✅مذاکرات (من و خُدا)
✍️ #ناصرکاوه
خُـدایا ! من لذّتـ گُناه را ترکـ میکنم ؛ در مقابل تو تحریم لذّتـ مناجات را از من بردار ... خدایـا ! 👈من کسانـی که تو دوست شان نـداری را ترک میڪنم ؛ و درمقابـل تو لذّتـ با خود بودن را به مـن بده... خدایـا ! مـن پناهگاه شیطـان را ترک می کنم ؛ و تو در مقابل پناهـگاه امـن خودتـ را به من بده... خـدایا ...برای شفاف سازی گام اول را من برمیدارم و سانتـری فیـوژهای گناه را کہ شیطان در وجـودم برپا ڪرده ؛ یکی یکی و با کمک تو از کار مـی اندازم . هستـه ی درونی ام را خودت غنی سـازی کن
#شهیدمحموداستادنظری👇
☀️شهدا، همه تعلقات را از خود بریدند و خود را مسافر آسمان کردند، تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات کرده باشند و راز آزادی را بریدن از خویش ثبت نموده باشند... «یک جوری این نوجوان ۱۶ ساله, حرف می زد که انگار نه انگار تازه پشت لبش سبز شده و می خواهد استخوان بترکاند. یکهو بزرگ شده بود و به نظر می رسید از نوجوانی و ویژگی هایش زودتر از آن چه که باید عبور کرده باشد. خیلی دوست داشت فرصت خدمت به دیگران را پیدا کند. توی تبلیغات و گردان تا گمش میکردی، می دیدی👈مشغول شستن ظرف و لباس بچه ها میشد، در حالی که به خاطر شرایط خوب مالی در زندگی شخصیش هیچ وقت، اجازه و شرایط کار کردن را نداشت. تو ناز و نعمت و روی پر قو بزرگ شده بود. تمام دنیای پر زرق و برق را رها کرده بود و آمده بود جبهه... برای خودسازی و نگهداشتن این روح بزرگ در کالبد کوچکش، کارش سخت به نظر می رسید.
☀️او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان میخواست که آنها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آنها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. این شهید برای خودش عارفی به تمام معنا بود، از همانهایی که حضرت امام (ره) فرمودند ره صد ساله را یک شبه پیمودهاند. یکی از این دو برادر(احمد) در یکی از عملیاتها زخمی شد و محمودرضا هم، در گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که شهید شد.
☀️این بچه ۱۶ ساله در وصیتنامه خود نوشته بود: «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الآن مزش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی،میگی الآن گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم، خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن»که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی که عملیات والفجر۸ بود در فاو شهید شد...
☀️مناجات شهید محمود رضا استاد نظری
☀️آقا؛ دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
☀️مولای من؛ سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم ...
☀️دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای کاش من خاک بودم ...
🌷خدایا؛ به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
🌷خدایا؛ من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آورده، به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم ... مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی، سیاهی قلبم را پاک کنی.
☀️بعد از شهادتش باتفاق دوستان به منزلشان رفتیم، پدر و مادرش را دیدیم و از بچه هایش صحبت می کرد و مثل ابر بهار گریه می کردند... پدرش که ساکت شد گفت👈 همه کارها را برای مهاجرت به سوئد کرده بودم، که این دو تا دوقلو، احمد و محمود نیامدند، احمد شبها می رفت بسیج می خوابید و محمود هم رفته بود حوزه آقا مجتهدی، طلبه شده بود.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
محمود رضا استاد نظری | پایگاه حفظ و نشر آثار مهندس ناصر کاوه👇روی ادرس زیر بزنید و داخل شوید
https://naserkaveh.ir/2023/05/01/ostad-nazari/
#شهید_احمد_علی_نیری(1)
💥شهیدی که با صحنه شنا کردن دختران روبرو شد... دکتر محسن نوری دوست و همراز شهید احمد علی نیری می گوید :👇
🔸 یکبار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من…لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
🔹نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم!
🔸بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم.
من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
🔸یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:
«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.»
من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به
بعد برای خدا گریه میکنم... حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم:
«یاالله یا الله…»
🔹به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند...
من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: 👈 از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!
احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت:
تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن...
