ندای اندیشه
زن زندگی آزادی یعنی به بدن بی جان پلیسی که امنیت جان تو رو در کوچه و خیابان تامین میکنه رحم نکنی ؟!
هند جگر خوار نوین
ننگ بر تو و امثال تو
sorood1.mp3
6.83M
#مناسبتی
سـرود یار دبستانۍ من
با شعر جدید و به روز، بسیار عالی
روزدانش آموز مبارڪ
#لبیک_یا_خامنه_ای
@GHASEDAK_313
@nedayandisheh
ندای اندیشه
#توجه دوستان اگه دلنوشته ای دارید یا اهل خاطره نویسی هستید ، میتونید برام بفرستید تا در کانال منتشر
سلام دوستان عزیز✋
خوب هستید 🌹
شما که چیزی نفرستادی
ولی خودم یک رمان خیلی کوتاه آماده کردم برای اعضای کانال.
چند قسمت اولیه ش رو میفرستم اگه استقبال شد تا آخرش رو میذارم:
نام رمان : ویروس
نویسنده : علی اکبر
نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید :
@Aliakbariran
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_اول
از خانه بیرون رفت. با سرعت حرکت می کرد. در راه گوشی موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی امید را گرفت.
+ امید کجایی؟
_سلامت کو؟
+مسخره بازی در نیار. یه کار مهم دارم باهات. کجایی؟
_چیشده؟ من خونه م.
+دارم میام خونه تون
_باشه خوش اومدی
+فعلا
_خداحفظ
تند تند راه می رفت. بدنش عرق کرده بود. هوا کمی سرد بود. با وجود حرارت بدنش و عرقی که کرده بود، این سرما آزار دهنده بود. نفس نفس می زد. چند کوچه ای تا خانه ی دوستش مانده بود. به خانه ی امید می رسد. زنگ را به صدا در می آورد. امید از قبل آماده شده بود.
+سلام آرمین
_سلام امید
+خوبی؟ حالت چطوره؟
_ممنون. یه اتفاقی برام افتاده
+ آروم باش. چیشده؟
_ اگه میتونی بیا بریم به جای خلوت صحبت کنیم.
+ باشه من در خونه رو ببندم. کجا بریم؟
_ اون پارک بزرگ کنار مدرسه چطوره ؟
_هنونجا که بعضی وقت ها فوتبال بازی می کنیم؟
+ آره
_ خیلی خوبه. بزن بریم
+حالا میخوای بگی چی شده یا نه؟
_ حس می کنم یه بیماری خیلی بد گرفتم.
+ چه بیماری ای؟
_ تا حالا این حس رو نداشتم. یه ویروس خیلی جدیده. حالم رو خیلی بد کرده.
+ چی داری می گی؟ درست حرف بزن ببینم.
_ ببین خیلی وقت نیست که مبتلا شدم. باید بگذره تا ببینم دقیقا چیه. فقط به تو اعتماد داشتم که اینو بهت گفتم.
+ من کنارتم داداش. غمت نباشه.
_ لطفا به هیشکی نگو. نمیخوام کسی بفهمه
+خیالت راحت
_ ممنون ازت امید جان
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_اول از خانه بیرون رفت. با سرعت حرکت می کرد. در راه گوشی موبایلش را از جیبش
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_دوم
آرمین و امید دوست صمیمی هم هستند و به نوعی محرم اسرار یکدیگرند مثل خیلی از نوجوانان دیگر. هر دو از نفرات ممتاز مدرسه ی شهید مقصودی هستند و در پایه ی دهم مشغول تحصیلند.
شنبه قرار است آقای احمدی دبیر درس ریاضی ، تکالیف را نگاه کند.
+ آقای آرمین محسنی
_ بله آقا
+ بیا پای تابلو تمرین اول که گفته بودم رو حل کن
_ آقا اجازه میشه ما هفته بعد بیایم، این هفته نتونستیم تمرین ها رو حل کنی.
+ عه. از تو بعید بود، تو که همیشه خودت داوطلب میومدی
_ آقا ببخشید
امید که متوجه حال آرمین می شود سریع دست بلند می کند و می گوید :
+ آقا اجازه، میشه ما بیایم حل کنیم
_ تو حل کن
امید با نگاهی مهربان به سمت آرمین بلند می شود و به سمت تابلو می رود.
