راز و نیاز در معراج
پدر گرامی شهید علیرضا مبارکی نقل میکند: «سفره را چیده بودند. مادرش گفت: «علیرضا کجا رفت؟» گفتم: «داره نماز میخونه!» قدری صبر کردیم، اما نیامد. هرجور حساب میکردم، هشت رکعت نماز نباید این قدر طول میکشید. نگرانش شدم، رفتم داخل اتاق. حال عجیبی داشت. احتمالاً متوجه حضور من هم نشد. دستهایش را بالا نگه داشته و با خدا رازونیاز میکرد.
این آخرها نمازهایش طولانی شده بود. دوستانش اهل نماز شب بودند؛ این را خودش میگفت. او هم سعی میکرد مثل آنها شود. خیلی قبولشان داشت. وقتی از آنها حرف میزد، حسرت را میشد در چهرهاش دید.»
شهید علیرضا مبارکی فرزند یدالله، یکم فروردین ۱۳۴۳ در روستای امامآباد دامغان به دنیا آمد. وی بیست و چهارم دی ۱۳۶۳ در منطقه سومار، با ترکش خمپاره به شهادت رسید.
#شهیدعلیرضامبارکی
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#معراج
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇
@navideshahed_semnan
ما را در پیام رسان سروش دنبال کنید👇
https://splus.ir/navideshahed.semnan
آپارات نوید شاهد سمنان👇
https://www.aparat.com/navideshahed_semnan
آن شب معنای، شهیدان زندهاند را خوب فهمیدم
📒علیرضا گفت: «اسمش رو فاطمه بگذارین!» نمیدانم، قرار بود اسمش را چه بگذارند، ولی هرچه بود، از روز اول مریض بود و کارمان دوا و دکتر. به تازگی خدا به برادرم فرزند دختری عطا کرده بود. از فردا صبح فاطمه صدایش زدیم و روزبهروز بهتر شد. خیلی وقتها با خودم میگفتم شهیدان زندهاند یعنی چه؟»، اما آن شب، خیلی خوب معنیاش را فهمیدم و بعد از آن.
وقتی همهجا او را ببینی و خاطره هایش را، وقتی بشنوی همهجا صبحتهایش را، انگار که همین جاست، انگار که با ما زندگی میکند، داغش در دلمان تازهِتازه است.
(به نقل از خاطرات خواهر شهید علیرضا مبارکی، فضه مبارکی)
#شهیدعلیرضامبارکی
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#فاطمه
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇
@navideshahed_semnan
ما را در پیام رسان سروش دنبال کنید👇
https://splus.ir/navideshahed.semnan
آپارات نوید شاهد سمنان👇
https://www.aparat.com/navideshahed_semnan
💎اما این بار بیقرار بود
📒از جلوی رادیو تلویزیون بلند نمیشد. پرسیدم «داداش! مگه خبریه؟ قراره عملیات بشه؟» گفت: «نه! وقتی میآم مرخصی همه فکرم توی جبهه پیش بچههاست! اونجا هم که میرم دلم پیش مادر و شماهاست.» این حرف همیشگیاش بود؛ اما این بار بیقرارتر از آن بود که بماند تا مرخصیاش تمام شود.
صبح زود لباسهایش را جمعوجور کرد و گفت: «میخوام برم!» هرچه گفتیم دو روز دیگر از مرخصیات مانده، گوشش بدهکار نبود. ساکش را بست و رفت.
دمِ رفتن چشمهایش به اشک نشست و به مادر گفت: «اگه کوتاهی یا بیحرمتی ازم دیدی منو ببخش.» صدای اعتراضمان بلند شد که: «این حرفها چیه دمِ رفتن؟ انشاءالله به سلامت میری و برمیگردی!»
در چشمهایمان یک دنیا شرمندگی موج میزد. او که از هیچچیز برای خانواده کم نگذاشته بود، دستی به شانهام زد و افکارم را پاره کرد: «تو هم همین طور! حلالم کن! خیلی بهت زحمت دادم!»
(به نقل از خاطرات خواهر شهیدعلیرضا مبارکی، فضه مبارکی)
#شهیدعلیرضامبارکی
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#بی_قرارشهادت
ما را در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇
@navideshahed_semnan
ما را در پیام رسان سروش دنبال کنید👇
https://splus.ir/navideshahed.semnan
آپارات نوید شاهد سمنان👇
https://www.aparat.com/navideshahed_semnan
💎من هم برای خودم یک پا مَردم!