#شهید_احمد_علی_نیری (2)👇
🍂🍃پرواز به سبک شهدا🍂🍃👇
👈آیت الله حق شناس👳، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی👼 داشتند بین دونماز، سخنرانیشان 🗣را به این شهید بزرگوار🌹 اختصاص داده و با آهی😞 از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:👌
🌺“این شهید را دیشب🌚 در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است💥. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.😰😰
🔥رفقا! آیت الله بروجردی 👳حساب و کتاب داشتند👁 اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"😳
سپس در همان شب 🌑ایشان به همراه چند نفر👨👨👦👦 از دوستان به سمت منزل احمدآقا 🏡که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله 🕌در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش🌷 اظهار داشتند: "من یک نیمه شب🌑 زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.🕌 به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت🗝🔑 به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی🙇 در حال سجده است. اما نه روی زمین ! بلکه بین زمین وآسمان🌏 مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."🌺🌼
#کتاب_زندگي_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
#شهید_احمد_نیری(3)👇
💥تشرف_به_محضر_امام_زمان
🍃یک بار با احمد آقا و بچّه های مسجد رفتیم زیارت قم و جمکران. در مسجد جمکران پس از اقامهی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید. ما هم رفتیم سمت مغازه ها، که یک دفعه دیدم احمد آقا رفت سمت بیابان . من و رفیقم دنبالش راه افتادیم. یک دفعه احمد آقا برگشت و گفت:
چرا دنبال من می آیید!؟
☘جا خوردیم. گفتیم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجّه شدی؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید برگرد. گفتم: نمی شه، ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم مییایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه…
☘گفت: خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین و گفت: #طاقتش_رو_دارید؟ می تونید با من بیایید!؟ ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری؟!
🌟نفسی کشید و گفت: دارم میرم #دست_بوسی_مولا باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله.
🌿نمیدانید چه حالی بود، آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود مجبور شدیم با ترس و لرز برگردیم.ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس میآید. چهرهاش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست.
#روایتگری_شهید_نیری (4)👇
💥نماز_اول_وقت
🍃گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
🍀مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
🌿همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
☘همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
#شهید_احمد_علی_نیری(5)👇
💥حال_عجیب_در_قنوت_نماز
🍃یک بار برنامه ها تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او را نگاه میکردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول صحبت با پروردگار است.
🍃قنوت نماز او طولانی شد. آنقدر که برای من سؤال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد آقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جوابهایش فکر میکرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه ، چیز خاصی نبود. میخواست طبق معمول موضوع را عوض کند ؛ اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزندو گفت: 🍃 «در قنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمیدانی چه خبر بود! آنچه که از زیباییهای بهشت و عذابهای جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیا را دیدم که در کنار هم بودند و…»
🍃روز به روز روحیات معنوی احمد آقا تغییر میکرد. هر چه جلو میرفتیم نمازهای احمد آقا معنوی تر میشد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی میکرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرو رفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. آنجا یک نفر میتوانست نماز بخواند. احمد آقا بیشتر به آنجا میرفت و از همانجا به جماعت متصل میشد...
🍃یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدّت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
🍃البتّه احمد آقا بسیار کتوم بود ، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد. من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: «نماز معراج مؤمن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچّه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمد آقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولاً در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض میکرد امّا آن شب، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
📚«عارفانه»
🔰 #سیره_شهدا | پارتیبازی برادرانه ممنوع
🔅 پیکر برادر فرمانده در منطقه مانده بود، خواستند بروند آنرا بیاورند، مهدی گفت: اگر همهی آن پیکرهای شهدا را میآورید، برادرم حمید را هم بیاورید.هر سه برادر باکری👈 علی, حمید و مهدی که شهید شدند پیکر پاک شان به دست نیامد و مفقود الجسد هستند....
✨ولی هیچکدام از آن شهدا را نتوانستند بیاورند.خودش هم وقتی مجروح شد، با تعدادی از مجروحان در قایقی به سمت جبهه خودی در حرکت بود که گلولهی آرپیجی همه را به شهادت رساند و پیکرها را به اروند سپرد.