زنگ آخر مدرسه به صدا در می آید. بچه ها با سر و صدا و هیاهو وسایل خود را جمع می کنند و راهی خانه می شوند.
+ آرمین چت شده بود توی کلاس ریاضی؟
_ هنوز درگیر اون ویروسم. فکر و ذهنم رو درگیر کرده. نتونستم به درس تمرکز کنم.
+ عیب نداره. حالا پاشو بریم خونه، ولی حواست باشه این دفعه دیگه من نمیام تمرینای کلاس رو حل کنماا.
_ خودم هم حالم بد شد. دعا کن خوب بشم
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_دوم آرمین و امید دوست صمیمی هم هستند و به نوعی محرم اسرار یکدیگرند مثل خیلی
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_سوم
آرمین در اتاقش مشغول درس خواندن است. امتحانات پایان ترم نزدیک است. امسال کارش سخت شده. او با یک بیماری عجیب و غریب دست و پنجه نرم می کند.
او چند سالی ست که تکواندو کار می کند. سال بعد قرار است کمربند مشکی بگیرد. اما این ویروس منحوس نگرانش کرده.
تکواندو هم رشته ی بسیار جذابی است. در عین سادگی دارای اصول و اساس استواری ست.
تمارین ریاضی را حل می کند. کتاب و دفترش را می بندد. می خواهد کتاب زیست را بردارد که یکباره قلبش شروع به تپش می کند، مضطرب میشود، همه ی بدنش را عرق فرا می گیرد، ویروسی سیاه مثل روح از بدنش بیرون می آید. آرمین وحشت می کند. این اولین باری ست که او ویروس را می بیند. روحی سرتاپا سیاه مقابل او قرار می گیرد. قدش از قد آرمین بلند تر است. فقط به صورتش نگاه می کند و خشکش می زند. انگار تسخیرِ او شده. قدرتش را حس می کند. قدرت زیادی دارد. در و دیوار و فرش و سقف همه برایش کنار می روند. فقط خودش و آن ویروس عظیم الجثه را می بیند.
تلاش می کند چشم از او بردارد و حواس خودش را به جای دیگری پرت کند. اما نمیتواند. بار دوم چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد و به سمت در می دود. دستگیره ی در را محکم می گیرد و به بیرون اتاق می رود.
نمی تواند باور کند چه اتفاقی برایش افتاده. هنوز آن صحنه در ذهنش مجسم است.
مادر در آشپزخانه مشغول آشپزی ست و اصلا حواسش به آرمین و اتفاقی که برای او افتاده نیست. آرمین به سمت یخچال می رود و یک لیوان آب می خورد و همچنان نفس نفس می زند.
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_سوم آرمین در اتاقش مشغول درس خواندن است. امتحانات پایان ترم نزدیک است. امسا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_چهارم
با ترس و لرز به سمت اتاقش برمی گردد. آهسته قدم بر میدارد. می داند که آن ویروس بزرگ و ترسناک بیرون از اتاق نیست. می خواهد به یکباره درِ اتاق را کامل باز می کند. آماده است که اگر دوباره او را دید فریاد بزند. جلو می رود. دستگیره را می گیرد. دستش کمی لرزش دارد. خودش عقب می ایستد و در را به سمت جلو هل می دهد. مردمک چشمانش با سرعت در حال حرکت است. اتاق را کامل برانداز می کند. خبری از ویروس نبود. با احتیاط بر روی صندلی اتاق می نشیند.
آرام می شود. به اتفاق چند دقیقه قبل فکر می کند.
این ویروس با تمام ویروس ها و بیماری های دیگر فرق داشت. ویروس ها موجودات ریز میکروسکوپی هستند که در داخل بدن انسان هستند. اما ویروسی که آرمین با آن مواجهه بود، اندازه اش بزرگتر از او بود و اختیار و اراده ی او را در دست گرفته بود.