🔶آمد خانهمان. روحیهام را که دید، گفت: «آبجی! شوهرت رفته شهرستان بقیه درسهاشو بخونه. باید خوشحال هم باشی نه این که اخمهات توهم باشه!»
خندهام گرفت و گفتم: «داداش جان! وقتی مرد خونه نباشه، زندگی سخت میگذره.»
حمیدرضا محکم و جدی جواب داد: «من هم برای خودم یک پا مَردم. حاضرم هر کاری بگین انجام بدم، ولی نمیتونم ببینم به آبجیام سخت بگذره.»
🎙به نقل از خواهر شهید حمیدرضا اسفنجانی
#خاطرات_شهدا
#شهیدحمیدرضااسفنجانی
#خاطرات_دهه_شصت
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
💎آخرین بدرقه
🔶نتوانستم ببوسمش. فقط کاسه آب را پشت سرش خالی کردم. نگاهم هنوز دنبالش بود. دیدم شانههایش میلرزد. پایم جلو نمیرفت. نوهام را فرستادم. پرسید: «دایی چرا داری گریه میکنی؟»
در حالی که دستهایش را دیدم که اشکهایش را پاک میکرد، شنیدم که میگفت: «دایی جان! گریه عشق به امام حسینه.»
همان حرف برایم کافی بود تا مطمئن شوم، آخرین باری است که پسرم را بدرقه میکنم.
🎙راوی: مادر شهید حمیدرضا اسفنجانی
#خاطرات_شهدا
#شهیدحمیدرضااسفنجانی
#خاطرات_دهه_شصت
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
آخرین سهم من از امانت الهی، کفنی خونین بود و تبسمی زیبا
مادر شهید حسین بابایی نقل میکند: «هرچه میگفتند، گوشم بدهکار نبود. با اینکه میدانستم بدنش بدجوری زخم و جراحت برداشته، دلم طاقت نداد نبینمش. از آخرین دیدارمان سه ماه و نیم میگذشت. توی سپاه که نگذاشتند؛ مشمع کشیده بودند رویشان. موقع دفن آقای موسوی واسطه شد. برای چند لحظه اجازه دادند که ببینمش. دیدنی بود. آخرین سهم من از امانت الهی، کفنی خونین بود و تبسمی زیبا که بر لبانش نقش بسته بود.»
#شهیدحسین_بابایی
#امام_زمان
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
گفتم: «خوش به حال ما! با این همه رفیق شهیدی که داریم، انشاءالله آخرتمون آباده!»
گفت: «چطور؟»
گفتم: «بحث شفاعت و دستگیری رو میگم!»
گفت: «دلت رو صابون نزن! نامه عملمون اگه خدایی باشه، شهدا هم میتونن به اذن خدا دستگیری کنن. یعنی اگه جز این باشه عدالت خدا زیر سؤال میره.»
خاطراتی از شهید حمید قدس
راوی: حمیدرضا سلمانیحقیقی
https://semnan.navideshahed.com/fa/news/554376
#شهیدحمیدقدس
#خاطرات_دهه_شصت
#امام_زمان
#شفاعت_شهدا
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
✨داخل قطار بودیم؛ چند نفر در یک کوپه از هر دری سخن میگفتیم. در این بین به یاد شهدا افتادیم؛ یاد بچههایی که از جمع ما کم شده بودند.
گفتم: «راستی! چرا بعضی از بچهها شهید میشن و بعضی دیگه توفیق پیدا نمیکنن؟» هرکس نظری داد. همه نگاهها به علیاصغر بود که به حرف آمد و گفت:
«#شهادت بستگی به خود ما داره. اونایی شهید میشن که خودشون رو به این مقام رسوندن؛ یعنی لایق شدن. ما هم اگه بخوایم شهید بشیم، باید تلاش کنیم تا پاک بشیم!»
(به نقل از محمدحسن حمزه، دوست و همرزم #شهید_علی_اصغر_قاسمپور )
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_دهه_شصت
#امام_زمان
#نویدشاهدسمنان
#رسم_ایستادگی
#یاد_شهدایمان_بخیر
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
📒 پیکر فرزندتان مانند مزار حضرت زهرا(س) نامعلوم است
🔹وقتی خبر مفقودیاش را دادند، از اینجا به آنجا، هرجایی که احساس میکردیم از او چیزی میدانند، سر میزدیم. نشانی یکی از دوستانش را پیدا کردیم. برای او نامه نوشتیم: «اگر از یدالله خبر دارید به ما بگویید!»