🌟دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالات هم را در آن بنویسیم،تقریباً همیشه با ایرادات من پر میشد .حمید میگفت تو به من بی توجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم گفتم تو فقط یک اشکال داری دستهایت خیلی بلند است تقریباً غیر استاندارد است من هرچه برایت میدوزم آستین هایش کوتاه می آید وحمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش او به ریز ترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن، و... دقت می کرد.
🌷تلفن همسايه بالايي زنگ زد، يقين داشتم با من كار دارند. بلنـد شـدم دويــدم رفــتم بــالا و مطمــئن و ترســان گفــتم: مــرا مــى خواهند. صاحبخانه مان داشت با خانم حاج. شهید همت, حرف مى زد و تعجـب كـرد كه چطور شده دويدم و آمدم بـالا. همانجا حـدس زدم دارنـد از شـهيد شدن حميد حرف مى زنند، نمـى گذارند من بو ببرم... آمدم پـايين و شـروع كردم به جمع كردن اثاثيه خانه، آمدند پايين گفتند: چـي كـار مـى كنى، فاطمه؟... گفتم: امروز حمید ما شهيد شده... داريـم اثـاثمـان را جمـع مى كنيم برويم. نگذاشتند. آمدند آرامم كردند. همسر سردار اسدى و يك خواهر ديگر آمدند ديدنم و اول گفتند مهـدى زخمي شده و بعد كه مقدمه ها را چيدند گفتند: شهيد شده. و من خيلى رك گفتم: نـه، آقـا مهـدي شـهيد نـشده، حميد من شهيد شده، من خودم مى دانم... وقتى به
#شهیدان
#مامدیون_شهدا_هستیم
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
📚برشی از زندگی شهید حمید باکری منبع کتاب نیمه پنهان ماه
⭕️وصیت شهید حمید باکری خطاب به فرزندانش که انگار برای امروز نوشته شده است
وصیت به احسان و آسیه عزیز :
انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛
🔹احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛ قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛ در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛ رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛ شهید حمید باکری این است. کسی که دغدغه اش دفاع از انقلاب اسلامی، تحکیم پایه های جمهوری اسلامی و اجرای احکام اسلامی است. نه کسی که دختر بیولوژیک و اصلاح طلبش ادعای سخنگوییاش را دارد. دختری که زیر دست یونسی تربیت شده و بیاعتنا به وصیت پدرش، در دفاع از بیحجابی و منکرات دینی و تضعیف جمهوری اسلامی منبر وعظ میرود؛ آن هم به نمایندگی از شهید!
🌷 #ششم_اسفند_سالروز_شهادت
🌷 #شهیدحمیدباکری
🚩۶ اسفند سالگرد شهید حمید باکری
💥آدم عاقل
به حمید التماس می کردم که مرا هم با ماشین اداری ببرد به جایی که محل کار هردوی مان بود.من توی بسیج بودم. خانه ما جایی بود که باید ۲۰ دقیقه پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم.حمید فقط مرا تا ایستگاه می رساند و خیلی جدی می گفت: پیاده شو فاطمه! با ماشین راه بیا!
می گفتم: «من که از بسیج حقوق نمی گیرم، فکر کن روزی یک تومن به من حقوق میدی. این یک تومن رو بذار به حساب کرایه ماشین. می گفت:ما نباید باعث بشیم مردم به غیبت و تهمت بیفتند. آدم عاقل هیچ وقت اجازه نمی ده کسی به او تهمت بزنه. ما هم ناسلامتی آدم عاقلیم دیگه، نیستیم؟
💥هیچ کاره
دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را میشود کرد، میخندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه میگفت:من فقط یک بسیجیام یکبار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت:بچهها رفتند، گرفتند، آمدند.
