پاییز استاد دلتنگیست
از خاطرات اویی که رفته
برای اویی که مانده
سنگِ تمام میگذارد...
- مریم قهرمانلو
@nedayandisheh
رفتارها و گناه های ما برایمان افسردگی می آورد. چطور می شود تو مخالف با خداوند واحد قهار کنی، آن وقت حال و روزت خوب باشد؟ تمام اشیا و موجودات و درختان و .. دشمن خواهند شد با کسی که مخالف خدا را کند و به خون او تشنه می شوند اما حکمت الهی این است که فعلا چنین چیزی رخ ندهد..
بله رفیقان، علت حال بد ما خود ما هستیم
#مدیر
@nedayandisheh
#نوشتهی_شما
#شماره_یک
نویسنده : دوست خوبم آقای کوثری
بعد از یکسال قسمت شد باز برم حرم امام رضا علیه السلام سال ۹۸ بود با یکی از دوستام که تاحالا نرفته مشهد با این تورهای مسافری راهی سفر شدیم😍
خستگی 🤤راه یه طرف و شوق زیارت🥰 یه طرف دیگه که باعث میشود خستگی سفر دلپذیر بشه البته غرغر کردن های دوستمم بود داشتم دیوانه میشدم دیگه🤯 تا بلاخره بعداز ۱۸ ساعت راه رسیدیم، اونم چه رسیدنی😳 که نه سوئیت آماده بود و نه غذا چون ساعت ۱۴:۲۰ فکر🤔 بود مشهد بودیم،بگذریم مسئول کاروان خانمی بود به اسم جالب یادم نیست اسمشون چی بود😬 حالا ما میگم خانم مرادی مثلا گفت برید حرم تا اوضاع درست بشه بعد بیایم.
من و دوستمم که خیلی خیلی عصبی بود😡 و از دست ایشون گله میکرد رفتیم حرم...
من همیشه این حس همراهم بود اصلا دل نمیامد که با اون ظاهر نامناسب و ژولیده وارد حرم بشم شما رو نمیدونم شاید هم شما با من هم عقیده باشید بلاخره آدم مهمون یه بزرگی میشه خیلی چیزها رو رعایت میکنه البته برای من مصداقی بود😁 یعنی بعضی وقتها رعایت میکردم بعضی وقتها هم حس فرزندی بهم دست میداد و شلوغ میکردم...
آقا و خانمی که شما باشی ما رفتیم داخل با شلوار کردی و ...نگم براتون من پام قبل از سفر زخمی شده بود طوری که راه رفتن برام سخت بود یکم ...
همین که وارد حرم شدیم از باب الجواد که جای شما خالی بود و قسمت همه بشه انشاءالله بگید آمین🤲 دیدم کسانی که پیرن یا پاشون مشکل داره رو با ویلچر جا به جا میکنند منم هوس کردم😁 به خادمه گفتم آقا من پام آسیب دیده میتونم استفاده کنم ایشونم یه نگاه عاقل اندر صفیح به من کرد با اون حالتی که داشتم .... از قبل با دوستم هماهنگ کرده بودم که بهت تکیه میدم و لنگ میزنم و تو هم هوامو داشته باشه دید گفت باشه سوار شدم و بلاخره سر شوخی باز شد و فریاد زنان به سمت حرم میرفتم ... دوستمم از خجالت بنده خدا آب شده بود و میگفت گیر چه آدم دیوانه ای افتادم و...
خلاصه اینکه خیلی اون سفر و این لحظات به من خوش گذشت نتیجه هم این شد هیچ وقت با امام رضا شوخی نکنم چون بعد خادمه من رو دید گفت تو که هیچ مشکلی نداشتی و چرا گرفتی و... البته آدم تو حرم اهل بیت انقدر احساس راحتی میکنه که نباید از خود بیخود بشه.
#نوشتهی_شما
#شماره_دو
خانم : m_e
کلافه ام، گیج و سرگردان، مات و مبهوت مانده ام کنار آدمیانی که میانشان احساس غریبی دارم.
حس شبیه درماندگی میان میدان جنگ یا شاید حس خستگی میان یک مسیر طولانی
به روزهای گذشته فکر می کنم به همان روز هایی که من بودم و تو و عشقی که من و تو را ما کرده بود.
همان موقع ها که فارغ از مردم کوچه و بازار در میان کوچه پس کوچه های شهر قدم می زدیم و برای زندگیمان رویاهای شیرین می بافتیم. آه، که عمر آن رویا های دور و دراز چقدر کوتاه بود.
به همان روزهایی فکر می کنم که تو برایم از عشق می گفتی و من در ابی چشمانت غرق میشدم. چه عاشقانه هایی که میانمان شعر شد و کسی آن ها را نفهمید.
اصلا مگر کسی می توانست آن همه عشق علاقه و احساس میانمان را درک کند. مگر می شد آن چشم هارا دید و شاعر نشد...