دیگر دوست ندارد با آن موجود روبرو شود. نمیدانست او چیست؟ چه می خواهد؟ از کجا می آید؟ اما این را درک می کرد که ارتباط نزدیکی با این ویروس دارد.
در فکرش احتمالات مختلفی راه می دهد:
_ نکنه روانی شدم!!
_ نکنه اینقدر درس خوندم مغزم داره سوت میکشه!
_ نکنه یکی منو جادو کرده باشه!
خدایا چیکار کنم. این دیگه چی بود آخه. من داشتم زندگی عادیمو میکردم.
خدایا می دونم هرچی هم باشه تو کنارمی. من از ته دلم به تو ایمان دارم خدا جونم.
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_چهارم با ترس و لرز به سمت اتاقش برمی گردد. آهسته قدم بر میدارد. می داند که
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_پنجم
چند هفته ای می گذرد. این قضیه را به کسی نگفته. در این چند هفته خبری از ویروس نبود. آرمین با آرامش مشغول درس و باشگاه و زندگی خودش بود.
امروز یکشنبه باید به باشگاه برود. از نفرات ممتاز در باشگاه تکواندوست. مربی قرار است نیم ساعت آخر را به مبارزه ی دوستانه ی دو به دو اختصاص دهد. آرمین هوگو و ضربه گیر هایش را می پوشد و آماده می شود. مربی حریفی برایش تعیین می کند. مبارزه را شروع می کنند. آرمین ضرباتی به سینه ی حریف میزند. حریف هم تلاش در پاسخگویی دارد. ناگهان قیافه ی ویروسی که آرمین در چند هفته پیش با او رو برو شده بود در نظرش پدید می آید. حواسش به کلی از مبارزه پرت می شود. اصل و قانون در مبارزه، استفاده از لحظات است. حریف در یک لحظه ضربه ی دولیوچاگی بر صورت او وارد می کند. به طور غریزی کمی می رود اما این عقب رفتن به اندازه ی لازم کافی نیست و پای حریف به صورت او اصابت می کند. در یک لحظه همه چیز برایش ساکت می شود و او به زمین می افتد.
اتفاق خاصی نیفتاده. بلند می شود. مربی مبارزه را پایان می دهد. باز هم سر و کله ی آن ویروس؟ نه این بار ناخودآگاه تصویر این ویروس برای آرمین مجسم شده بود. بعد از باشگاه مستقیم به خانه می رود. خیلی خسته شده. بعد از خوردن شام بلافاصله به اتاقش می رود و روی تخت دراز می کشد. بدن و صورتش کمی درد دارد. سقف را نگاه می کند. به گچ بری های خط دار حاشیه ی دیوار خیره می شود. به فردا فکر می کند. و با این فکر، کم کم چشم هایش بسته می شود و به خواب می رود.
فرصت نمی کند که برق اتاق را خاموش می کند و بدون اینکه پتویی روی خودش بکشد شب را صبح می کند.
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_پنجم چند هفته ای می گذرد. این قضیه را به کسی نگفته. در این چند هفته خبری ا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_ششم
+آرمین جان نمیخوای بیدار بشی؟ مادر جان مدرسه ت دیر میشه ها؟
+آرمین پاشو تنبل خان
_الان پا میشم
+وقت نمیکنی صبحونه بخوری، یه لقمه نون پنیر گردو برات گذاشتم اینو ببر مدرسه.
_ دستت درد نکنه مامان
امروز یک روز عادی است. مثل معمول کلاس ها برگذار میشود و زنگ آخر هم به صدا در می آید. امید با بی حوصلگی کتاب هایش را در کیف میگذارد. آرمین متوجه او می شود.
+ چیه؟ چرا بی حالی؟
_ چند روزیه اصلا حال و حوصله هیچی ندارم.
+ چرا؟
_ نمیدونم علتش چیه
+ نکنه تو هم مثل من ویروسی شدی؟
_ من سالمم، جایی م درد نمیکنه
+ باشه، بیا بریم خونه تا شب نشده
_ بریم
مسیر مدرسه تا خانه حدود بیست دقیقه پیاده روی دارد. بچه ها هر روز این مسیر را زیر سایه ی درختان سبز و بلند طی می کنند. هر از گاهی اتوموبیلی از کنار خیابان می گذرد و صدای آن در گوش می پیچد.