گفتم:پس تو آنجا چه کارهای؟ گفت:من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچهها هستم که راه شان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم
💥من عروسک نمی خواهم!؟
🌹همسر حمید در حال جمع کردن لباسها بود.حمید متوجه او شد. پرسید: ین لباسها مال توست؟ کدام لباس ها را می گفت؟! این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود. آره همه اش مال منه چطوره؟
🌹....تو که از همه ی اینها استفاده نمی کنی؟ _نه! خب هر لباس جای خودش به درد می خورد! همیشه که یک جور نمی شود لباس پوشید. تنوع هم لازمه! به نظر من یکی دو دست کافیه. خودتو با اینها مشغول نکن. آنها را بده به زلزله زده ها. من می خواهم یک همفکر، یک دوست، یک مبارز همراه من باشد، نه خدای نکرده یک عروسک
💥عاشقانه
🌹ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، نمازای دو نفره مون بود، ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ، ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی. کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ. ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ. چقدر ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ. ﻛﻪ ﺩونفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ. منطقه که میرفت. تحمل خونه بدون حمید💕 واسم سخت بود. وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است. میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ. ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی گشت. واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ💕 ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ،ﺳﻪ ﺳﺎعت, ولی من سالهاست که گلی گم کرده ام می جویم او را. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست، ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ. ﻣﻴﮕﻢ "💕 ...عشق...💕" عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است. که هر جا لذتی باشد درون درد مدفون است...
🌹ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ. ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست. از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم. ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن؟!... ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ و... خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ!... تو تقسیم کار خونه ست... ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ... ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می کرد... ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. این در حالی بود که قبل ازدواج...💕 ﺗﻮ خونه بهم میگفتن. ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ... می گفتم ﺁﺷﭙﺰ می گیرم...می گفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ... می گفتم ﻛﻠﻔﺖ می گیرم... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی می گفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ...ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم...💕ﻧﻤﻴ ﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ... حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم...❤
💥مرد حماسهساز:
در عملیات خیبر، عراق که زخم خورده بود، باآتش تهیه بسیار شدیدی که میتوان گفت در یک دقیقه، به چهل هزار گلوله توپ و خمپاره میرسید، به پل و اطراف پل که حمید و نیروهایش آنجا مستقر بودند، شلیک میکرد. حمید در غروب خونین 6 اسفند ۱۳۶۲ خوشحالی زائدالوصفی داشت. همرزمانش را در آغوش میکشید و نغمه سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه میکرد. او در آن روز، بادگیری صورتی به تن داشت. پس از این بچهها را جمع کرد و این طور سخن گفت: «برادرانم! این مأموریت که قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید. بقای جامعه اسلامی ما در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر در چنین شرایطی از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعی خواهد بود.»
🌟 ناگهان گلوله خمپارهای به حمید اصابت کرد و افتاد و پس از چندی به دیدار معبود شتافت. هیچ کس رمق نداشت. همه غمگین و افسرده بودند و به پیکر پاک و مطهر و سرد شده فرمانده شهیدشان، که به آرامی روی پل خفته بود، چشم دوخته بودند. هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیدادند. حمید باکری که در جزیره، حماسهها آفریده بود و باید گفت که او و دیگر یارانش برای فداکاری و ایثار آفریده شده بودند و برای فداکاری میزیستند، به لقاءالله پیوست.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
🌷راوی: همسر شهید حمید باکری
🌷امروز 8 اسفند سالروز شهادت, سردار سپاه اسلام حاج حسین خرازی است:👇
💕ماه عسل
وقتی امام عقدشان را خواند . مقداری پول به آنها داد تا بروند مشهد ماه عسل. پول را داده بود به حاج احمد آقا و گفته بود جنگ تموم بشه ، زیارت هم میریم. با خانمش دوتایی رفتند اهواز. قبل از شهادتش جانباز شده بود و یک دستش زودتر از خودش وارد بهشت شد. خمپاره خورد کنارشان همه سالم بودند غیر از حسین خرازی. او به تنهائی وارد بهشت شد....
🌺مجروحیت حسین خرازی فرمانده جانباز لشگر 14 امام حسین(ع):👇
دائیش تلفن کرد گفت : حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم : نه خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچکی برداشته است. پانسمان می کنه میاد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود!😇
گفت: چی رو پانسمان می کنه؟دستش قطع شده؟ همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم:"خراش کوچیک". خندید.گفت: دستش قطع شده سرم که قطع نشده...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
۲۳ اسفند سالگرد شهادت
#شهیدعبدالحسین_برونسی
از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیاتهای متعددی چون عاشورا، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر ۳، خیبر و بدر حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، در تاریخ ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۳ در شرق رودخانه دجله در هورالعظیم به فیض شهادت رسید.
