فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_پاسدار
ࢪوزتمباࢪڪبهتࢪین....🇮🇷🌷
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
Different-singers-moloodi-veladate-emam-hossein11.mp3
17.69M
#یا_حسین
مولودی زیبا در مورد امام حسین (ع)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
روز درخت کاری
خبخواهریابرادرمیهدرختکاشتنکه
کارینداره...
میدونستیدکاشتنحتییکنهاالتواین
وضعیتکهکشورپرازگردوغبارهست....
میتونهخودشکمکیبرایهموطنمون
باشه...!!!!!!!✨🌳
#رهبرانه
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
قولمید؎!🤝
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!
پشتتریبون🎙
گفت:ڪھچے!؟😕
هےجانبازجانباز...
شہیدشہید...
میخواستننرن😑
ڪسےمجبورشونڪردھبود!؟🥲
گفتم:چرااتفاقا !!!
مجبورشونمیڪرد🎈
گفت:ڪۍ!؟😐
گفتم:همونـےڪھتونداریش.!
گفت:منندارم!؟چےࢪو😳
گفتم: غیرت♥️🥀
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنه
⟮ مادر قِبالتمامڪسانیکہ☝️🏽
راهڪجمیروندمسئــولهستیم
وحقنـداریمباآنهــابـرخوردتندڪنیم ❌
ازڪجــامعلومڪهما
درانحرافاینهــانقشنداشتہباشیم؟! ⟯🤔
#حاج_ابراهیم_همت
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صدم _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواستازدواج کن
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و یکم
داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای #سابق_نیست که تو سختی
ها کم بیاره.😊👌
خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود.😒 میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه
نمیکردم.
وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود...
تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. #رسمی گفت:
_سلام
منم #رسمی جواب میدادم:
_سلام
نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت:
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد... احتمالا چهار روز دیگه.😁
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....😅🙈
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...️☺
من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.😕😟
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول
بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره
زور میگه.😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.👌خانمه
رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟😠☝
اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی
خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.😠🗣با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن
نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.😡
هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون
عصبی تر میشد.😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.🚶♂نمیخواستم
باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.
منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.😠👊دستش شکست.گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور
بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.✋
خانمه زنگ زده بود به پلیس..📲🚔
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول
نکردن.😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم:
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.😕
تو راهروی کلانتری دستبند⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا
همین امروز باید اینجوری بشه.😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و دوم
دیدم یه جفت کفش مردانه👞 جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم
شوخی؟ 😥
سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!😳
بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...😨😳
حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!😐
من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.😔
به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟😐
گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.😕
آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.👈👤
مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی🤕 داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته
بود.😅🙊دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بال رو سرش آوردی؟!!😳😧
سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.😊
آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!😳😳
گفتم:
_بله.😊
گفت:_وحید میدونه؟!!😳
از حرفش خنده م گرفت.
-نمیدونم.😅
بالبخند گفت:
_معمولا عصبانی میشین؟😊
-بعضی وقتها.😊
-وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟😁
دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.🙊😄
گفت:
_بشین.
رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم:
_جناب موحد
نگاهم کرد.
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.
بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی
بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین 📷 داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من
گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟😐
-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.😔
-پس وحید هم نمیدونه؟😕
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_نه.😔
-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.😒
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل.
نفس نفس میزد.🏃♂💓..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و سوم
معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت:
_بیا اینجا اینو ببین.😁
وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی
اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت:
_این شمایین؟!!!😳😳
آقای موحد گفت:
_تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی.
بعد بلند خندید.😂
تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.
رفتم خونه... همه نگاهم میکردن.
محمد به شوخی گفت:
_حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂
همه خندیدیم.😁😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت:
_خداروشکر سالمی.🤗
مهمان ها رسیده بودن....
برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم
نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه
ای من تعریف میکرد.😁🙈همه باتعجب😳و لبخند😊 به من نگاه
میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم...
قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.😊
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟😊
بابا گفت:
_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.😊
گفتم:
_آقای موحد هم قبول میکنن؟
نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت:
_وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟
وحید گفت:
سبله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.️☺️☝
تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊
گفتم:
_مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه.
پدروحید گفت:
_حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁
گفتم:
_بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨
همه ساکت بودن...
وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم.
وحید گفت:
_حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊
گفتم:
_هر دور ختم قرآن به نیت کسیه.
-به نیت کی؟
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهارم
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع) .مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)،
حضرت زینب(س) ، حضرت ابوالفضل (ع) ، مادرشون امالبنین، خانم
ربابه،مادر امام زمان(س) ،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌
صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من
گفتم اضافه
نشه.😊👌
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.️☺🍰
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش...
لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی
آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از
اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبال بهش فکر کردی.👌
💞💍💍💞
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.😊از طرف
فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش
بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.😇
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
💖گفتم:
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت
میشه.😥کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو
محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش
#شرمنده نشم.😥😓🙏💖
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله .با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س) ، پدر ومادرم و
بزرگترها..بله.️☺💞
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.️☺واقعا عاشقانه دوستش
داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد،
🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.️☺👌
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا😍
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجم
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی
به بقیه کردم،😁داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم
پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.🙈😁
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟😍😁
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.😍☺
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی🍰 و
شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی
هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.😅
وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.😕
نگاهش کردم،تو چشمهاش.
👀گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظهم. تا الان #نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.😊☝
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام😠 رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟🙁😟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!😳
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟😉
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...️☺اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.🙈😄
بلند خندید...😂
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.😍😇
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.️☺
️❤وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.️❤
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست
کن.😊
وحید بالبخندگفت:
_چشم.😍💍
همون موقع وحید چهارده💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست
بهم هدیه بده رو داد.😊☝
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟😇
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!😟☹
-خب نمیخوای نماز بخونی؟😉
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.😍☺
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم👌ولی چادرم و
روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود
عروسم.️☺😅
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.️☺منم بالبخند
تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شبتونمنوࢪبهنوࢪعلمداࢪکࢪبلا...🌷
حضرتابوالفضل(ع)...✨🌸☘