چه شب هایی که باهمان رویاها سحر کردیم و خواب به چشمانمان نیامد.
از شمس و مولانا گفتیم از لیلی و مجنون و مجنون، شیرین و فرهاد
از غم فراق و شوق وصال از ترس و دلهره و نگرانی تا آرامش و آسایش کنارهم بودنمان
هرچه که بود و هست گذشت.
اری امروز 171 روز از رفتنت میگذرد از همان روزی که تو نفس نکشیدی و من نتوانستم قدم از قدم بردارم.
آشنایی مان با تصادف بود دوری مان با تصادفی دیگر
از تو اما گله ای ندارم خود بار این تنهایی را به دوش می کشم و روزی هزار بار خاطراتمان را مرور میکنم تا آن روزی برسد که خود نیز در کنارت آرام بگیرم.
#نوشتهی_شما
#شماره_سه
نویسنده : خانم m_e
شروع میکنم به نوشتن درباره یه حسرت عمیق یا شایدم یه رویای شیرین و دوست داشتنی
یه حس مبهم با یه مفهموم عمیق یه حسی بین داشتن و نداشتن یاشایدم خواستن و نشدن اما مینویسم راجب این حس ناب و دوست داشتنی راجب این غم شیرین
این حس گنگ اما با معنا به نظرم هنوز راجب این حس و حال کلمه ای متولد نشده و نخواهد شد.
نمیدونم میشه اسمشو چی گذاشت. باید یه کلمه ای باشه ک شرح بده حال دلم رو یه جورایی باید تعریف کنه این پریشونی و درماندگی رو یاشایدم این عشق و حسرت؛ این دلتنگی و دوری رو
عجیب دلتنگم برای جایی ک هرگز نرفتم و از مستقیم ندیدمش برای اونجایی ک فقط عکسشو دیدم و حسرت دیدنش رو توی دلم نگه داشتم.
تمام روز و شبهای سال رو بی قرار دیدنشم اما شب های جمعه یه جور دیگه تمام ماه سال رو مشتاق وصالم اما اربعین یه جور ديگه
گاهی تودلم زمزمه میکنم و میگم:
بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
آخر سرم به خودم امید میدم میگم :
گر میسر نیست مارا کام او
عشق بازی میکنیم با نام او
امیر من امیدوارم یه شب بین خواب و بیداری با چشم های بارونی ودلی شکسته روبرو حرمت بایستم و بگم:
صلی الله علیک یا ابا عبدالله ع
#نوشتهی_شما
#شماره_چهار
نویسنده : خانم m_e
یادش بخیر حدود سه، چهارسال پیش زمانی که شروع به حفظ قرآن کردم تو یه دنیای دیگه ای بودم ساعت ها دورهم مینشستیم حرف میزدیم، صوت و لحن تمرین میکردیم و مشغول حفظ قرآن میشدیم.
زندگیمون شده بود قرآن، صبح با صدای عبدالباسط بیدار میشدیم و شب با صدای العفاسی میخوابیدم. قبل از حفظ کردن هر صفحه از قرآن معنی و تفسیرش رو میخونیدم و کلماتش رو یکی یکی معنا میکردیم.
اون روزها، اون رفت و آمدها باعث شده بود که قرآن با تمام تار و پود زندگیمون گره بخوره.
یه سری وقتا بچه هایی که صدای خوبی داشتند رو صدا میزدم و میگفتم که فلانی میشه واسم قرآن بخونی، بعد چشمام و میبستم و وارد دنیای دیگه ای میشدم.
نمیدونم چیشد بخاطر کنکور، کرونا، بهونه های الکی
ولی هرچی که بود فاصله افتاد بین من و قرآن
امروز که بعد از مدت ها شروع به خوندن یه سری از محفوظاتم کردم یه سری هم به خاطرات اون دوران زدم و حقیقتا حسرت خوردم به تمام روزهایی که میتونستم با قرآن باشم و نبودم.
پ. ن:خلاصه که یه وقتایی وقتی از تموم دنیا خسته شدید یه گوشه خلوت کنید و چند صفحه قران بخونید حدالامکان با معنی و تفسیرش
#فکت
دوست بزرگواری که خونه ت توی شمال تهرانه و دستت به دهانت میرسه، فکر نکن فقر، نادانی میاره. اتفاقا برعکس. ثروت، نادانی میاره. مثالش هم خودت هستی که سرمستی از ثروت باعث شده نفهم و نادان بار بیای
@nedayandisheh
در مدح و ذم عشق
و عشق چه یاری دهنده ی خوبی ست برای بالا بردن درک و شعور ،
چه انگیزه ی خوبی ست برای زندگی،
چه بهانه ی زیبایی ست برای تحمل سختی ها،
چه عامل خوبی ست برای دلخوشی های مان
و از طرف دیگر
چه سخت است مسئولیت هایش،
چه خانه برانداز است غم جدایی اش،
چه سنگین است انتظارش..
