای خود خارج نمیشوند.
اگر من اکنون به کمک شما بیایم، همان ابتدا کشته میشوم...
در عوض این اسب راهوار و تیزروی من برای شما.... آن را پیشکش میکنم! در جنگها خوب میدَوَد و بارها مرا از دست دشمن رهانیده. این اسب مال شما...!!
امام از او رو برگرفت و فرمود:
_ نه نیاز به خودت دارم و نه اسبت! خواستم خدا به واسطه یاری ما از گناهان فراوان گذشتهات درگذرد...
پس لااقل از این بیابان به شتاب برو و در این حوالی نباش. نه با ما باش و نه بر علیه ما!
به جایی برو که صدای یاریخواهی ما را نشنوی و شاهد ماجرای ما نباشی!
چون اگر کسی امامش را در چنین حالی ببیند و یاریاش نکند، خداوند او را به صورت در آتش جهنم میاندازد.
჻ᭂ࿐✰
پس از ماجرای کربلا، عبیدالله حُر جُعفی تا آخر عمر همیشه گریان و مضطرب بود؛ دستهایش را به هم میسایید و پیوسته افسوس میخورد و میگفت:
_ من با خود چه کردم؟!!
تا زندهام دریغ و افسوس و حسرت و غم، همراهان همیشگی منند. حسین خود آمد و مرا به خیر دعوت کرد و من نپذیرفتم...
این حسرت روزی قلب مرا خواهد شکافت.
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیهالسلام
#قسمت_چهل_و_هفت
به دستور امام، کاروانیان ظرفهای خود را پر از آب کردند و آخر شب به راه افتادند.
჻ᭂ࿐✰
ادامه ماجرا از زبان *عُقبه بن سَمعان*:
_ در تاریکی شب، ساعتی رفتیم... امام حسین علیهالسلام همانگونه که سوار بر اسب بودند، اندکی به خواب رفتند...
ناگهان بیدار شد و چندین بار پیوسته میگفت: انا لله و انا الیه راجعون. الحمدلله رب العالمین.
پسرش علی بن الحسین گفت:
_ پدر چرا انا لله گفتید و دلیل حمد و ستایش شما چه بود؟
امام فرمود:
_ در خواب مردی سوار بر اسب را پیش روی خود دیدم که میگفت این کاروان به سمت مرگ میرود...!
دانستم که اینچنین خبر مرگ ما را میدهند...
علیبن الحسین گفت:
_ پدر مگر ما بر حق نیستیم؟
امام فرمود:
_ چرا عزیزم! به یکتایی خدا که چنین است...
علی گفت:
_پس در این صورت ترسی نداریم :)
امام فرمودند:
_خدا به تو پاداش دهد علیجان! بهترین پاداشی که خداوند با دعای پدری به پسرش میدهد.
نماز صبح را با امام خواندیم و سریع سوار شدیم و راه را ادامه دادیم...
به کوفه رسیده بودیم.
سپاه حر میخواستند به هر طریقی ما را وارد شهر کنند و ما نمیپذیرفتیم...
از مقابل کوفه رد شدیم و به سمت شمال رفتیم...
به سرزمین نینوا رسیدیم...
#ادامه_دارد ..
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1_1662033358.mp3
6.62M
🎼🎧
عمریه با دلم خیلی راه اومدی...
حتی یک دفعه هم منو پس نزدی...
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
ali-fani-27.mp3
19.43M
سلامُُ علی آلِ یاسین❤️❤️
✨🌱 السلامُ علیکَ یا داعِیَ اللهِ و رَبّانیَّ آیاتِهِ
سلام بر تو ای دعوتکننده به سوی خدا و آگاه به آیاتش
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