مدتی بعد، نامهاش رسید. نوشته بود: «شما دلتان را کنار دل حضرت علی (ع) و پیامبر (ص) بگذارید که مزار حضرت زهرا (س) نامعلوم است.» دیگر منتظر برگشتن یدالله نماندیم.
🎙به نقل از برادر شهید یدالله جدیدی
https://semnan.navideshahed.com/fa/news/560581
#شهید_یدالله_جدیدی
#خاطرات_دهه_شصت
#خاطرات_شهدا
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
📒 وصیتی که همه را خنداند
🔹 توی جمع خودمانی عسکری گفت: « خدایا! اگه ما رو میکشی خوب بکش.» یا با همان لهجه سمنانی گفت:« خدایا! ما رو پاک کن و خاک کن!» توی چادر، همه بچهها نشسته بودیم و هر کسی چیزی میگفت.
او با حالتی که نظر همه را به خود جلب کند، گفت: «بچهها! چند تا وصیت دارم، خواهش میکنم خوب گوش کنین.» وقتی همه ساکت شدند، ادامه داد: «اگه شهید شدم من رو توی آمبولانس نگذارین، چون آمبولانس من رو میگیره و حالم بد میشه. در ضمن اگه شهید شدم من رو با آب سرد نشویید که سرما میخورم.»
🎙به نقل از محمدابراهیم و اصغر قاسمپور، سید اسماعیل سیادتپور همرزمان شهید عسکری رضاکاظمی
https://semnan.navideshahed.com/fa/news/563860
#امام_زمان
#شهید_عسکری_رضاکاظمی
#خاطرات_دهه_شصت
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان👈عضو شوید
@navideshahed_semnan
بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
@Bonyadshahid_semnan لینک کانال 👈
📄 نماز و دعای اینجا با همهجا فرق میکند
گزیدهای از نامه شهید عسکری رضاکاظمی به خانواده:
🔹مادرجان! خیلی خوشحال شدم که با رضایت شما توانستم به جایی بروم که در آنجا صدای دیگر وجود دارد. به خدا قسم که واقعاً در اینجا کسانی وجود دارند که از چهره نورانی آنها انسان درس میآموزد. دعای اینجا با شهر فرق میکند. نماز خواندن فرق میکند.
🔹وقتی تهران آمدم، رفتم نماز جمعه و روز شنبه هم که جای شما خالی بود، به دیدن رئیس جمهور عزیزمان، شهید زنده سید علی خامنهای، که امید این کشور هستند، رفتیم. مادرجان! اینجا برایت یک مهر شش گوشه درست کردم، به یاد ضریح شش گوشه امام حسین(ع) که انشاءالله خدا ما را هرچه سریعتر به زیارتش برساند. میخواستم آن مهر را برایت بفرستم، ولی کسی را گیر نیاوردم که به تو برساند.
🔹برادرجان! انسان یک روز به دنیا میآید و یک روز هم از این دنیا میرود، پس چه بهتر که در این راه برود. برادرجان! از شما این خواهش را دارم که بعد از شهادتم به برادر عباس بگویید که وقتی چهلم من تمام شد، عروسی را برقرار کند و حرف ملت را قبول نکند که بگویند برادرش شهید شده و یک سال نگذشته.
#امام_زمان
#شهید_عسکری_رضاکاظمی
#خاطرات_دهه_شصت
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان👈عضو شوید
@navideshahed_semnan
بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
@Bonyadshahid_semnan لینک کانال 👈
📒 وقتی همه کَسَت میشود خدا
برادر شهید شکرالله شحنه نقل میکند: صدای صلوات و عطر اسپند، فضا را پر کرده بود. بچهها یکییکی سوار میشدند. شکرالله نگاهی به اتوبوسها انداخت. گفت: «خب، مثل این که وقت رفتنه.»
بغلش کردم. بغضم شکست. بعد از مدتی احساس کردم که میخواهد خودش را از آغوشم جدا کند. رهایش کردم. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: «دل بکن داداش!»
گفتم: «نمیتونم.»
دستش را روی شانههایم گذاشت و گفت: «وقتی همه کَسَت شد خدا، اون وقت دل کندن برات راحت میشه، بعدش هم من نود درصد شهید میشم، خوابش رو دیدم.»
https://semnan.navideshahed.com/fa/news/566253
#امام_زمان
#شهید_شکرالله_شحنه
#خاطرات_دهه_شصت
#خاطرات_شهدا
#نویدشاهدسمنان
نوید شاهد سمنان 👈 عضو شوید
@navideshahed_semnan
کانال اطلاعرسانی ادارهکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
@Bonyadshahid_semnan