آرمین بعد از ظهر های روز های فرد به باشگاه می رود و بقیه ی بعداز ظهر ها را در اتاقش می گذارند.
یک اتاق ساکت و آروم در طبقه ی بالای خانه با یک قفسه ی بزرگ کتاب و صندلی و میز مطالعه و پنجره ای به سوی بیرون می تواند امری جذاب و خواستنی برای یک نوجوان باشد.
کنار در اتاق یک آینه ی کوچک بر روی دیوار نصب شده. در طرف دیگر دیوار یک پوستر از عکس طبیعت که در آن کوه و درخت و آبشار به چشم می خورد وجود دارد.
ادامه دارد..
امتحان میشوید.mp3
5.97M
آیا ما هم شامل آنها میشویم؟
📻 پادکست امتحان میشوید
@nedayandisheh
هدایت شده از ندای اندیشه
مقام حضرت معصومه سلام الله علیها .mp3
3.6M
آیت الله #سیداحمدنجفی
"مقام حضرت فاطمه معصومه(س)
•°'@nedayandisheh
السلام علیک یا سیدتی و مولاتی یا فاطمه المعصومه...
خانوم جان کریمه ی اهل بیت شما رو خیلی دوست داریم ان شالله که از محبین واقعی شما باشیم
@nedayandisheh
کلمات
بعضی دیر به زبان می آیند
من یاد گرفتهام چنین مواقعی
با چشمهایم سخن بگویم
زندگی گاهی چیزی غیر از خودِ زندگیست...
#سید_علی_صالحی
@nedayandisheh
مبادا امشب دیر کنی...!
تمام جانِ من ،
به همین دیدارهای شبانه است
رویـــاهـــایی کــه هـــر شب
می بینم ،تا زنده بمانم
#سیدعلی_صالحی
@nedayandisheh
همیشه دلخوری ها و نگرانی ها را
به موقع بگویید
حرفهای خود را با کلام مطرح کنید
نه با رفتار...
که از کلام همان برداشت میشود که
شما میگویید
اما از رفتارتان هزار برداشت متفاوت...!
#مهم #مکالمه
@nedayandisheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یار باشد ، دشمن هزار باشد ...
#استوری
@nedayandisheh
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
- مولانا
@nedayandisheh
پاییز استاد دلتنگیست
از خاطرات اویی که رفته
برای اویی که مانده
سنگِ تمام میگذارد...
- مریم قهرمانلو
@nedayandisheh
رفتارها و گناه های ما برایمان افسردگی می آورد. چطور می شود تو مخالف با خداوند واحد قهار کنی، آن وقت حال و روزت خوب باشد؟ تمام اشیا و موجودات و درختان و .. دشمن خواهند شد با کسی که مخالف خدا را کند و به خون او تشنه می شوند اما حکمت الهی این است که فعلا چنین چیزی رخ ندهد..
بله رفیقان، علت حال بد ما خود ما هستیم
#مدیر
@nedayandisheh
#نوشتهی_شما
#شماره_یک
نویسنده : دوست خوبم آقای کوثری
بعد از یکسال قسمت شد باز برم حرم امام رضا علیه السلام سال ۹۸ بود با یکی از دوستام که تاحالا نرفته مشهد با این تورهای مسافری راهی سفر شدیم😍
خستگی 🤤راه یه طرف و شوق زیارت🥰 یه طرف دیگه که باعث میشود خستگی سفر دلپذیر بشه البته غرغر کردن های دوستمم بود داشتم دیوانه میشدم دیگه🤯 تا بلاخره بعداز ۱۸ ساعت راه رسیدیم، اونم چه رسیدنی😳 که نه سوئیت آماده بود و نه غذا چون ساعت ۱۴:۲۰ فکر🤔 بود مشهد بودیم،بگذریم مسئول کاروان خانمی بود به اسم جالب یادم نیست اسمشون چی بود😬 حالا ما میگم خانم مرادی مثلا گفت برید حرم تا اوضاع درست بشه بعد بیایم.
من و دوستمم که خیلی خیلی عصبی بود😡 و از دست ایشون گله میکرد رفتیم حرم...
