📗داستان کربلا
❤️🔥 #بازخوانی_کتاب_آه
#قسمت_هفتاد_و_شش
عبدالله بن عُمِیر، در کوفه فرود آمده بود و سرایی نزدیک چاه جُعد همدان گرفته بود و همسر او هم با او بود.
نامش ام وهب بود.
عبدالله روزی در نُخَیله، سپاهی را دید که آماده میشدند تا به جنگ امام حسین بروند.
از مقصود آنها پرسید و باخبر شد.
عبدالله گفت:
_به خدا قسم که من بر جهاد با مشرکان حریص بودم.
اکنون چنان میبینم که جهاد با این مردم
که تیغ بر رخ پسر پیغمبر کشیدهاند، ثوابش بیشتر و رسیدن به آن آسانتر است از ثواب جهاد با مشرکین!
پس نزد همسر خود رفت و آنچه شنیده بود و آنچه تصمیم گرفته بود، به او گفت.
زن گفت:
_درست اندیشیدهای!
خداوند تو را به درستترین افکار و عقاید دلالت کند.
همین کار را بکن و مرا هم با خودت ببر!
آن مرد شبانه بیرون آمد تا به کاروان امام رسید و با ایشان بود تا روز عاشورا شد...
اکنون در روز عاشورا که دوتن از سربازان عمر سعد مبارز طلبیدند، عبدالله بن عُمیر برخاست و گفت:
_یا اباعبدالله!
یرحَمُکَ الله!
مرا اجازه دهید تا به جهاد آنان بروم!
امام سرتاپای او را نگاه کرد:
مردی گندم گون، بلند بالا، سخت بازو، میان دو شانه گشاده...
فرمود:
_گمان دارم تو بر حریفان خود غالب شوی؛ اگر میخواهی به جانب آنان برو.
عبدالله بن عُمیر رفت...
گفتند:
_کیستی؟
نسب خود را گفت.
گفتند:
_تو را نمیشناسیم!
زهیر بن قین یا حبیب بن مظاهر یا بُرَیر بن خضیر بیرون بیایند!
عبدالله گفت:
_از جنگ با ما ننگ دارید؟
هرکس به جنگ تو بیاید بهتر از توست!( گویا آن دو نفر رزمندهای همشان خود میخواستند و جنگ با عبدالله را دور از شان خود میدانستند)
سپس عبدالله بر آنان تاخت و تیغی به او نواخت که در جا سرد شد.(مُرد)
سرباز دوم که "سالم" نام داشت، بر عبدالله حمله کرد و اصحاب امام فریاد زدند:
_مراقب باش!
آن مرد رسید و ضربه ای زد.
عبدالله دست چپش را سپر کرد.
انگشتانش برید.
اما بر گشت و شمشیری به او زد
و او را کشت.
و رَجَز گویان آمد و نبردی سخت کرد و دو مرد دیگر از سربازان عمرسعد را کشت.
اُمّ وَهَب، زنش، عمودی(میله آهنی که در جنگها استفاده میشد) گرفت و نزد شوهرش آمد.
گفت:
_عبدالله! مرحبا!
پیش چشم این خاندان پاک محمد کارزار کن!
و جامهی شوهرش را سخت چسبیده بود و گفت:
_تو را رها نمیکنم تا با تو کشته شوم!
#ادامه_دارد ...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
✅ کپی با ذکر صلوات هدیه به سیدالشهداء علیه السلام
@namazemahboob
📗*کتابِ آه*
🔥 #بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام
#قسمت_هفتاد_و_شش
عبدالله بن عُمِیر، در کوفه فرود آمده بود و سرایی نزدیک چاه جُعد همدان گرفته بود و همسر او هم با او بود.
نامش ام وهب بود.
عبدالله روزی در نُخَیله، سپاهی را دید که آماده میشدند تا به جنگ امام حسین بروند.
از مقصود آنها پرسید و باخبر شد.
عبدالله گفت:
_به خدا قسم که من بر جهاد با مشرکان حریص بودم.
اکنون چنان میبینم که جهاد با این مردم
که تیغ بر رخ پسر پیغمبر کشیدهاند، ثوابش بیشتر و رسیدن به آن آسانتر است از ثواب جهاد با مشرکین!
پس نزد همسر خود رفت و آنچه شنیده بود و آنچه تصمیم گرفته بود، به او گفت.
زن گفت:
_درست اندیشیدهای!
خداوند تو را به درستترین افکار و عقاید دلالت کند.
همین کار را بکن و مرا هم با خودت ببر!
آن مرد شبانه بیرون آمد تا به کاروان امام رسید و با ایشان بود تا روز عاشورا شد...
اکنون در روز عاشورا که دوتن از سربازان عمر سعد مبارز طلبیدند، عبدالله بن عُمیر برخاست و گفت:
_یا اباعبدالله!
یرحَمُکَ الله!
مرا اجازه دهید تا به جهاد آنان بروم!
امام سرتاپای او را نگاه کرد:
مردی گندم گون، بلند بالا، سخت بازو، میان دو شانه گشاده...
فرمود:
_گمان دارم تو بر حریفان خود غالب شوی؛ اگر میخواهی به جانب آنان برو.
عبدالله بن عُمیر رفت...
گفتند:
_کیستی؟
نسب خود را گفت.
گفتند:
_تو را نمیشناسیم!
زهیر بن قین یا حبیب بن مظاهر یا بُرَیر بن خضیر بیرون بیایند!
عبدالله گفت:
_از جنگ با ما ننگ دارید؟
هرکس به جنگ تو بیاید بهتر از توست!( گویا آن دو نفر رزمندهای همشان خود میخواستند و جنگ با عبدالله را دور از شان خود میدانستند)
سپس عبدالله بر آنان تاخت و تیغی به او نواخت که در جا سرد شد.(مُرد)
سرباز دوم که "سالم" نام داشت، بر عبدالله حمله کرد و اصحاب امام فریاد زدند:
_مراقب باش!
آن مرد رسید و ضربه ای زد.
عبدالله دست چپش را سپر کرد.
انگشتانش برید.
اما بر گشت و شمشیری به او زد
و او را کشت.
و رَجَز گویان آمد و نبردی سخت کرد و دو مرد دیگر از سربازان عمرسعد را کشت.
اُمّ وَهَب، زنش، عمودی(میله آهنی که در جنگها استفاده میشد) گرفت و نزد شوهرش آمد.
گفت:
_عبدالله! مرحبا!
پیش چشم این خاندان پاک محمد کارزار کن!
و جامهی شوهرش را سخت چسبیده بود و گفت:
_تو را رها نمیکنم تا با تو کشته شوم!
🎁 @namazemahboob
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