eitaa logo
نماز محبوبم 💐
2.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
33 فایل
💐 اللهمّ بارِک لِمولانا صاحب الزمان علیه‌السلام و اجعَل صَلاتَنا بِه مَقبولَه 🤲🏻 کانال‌های دیگه‌‌مون: https://eitaa.com/chekaraa https://eitaa.com/maghtal جهت تبادل و بیان نظرات 👈🏻 @M_taeb
مشاهده در ایتا
دانلود
📗داستان کربلا ❤️‍🔥 پس از دستور عبیدالله نسبت به بستن آب، عمر بن سعد همان وقت عَمر بن حجاج را با پانصد سوار به سوی نهر فرات فرستاد و میان حسین و اصحابش و آب فرات فاصل شدند و نگذاشتند آنها (امام و اصحابش) قطره‌ای آب بردارند و این اتفاق، سه روز قبل از قتل امام حسین علیه‌السلام بود. در این هنگام مردی به نام عبیدالله بن حصین اَزُدی با صدای بلند گفت:( نام دقیق افراد و نام قبیله آن‌ها در کتاب آمده و به جهت اختصار در این‌جا حذف شده) _ای حسین! این آب را می‌بینی که همرنگ آسمان است؟! ولله از آن قطره‌ای نچشی تا از تشنگی درگذری! امام فرمود: _خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نیامرز! حمید بن مسلم گفت: _به خدا سوگند که پس از این اتفاق، به دیدار او رفتم و دیدم که بیمار بود. سوگند به آن خدایی که معبودی غیر او نیست، دیدم آب می‌آشامید تا شکمش بالا می‌آمد و آن را برمی‌گرداند و باز فریاد میزد " العطش! العطش! " دوباره آب می‌خورد تا شکمش آماس می‌کرد و سیراب نمی شد! کار او همین بود تا جان داد. حبیب بن مظاهر به امام حسین علیه السلام گفت: _یابن رسول الله! در این نزدیکی طایفه‌ای از بنی اسد منزل دارند. اگر اجازه بفرمایید نزد آنها روم و ایشان را به سمت تو دعوت کنم. شاید خداوند به سبب ایشان شر این جماعت را از سر شما کم کند! امام اجازه داد. پس حبیب، به صورت ناشناس در دل شب بیرون رفت و به نزد آنها (طایفه‌ی بنی اسد) رفت. آن‌ها دانستند که حبیب از طایفه‌ی بنی اسد است و از او درباره نیاز و کارش پرسیدند. حبیب گفت: _بهترین ارمغان و هدیه که مهمانی برای قومی بیاورد را برای شما آورده‌ام! آمده‌ام تا شما را به یاری پسر دختر پیغمبر بخوانم! او در میان جماعتی است که هر یک تن از یارانش به هزار مرد می‌ماند! عمر سعد دور او را محاصره کرده است و شما قوم و عشیره من هستید! شما را به این خیر راهنمایی می‌کنم. امروز از من فرمان برید و او را یاری کنید تا شرف دنیا و آخرت را برای خود ذخیره کنید! من به خدا سوگند یاد می‌کنم که یکی از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبر او کشته نشود مگر همراه و همنشین محمد (ص) باشد در بالاترین درجات بهشت... پس مردی از بنی اسد به نام عبدالله بن بشیر، گفت: _من اولین کسی هستم که این دعوت را می‌پذیرم! و اشعار حماسی را در این مورد خواند. آنگاه مردان قبیله برخواستند تا نَود مرد جمع شدند و برای یاری امام حسین بیرون آمدند. شخصی همان موقع نزد عمر سعد رفت و او را از این ماجرا آگاه کرد. ابن سعد فردی از همراهان خود را با چهارصد سوار به سمت آن طایفه فرستاد که به سوی حسین می‌رفتند. سواران در کنار فرات، جلوی آن‌ها را گرفتند. میان آن‌ها و کاروان امام حسین علیه‌السلام، اندکی مسافت مانده بود... پس میان نود مرد جنگی و سربازان عمرسعد جنگی سخت شد. حبیب بن مظاهر خطاب به فرمانده سربازان فریاد زد: _وای بر تو! به ما چه کار داری؟ بگذار کسی غیر از تو بدبخت شود! پس از مدتی جنگیدن، بنی اسد دانستند نمی‌توانند مقاومت کنند و سوی قبیله خود برگشتند و آن قبیله همان شب از جای خود کوچ کردند و رفتند؛ که مبادا عمر سعد شبانه بر آن‌ها حمله کند... حبیب بن مظاهر سوی حسین برگشت و خبر را گفت. امام فرمودند: _لا حول و لا قوة الا بالله .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ ✅ کپی با ذکر صلوات هدیه به سیدالشهداء علیه السلام @namazemahboob