من همیشه این حس همراهم بود اصلا دل نمیامد که با اون ظاهر نامناسب و ژولیده وارد حرم بشم شما رو نمیدونم شاید هم شما با من هم عقیده باشید بلاخره آدم مهمون یه بزرگی میشه خیلی چیزها رو رعایت میکنه البته برای من مصداقی بود😁 یعنی بعضی وقتها رعایت میکردم بعضی وقتها هم حس فرزندی بهم دست میداد و شلوغ میکردم...
آقا و خانمی که شما باشی ما رفتیم داخل با شلوار کردی و ...نگم براتون من پام قبل از سفر زخمی شده بود طوری که راه رفتن برام سخت بود یکم ...
همین که وارد حرم شدیم از باب الجواد که جای شما خالی بود و قسمت همه بشه انشاءالله بگید آمین🤲 دیدم کسانی که پیرن یا پاشون مشکل داره رو با ویلچر جا به جا میکنند منم هوس کردم😁 به خادمه گفتم آقا من پام آسیب دیده میتونم استفاده کنم ایشونم یه نگاه عاقل اندر صفیح به من کرد با اون حالتی که داشتم .... از قبل با دوستم هماهنگ کرده بودم که بهت تکیه میدم و لنگ میزنم و تو هم هوامو داشته باشه دید گفت باشه سوار شدم و بلاخره سر شوخی باز شد و فریاد زنان به سمت حرم میرفتم ... دوستمم از خجالت بنده خدا آب شده بود و میگفت گیر چه آدم دیوانه ای افتادم و...
خلاصه اینکه خیلی اون سفر و این لحظات به من خوش گذشت نتیجه هم این شد هیچ وقت با امام رضا شوخی نکنم چون بعد خادمه من رو دید گفت تو که هیچ مشکلی نداشتی و چرا گرفتی و... البته آدم تو حرم اهل بیت انقدر احساس راحتی میکنه که نباید از خود بیخود بشه.
#نوشتهی_شما
#شماره_دو
خانم : m_e
کلافه ام، گیج و سرگردان، مات و مبهوت مانده ام کنار آدمیانی که میانشان احساس غریبی دارم.
حس شبیه درماندگی میان میدان جنگ یا شاید حس خستگی میان یک مسیر طولانی
به روزهای گذشته فکر می کنم به همان روز هایی که من بودم و تو و عشقی که من و تو را ما کرده بود.
همان موقع ها که فارغ از مردم کوچه و بازار در میان کوچه پس کوچه های شهر قدم می زدیم و برای زندگیمان رویاهای شیرین می بافتیم. آه، که عمر آن رویا های دور و دراز چقدر کوتاه بود.
به همان روزهایی فکر می کنم که تو برایم از عشق می گفتی و من در ابی چشمانت غرق میشدم. چه عاشقانه هایی که میانمان شعر شد و کسی آن ها را نفهمید.
اصلا مگر کسی می توانست آن همه عشق علاقه و احساس میانمان را درک کند. مگر می شد آن چشم هارا دید و شاعر نشد...
چه شب هایی که باهمان رویاها سحر کردیم و خواب به چشمانمان نیامد.
از شمس و مولانا گفتیم از لیلی و مجنون و مجنون، شیرین و فرهاد
از غم فراق و شوق وصال از ترس و دلهره و نگرانی تا آرامش و آسایش کنارهم بودنمان
هرچه که بود و هست گذشت.
اری امروز 171 روز از رفتنت میگذرد از همان روزی که تو نفس نکشیدی و من نتوانستم قدم از قدم بردارم.
آشنایی مان با تصادف بود دوری مان با تصادفی دیگر
از تو اما گله ای ندارم خود بار این تنهایی را به دوش می کشم و روزی هزار بار خاطراتمان را مرور میکنم تا آن روزی برسد که خود نیز در کنارت آرام بگیرم.