معصومه سبک خیز همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی پس از تحمل یک دوره بیماری، سه شنبه دوم بهمن ماه در یکی از بیمارستانهای مشهد دار فانی را وداع گفت؛ او در سال ۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج میکند که حاصل آن ۸ فرزند بود.
🌟اوستا عبدالحسین برونسی
رهبر انقلاب چندسال پیش در بخشی از بیانات خود در دیدار با خانواده شهید برونسی در توصیف احوالات او چنین گفته بود:« خدا انشاءاللَّه شهید عزیزمان را - مرحوم شهید برونسی را، یا همانطور که عرض کردیم اوستا عبدالحسین برونسی را - رحمت کند. این خیلی برای جامعهی ما و کشور ما و تاریخ ما اهمیت دارد که یک شخص خوانده شدهی به عنوان «اوستا عبدالحسین» - نه دکتر عبدالحسین است، نه به معنای علمی استاد عبدالحسین است؛ بلکه اوستا عبدالحسین است، اهل بنائی و اهل کارِ دستی و اهل شاگردىِ فلان مغازه؛یعنی اوستا عبدالحسین بنا - از لحاظ معرفت و آشنائی با حقایق به جائی میرسد که قبل از پیروزی انقلاب در ظریفترین کارهای انقلابىِ جوانهائی که در مسائل انقلابی کار میکردند شرکت میکند - البته من از نزدیک در جریان آن کارها نبودم و در آن زمان یادم نمیآید که با این شهید ارتباطی داشته باشم؛ لاکن اطلاع دارم، میدانم، شنیدم و توی کتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد میدان جنگ میشود».
🌟مگر قرار است به مرگ طبیعی از دنیا بروم؟
« در هوای داغ مکه به دنبال خرید کفش بودم که از دور عبدالحسین را میبینم که به سمت من میآید؛ بعد از سلام و احوالپرسی متوجه میشود که عبدالحسین هم مانند من کفشهایش را حین طواف کعبه گم کرده است و حالا آمده بازار تا کفش بخرد. در همین حین کفنهای «برد یمانی» را دست او دیدم و ازش پرسیدم این کفنها برای کیست؟ عبدالحسین هم جواب داد که این کفنها برای مادرم، پدرم و همسرم است اما اسم خودش را نبرد؛ از او پرسیدم پس کفن شما کجاست؟ عبدالحسین جواب داد مگر من میخواهم به مرگ طبیعی از دنیا بروم که برای خودم کفن بخرم؟ لباس رزم من کفن من است».
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
راوی: همرزم شهید
✅ وای به روزی که بگردی و یک وجدان پیدا نکنی
🔸شهید مطهری: وای به روزی که بگردی و یک وجدان پیدا نکنی، نه یک عقلی که بگوید خدا، نه یک عقلی که بگوید عدالت، عقل و زبان کار درستی نمیکنند برای آدم. وای به حال آن روزی که روحی که روح خدا در آن باشد، وجدانی که در آن وجدان عدالت باشد پیدا نشود...
همسر شهید مطهری می گفت: ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم، توی این مدت نیم ساعت هم بی وضو نبود. همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید... استاد مطهری طی نامه ای به فرزندش نوشت, حتی الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر اکرم(ص) چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه
🔻شهید مطهری به نقل از حکمای قدیم، تعبیری دارد بنام استسباع.
میگوید برخی حیوانات وقتی مقابل یک حیوان درنده قرار می گیرند، مستسبع میشوند یعنی اراده و همه چیز خود را از دست می دهند و از ترس بلعیده شدن، بدتر به سمت حیوان وحشی حرکت می کنند.
بزدلان داخلی را شبیه همین حیوان مستسبع ببینید، بلکه بدتر. چون غیر غریزه اش، فکرش نیز تعطیل می شود.
