💎اما این بار بیقرار بود
📒از جلوی رادیو تلویزیون بلند نمیشد. پرسیدم «داداش! مگه خبریه؟ قراره عملیات بشه؟» گفت: «نه! وقتی میآم مرخصی همه فکرم توی جبهه پیش بچههاست! اونجا هم که میرم دلم پیش مادر و شماهاست.» این حرف همیشگیاش بود؛ اما این بار بیقرارتر از آن بود که بماند تا مرخصیاش تمام شود.
صبح زود لباسهایش را جمعوجور کرد و گفت: «میخوام برم!» هرچه گفتیم دو روز دیگر از مرخصیات مانده، گوشش بدهکار نبود. ساکش را بست و رفت.
دمِ رفتن چشمهایش به اشک نشست و به مادر گفت: «اگه کوتاهی یا بیحرمتی ازم دیدی منو ببخش.» صدای اعتراضمان بلند شد که: «این حرفها چیه دمِ رفتن؟ انشاءالله به سلامت میری و برمیگردی!»
در چشمهایمان یک دنیا شرمندگی موج میزد. او که از هیچچیز برای خانواده کم نگذاشته بود، دستی به شانهام زد و افکارم را پاره کرد: «تو هم همین طور! حلالم کن! خیلی بهت زحمت دادم!»
(به نقل از خاطرات خواهر شهیدعلیرضا مبارکی، فضه مبارکی)
#شهیدعلیرضامبارکی
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#بی_قرارشهادت
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇
@navideshahed_semnan
ما را در پیام رسان سروش دنبال کنید👇
https://splus.ir/navideshahed.semnan
آپارات نوید شاهد سمنان👇
https://www.aparat.com/navideshahed_semnan