#نوشتهی_شما
#شماره_سه
نویسنده : خانم m_e
شروع میکنم به نوشتن درباره یه حسرت عمیق یا شایدم یه رویای شیرین و دوست داشتنی
یه حس مبهم با یه مفهموم عمیق یه حسی بین داشتن و نداشتن یاشایدم خواستن و نشدن اما مینویسم راجب این حس ناب و دوست داشتنی راجب این غم شیرین
این حس گنگ اما با معنا به نظرم هنوز راجب این حس و حال کلمه ای متولد نشده و نخواهد شد.
نمیدونم میشه اسمشو چی گذاشت. باید یه کلمه ای باشه ک شرح بده حال دلم رو یه جورایی باید تعریف کنه این پریشونی و درماندگی رو یاشایدم این عشق و حسرت؛ این دلتنگی و دوری رو
عجیب دلتنگم برای جایی ک هرگز نرفتم و از مستقیم ندیدمش برای اونجایی ک فقط عکسشو دیدم و حسرت دیدنش رو توی دلم نگه داشتم.
تمام روز و شبهای سال رو بی قرار دیدنشم اما شب های جمعه یه جور دیگه تمام ماه سال رو مشتاق وصالم اما اربعین یه جور ديگه
گاهی تودلم زمزمه میکنم و میگم:
بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
آخر سرم به خودم امید میدم میگم :
گر میسر نیست مارا کام او
عشق بازی میکنیم با نام او
امیر من امیدوارم یه شب بین خواب و بیداری با چشم های بارونی ودلی شکسته روبرو حرمت بایستم و بگم:
صلی الله علیک یا ابا عبدالله ع
#نوشتهی_شما
#شماره_چهار
نویسنده : خانم m_e
یادش بخیر حدود سه، چهارسال پیش زمانی که شروع به حفظ قرآن کردم تو یه دنیای دیگه ای بودم ساعت ها دورهم مینشستیم حرف میزدیم، صوت و لحن تمرین میکردیم و مشغول حفظ قرآن میشدیم.
زندگیمون شده بود قرآن، صبح با صدای عبدالباسط بیدار میشدیم و شب با صدای العفاسی میخوابیدم. قبل از حفظ کردن هر صفحه از قرآن معنی و تفسیرش رو میخونیدم و کلماتش رو یکی یکی معنا میکردیم.
اون روزها، اون رفت و آمدها باعث شده بود که قرآن با تمام تار و پود زندگیمون گره بخوره.
یه سری وقتا بچه هایی که صدای خوبی داشتند رو صدا میزدم و میگفتم که فلانی میشه واسم قرآن بخونی، بعد چشمام و میبستم و وارد دنیای دیگه ای میشدم.
نمیدونم چیشد بخاطر کنکور، کرونا، بهونه های الکی
ولی هرچی که بود فاصله افتاد بین من و قرآن
امروز که بعد از مدت ها شروع به خوندن یه سری از محفوظاتم کردم یه سری هم به خاطرات اون دوران زدم و حقیقتا حسرت خوردم به تمام روزهایی که میتونستم با قرآن باشم و نبودم.
پ. ن:خلاصه که یه وقتایی وقتی از تموم دنیا خسته شدید یه گوشه خلوت کنید و چند صفحه قران بخونید حدالامکان با معنی و تفسیرش
#فکت
دوست بزرگواری که خونه ت توی شمال تهرانه و دستت به دهانت میرسه، فکر نکن فقر، نادانی میاره. اتفاقا برعکس. ثروت، نادانی میاره. مثالش هم خودت هستی که سرمستی از ثروت باعث شده نفهم و نادان بار بیای
@nedayandisheh
در مدح و ذم عشق
و عشق چه یاری دهنده ی خوبی ست برای بالا بردن درک و شعور ،
چه انگیزه ی خوبی ست برای زندگی،
چه بهانه ی زیبایی ست برای تحمل سختی ها،
چه عامل خوبی ست برای دلخوشی های مان
و از طرف دیگر
چه سخت است مسئولیت هایش،
چه خانه برانداز است غم جدایی اش،
چه سنگین است انتظارش..
چه غیر قابل تحمل است نبودن معشوقش
#مدیر
@nedayandisheh
ندای اندیشه
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست... و از آن روز سرم میل بریدن دارد شهید روح الله عجمی صلی الله علیک
ما تَرکِ سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد
@nedayandisheh