🔴 شهید مطهری :
اگر ما ماه رمضانى را گذرانديم، شبهاى احيايى را گذرانديم، روزه هاى متوالى را گذرانديم و بعد از ماه رمضان در #دل خودمان احساس كرديم كه بر #شهوات خودمان بيش از پيش از ماه رمضان مسلّط هستيم، بر #عصبانيت خودمان از سابق بيشتر مسلّط هستيم، بر #چشم خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر #زبان خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر #اعضا و جوارح خودمان بيشتر مسلّط هستيم و بالاخره بر #نفس خودمان بيشتر مسلّط هستيم و مىتوانيم جلو نفس امّاره را بگيريم، اين علامت قبولى #روزه ماست...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
#یکم_خرداد
#سالگرد_شهید_محمد_بروجردی #مسیح_کردستان |
📆🗓️ *یکم خرداد سالروز شهادت سردار شهید محمد بروجردی*
🎋(معروف به مسیح کردستان)
✍🏻 زمانی که فرمانده بود یک عده پشت سر او حرف میزند.
▪️ یک روز به او گفتم بعضی ها پیش دیگران بد شما را می گویند.
▪️ خیلی تو هم رفت. از اینکه این موضوع را با او در میان گذاشتم خیلی پشیمان شدم.
▪️ روبه او کردم و گفتم ؛ محمد جان به این قضیه زیاد فکر نکن ...
▪️ گفت ؛ من از اینکه پشت سر من حرف میزنن ناراحت نیستم.
▪️ من که چیزی نیستم؛ از این ناراحت هستم که چرا آدمهای به این خوبی ، # غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو میکنند ؛ از این ناراحتم که چرا باعث # گناه برادرام شدم!!
▪️سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم:
خدایا این کجاست و من کجا!!!
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
#تواضع_فروتنی_شهید_بابائی
شهيد بابايي از اتومبيلهاي شيك و پر زرق و برق اصلاً خوشش نميآمد و براي اياب و و ذهاب اگر يك وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده ميكرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برايش از هر كاري شيرين تر بود... يكبار با هم در جزيره مجنون بوديم و يك وانت در اختيار داشتيم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت: حسن مگر وانت نداري؟ گفتم: چرا👈گفت: ما الان كاري نداريم، بيا برويم اين بسيجيها را از سنگرها به مقرشان برسانيم... گفتم: اينها تمام مسلح هستند و شما شخصيت بزرگي هستيد، ممكن است مشكلي براي شما بوجود بيايد...با خنده و با لهجه قزويني گفت: پسر جان آنكس كه بايد ببرد ميبرد. بيا برويم! 😄 خلاصه در اوقاتي كه كاري نداشتيم، به اصرار ايشان ميرفتيم و برادران بسيجي را در جزيره جابهجا ميكرديم و ايشان كه هميشه لباس بسيجي به تن داشت، رزمندگان بسيجي را در آغوش ميگرفت و با شوق ميبوسيد و ميگفت: شما لشكريان امام زمان(عجل) هستيد قدر خودتان را بدانيد...👌
🌷وقتی نبود و مأموریت بود و مدتها میشد که من و بچّهها نمیدیدمش، دلم میگرفت. توی خیابان زنها و مردها را میدیدم که دست در دست هم راه میروند، غصّهام میشد. زن، شوهر میخواهد بالای سرش باشد. بهش میگفتم: «تو اصلاً میخواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» میگفت: «پس ما باید بیزن میماندیم؟» میگفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» میگفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی، اصلاً پشت پردهی همهی این کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکمتر میکند.» نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم و آن وقت همهی مشکلاتم تمام میشد. راوی:همسر شهید
🌷من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی. می گفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا...
🌷حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟ چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم. بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم... راوی: خانم زهرا بابایی, خواهر شهید
🌷زمانیکه در قرارگاه رعد بودیم، گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام، لباس های چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعداً بشویند. بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از اینکه چه کسی این کار را انجام داده در شگفت می ماندند!
🌷سرانجام یک روز معما حل شد و شخصى خبر آورد؛ آن کسی که به دنبالش می بودید؛ کسی جز تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه نیست. از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباسهای شان بر دوش جناب بابایی بیفتد یا آنها را پنهان می کردند یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت.
🌹خاطراتى از امیر سرلشگر خلبلن, شهيد خلبان عباس بابايى
#سالکردشهادت
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد. عباس بابایی یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود.» ۱۳۸۳/۱۰/۲۳
🌺مبارزه با نفس
در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو عباس بابایی ساعت 2 نیمه شب می دود تا شیطان رااز خود دور کند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟... گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند...