📗*کتابِ آه* 🔥 مقتل امام حسین علیه السلام پس از دستور عبیدالله نسبت به بستن آب، عمر بن سعد همان وقت عَمر بن حجاج را با پانصد سوار به سوی نهر فرات فرستاد و میان حسین و اصحابش و آب فرات فاصل شدند و نگذاشتند آنها (امام و اصحابش) قطره‌ای آب بردارند و این اتفاق، سه روز قبل از قتل امام حسین علیه‌السلام بود. در این هنگام مردی به نام عبیدالله بن حصین اَزُدی با صدای بلند گفت:( نام دقیق افراد و نام قبیله آن‌ها در کتاب آمده و به جهت اختصار در این‌جا حذف شده) _ای حسین! این آب را می‌بینی که همرنگ آسمان است؟! ولله از آن قطره‌ای نچشی تا از تشنگی درگذری! امام فرمود: _خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را نیامرز! حمید بن مسلم گفت: _به خدا سوگند که پس از این اتفاق، به دیدار او رفتم و دیدم که بیمار بود. سوگند به آن خدایی که معبودی غیر او نیست، دیدم آب می‌آشامید تا شکمش بالا می‌آمد و آن را برمی‌گرداند و باز فریاد میزد " العطش! العطش! " دوباره آب می‌خورد تا شکمش آماس می‌کرد و سیراب نمی شد! کار او همین بود تا جان داد. حبیب بن مظاهر به امام حسین علیه السلام گفت: _یابن رسول الله! در این نزدیکی طایفه‌ای از بنی اسد منزل دارند. اگر اجازه بفرمایید نزد آنها روم و ایشان را به سمت تو دعوت کنم. شاید خداوند به سبب ایشان شر این جماعت را از سر شما کم کند! امام اجازه داد. پس حبیب، به صورت ناشناس در دل شب بیرون رفت و به نزد آنها (طایفه‌ی بنی اسد) رفت. آن‌ها دانستند که حبیب از طایفه‌ی بنی اسد است و از او درباره نیاز و کارش پرسیدند. حبیب گفت: _بهترین ارمغان و هدیه که مهمانی برای قومی بیاورد را برای شما آورده‌ام! آمده‌ام تا شما را به یاری پسر دختر پیغمبر بخوانم! او در میان جماعتی است که هر یک تن از یارانش به هزار مرد می‌ماند! عمر سعد دور او را محاصره کرده است و شما قوم و عشیره من هستید! شما را به این خیر راهنمایی می‌کنم. امروز از من فرمان برید و او را یاری کنید تا شرف دنیا و آخرت را برای خود ذخیره کنید! من به خدا سوگند یاد می‌کنم که یکی از شما در راه خدا با پسر دختر پیغمبر او کشته نشود مگر همراه و همنشین محمد (ص) باشد در بالاترین درجات بهشت... پس مردی از بنی اسد به نام عبدالله بن بشیر، گفت: _من اولین کسی هستم که این دعوت را می‌پذیرم! و اشعار حماسی را در این مورد خواند. آنگاه مردان قبیله برخواستند تا نَود مرد جمع شدند و برای یاری امام حسین بیرون آمدند. شخصی همان موقع نزد عمر سعد رفت و او را از این ماجرا آگاه کرد. ابن سعد فردی از همراهان خود را با چهارصد سوار به سمت آن طایفه فرستاد که به سوی حسین می‌رفتند. سواران در کنار فرات، جلوی آن‌ها را گرفتند. میان آن‌ها و کاروان امام حسین علیه‌السلام، اندکی مسافت مانده بود... پس میان نود مرد جنگی و سربازان عمرسعد جنگی سخت شد. حبیب بن مظاهر خطاب به فرمانده سربازان فریاد زد: _وای بر تو! به ما چه کار داری؟ بگذار کسی غیر از تو بدبخت شود! پس از مدتی جنگیدن، بنی اسد دانستند نمی‌توانند مقاومت کنند و سوی قبیله خود برگشتند و آن قبیله همان شب از جای خود کوچ کردند و رفتند؛ که مبادا عمر سعد شبانه بر آن‌ها حمله کند... حبیب بن مظاهر سوی حسین برگشت و خبر را گفت. امام فرمودند: _لا حول و لا قوة الا بالله 🎁 @namazemahboob ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