#شهید_عباس_بابایی: 👇
🌷خدا در هر برهه و زمانی، بهشتش رو به حراج می ذاره. برهه ما برهه ی حضرت امام بود. برهه و زمانه ی خودت رو بشناس، اگه به سمت حراج نرفتی، حتما می بازی... اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت و فامیلت را که چیزی نداره یا کسی که بیچاره است را از بیچارگی نجات بده
☘☘☘☘
🔻سخاوتی از جنس شوق پرواز
🔅 عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، می دیم به اونا و خودمون می ریم اونجا.. اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم..
"خلبانِ شهید عباس بابایی"🌷
🌷شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.... شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم... امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی... عباس گفت: بریم طرف دسته عزادار... به خودم اومدم که دیدیم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت پوتین ها و جوراب هاشو در می آورد. بند پوتین هاشو بهم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش!... شد حُر امام حسین (ع). رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خواندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو ندیده بودم اینطوری عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....!
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
📚منبع: "کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۱۸۱
🌟 ۱۵ مرداد سالروز شهادت خلبان شهید
عباس بابائی، گرامی باد
💥هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را نپذیرفت گفت:من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت باکفش راه بروم اماباشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند.
💥دوری از تشریفات: هر کس رجائی را دوست دارد، برود. همه از این حرف تعجب کرده اند.
گفت: من مهمان دانشگاهم کار خوبی نکردید. که برای استقبال به فرودگاه آمدید الان کار مردم زمین مانده و ناراحت می شوند اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید؛ آن وقت فحشش می ماند برای من و شما.
💥 ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید...اين جمله با همه اعتقادش می زد...نصب كرده بود پشت ميزش... خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد.از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت. "هيچ وقت"
💥 آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟
خبرنگار این را پرسید: زيركي كرده بود, مي خواست جواب نخست وزیر را بسنجد. گفت: اگر حزب اللهی باشم از نوع لاجوردیهاست...
💥 شهید_رجایی: مردم ما از کمبودها و کسریها گله ندارند، آنچه مردم را می آزارد و صدای را در می آورد وجود تبعیضات ناروا و سوء استفاده از بیت المال است و بس.😇
🌷ما همسایه شهید رجائی بودیم و ایشان تازه نخست وزیر شده بود. اتفاقاً همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم. صبح روزی که مواد زائد بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت. ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت: کمک نمی خواهید؟... شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت: کار مهمی نیست. اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت. هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت: همسایه بودن یعنی همین. او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت...
🌷یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت. در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همین جا کار دارم. این توقف ناگهانی آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدأ انجام دهیم. گفت می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود...
💥 حاج احمد آقا داشت حڪم ریاست جمهوریاش را در محضر امام میخواند📜 اون لحظه چهره شهید رجایی خیلی برام قابل توجه بود ، چهرهای گرفته😞و متفڪر ... شب ازش پرسیدم : وقتی داشتن حڪم ریاست جمهوریت را میخوندند ، خیلی توی خودت بودی ، جریان چی بود⁉️
💢بهم گفت : خوب فهمیدی . اون موقع داشتم به خودم میگفتم فڪر نڪنی حالا ڪسی شدی ،تو همان رجایی سابقی☝️ . از خدا خواستم ڪمڪم ڪنه تا خودم رو گم نڪنم ... ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت ڪنم .🌹
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
برشی از زندگی رئیس جمهور شهید, محمد علی رجایی
🌷... ایشان انسانی فروتن و متواضع بودند. اما در عین حال، به هنگام کار بسیار قاطع بود. ظاهری بسیار نرم و ملایم داشت، اما باطنش بسیار پر صلابت بود... حالت تواضع و فروتنی ایشان از دین باوری سرچشمه میگرفت. وقتی با استدلال و تحلیل به حقیقتی میرسید، نمیشد به راحتی نظرش را عوض کرد. مگر آن که کسی با استدلال و تحلیل بر نظرات وی خدشه وارد می ساخت، در آن صورت سخن حق را با فروتنی می پذیرفت.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
برشی از زندگی نخست وزیر شهید, محمد جواد باهنر