چه غیر قابل تحمل است نبودن معشوقش
#مدیر
@nedayandisheh
ندای اندیشه
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست... و از آن روز سرم میل بریدن دارد شهید روح الله عجمی صلی الله علیک
ما تَرکِ سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد
@nedayandisheh
#فکت
If you care about what other people think , you will always be their prisoner .
اگه به اینکه دیگران چی فکر میکنند اهمیت بدی ، میشی زندانی همیشگیشون .
@nedayandisheh
#چالش
🔶بچه درس خون ها کجا نشستن. ببینم کی میتونه جواب درست این سوال رو بده ، البته با دلیل.
سوال اینه :
Do you really know what time............. home?
1) did reza leave
2)does reza leave
3)reza leaves
ارسال جواب:
@Aliakbariran
@nedayandisheh
ندای اندیشه
#چالش 🔶بچه درس خون ها کجا نشستن. ببینم کی میتونه جواب درست این سوال رو بده ، البته با دلیل. سوال
#جواب
🔸 گزینه ی صحیح، گزینه ی ۳ هست.
🔸دلیل:
اداتی مانند what , where, when, who و .. دو نوع کاربرد دارند:
الف) ادات استفهام
ب) ادات ربط
اگر این کلمات در مقام استفهام باشند (که غالبا در ابتدای جمله ها اینگونه اند)، ساختار جمله ی بعدی اش تغییر می کند و ابتدا فعل می آید و بعد فاعل می آید. مثل :
who are you?
اما اگر این کلمات بصورت ربطی استعمال شوند یعنی بخواهند دو جمله را به هم وصل کنند ( که غالبا اگر در وسط حمله باشند اینطور می شود)، در این حالت بعد از این کلمات ابتدا فاعل می آید و بعد فعل اصلی می آید. یعنی صورت جمله یک صورت خبری می شود، نه صورت پرسشی. لذا جمله ی صحیح این است :
Do you really know what time reza leaves home?
@nedayandisheh
#مناجات
یا من اذا تضايقت الأمور فتح لنا باباً لم تذهب اليه الأوهام
ای کسی که زمانی که کارها سخت می شود، راهی را می گشایی که هیچ عقل و خیالی به آن نرسیده است.
@nedayandisheh
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_ششم +آرمین جان نمیخوای بیدار بشی؟ مادر جان مدرسه ت دیر میشه ها؟ +آرمین پا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_هفتم
امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان است چون این روز تعطیل است و می توانند تفریح کنند و فردایش هم تعطیل است و استرس درس را ندارند.
آرمین برنامه ریزی کرده تا چند قسمت از سریال جدیدی که دانلود کرده را تماشا کند.
فیلم و سریال از علاقه های جدی بسیاری از نوجوانان و جوانان است. حقیقتا هم جذابیت دارد.
لپ تاپ را روشن میکند و تماشای سریال را آغاز می کند. داستان فیلم درباره ی یک اتفاق تاریخی در حدود هزار سال قبل است. قسمت اول به سرعت تمام می شود . آرمین اصلا نمیداند که زمان چگونه گذشت. تشنه ش می شود. قبل از شروع قسمت دوم، به پایین می رود و آب میخورد و یک عدد سیب سرخ از یخچال برمیدارد و بالا می رود.
از پله ها بالا می رود. هر دو پله را با یک قدم پشت سر میگذارد و در فکر خود فیلم را تکرار می کند. روی صندلی می نشیند. قبل از پخش کردن قسمت دوم، چشمش متوجه چیزی می شود. برمیگردد عقب را نگاه می کند. بلافاصله بلند می شود و به در نزدیک می شود. همان روح سیاهی که چند وقتی بود از دستش خلاص شده بود روی تخت نشسته بود.
این بار این روح از بدن آرمین بیرون نیامده بوده. گویا این ویروس خارج از بدن هم می تواند زنده بماند. با دیدنش، دچار ترس و وحشت می شود. نمیتواند از او چشم بردارد. در عین ترس، جذبه ای او را به سمت این ویروس بزرگ می کشاند.
این دفعه دیگر به سمت در فرار نمیکند. خشکش می زند و ناخودآگاه به سمت صندلی می رود و رو به روی او می نشیند.
چشم از او بر نمیدارد. آهسته نفس می کشد. آب دهانش خشک شده. یک نیروی مرموز او را به سمت ویروس جذب می کند. جذب نه به معنای جذب مکانی که به سمت او قدم بردارد، بلکه به معنا که با او ارتباط برقرار می کند.
همین جذب است که او را بر روی صندلی نشانده است. از جایش تکان نمی خورد. نه سرش را تکان می دهد و نه دستانش را. به این فکر می کند که قدرت ویروس از او بیشتر است و احتمال دارد به حرکات آرمان واکنش دهد و حمله کند.
موجودات عجیب و غریب تخیلی در فیلم ها را به یاد می آورد و آنها را با ویروس تطبیق می دهد. در فیلم «دونده ی هزارتو» دیده بود که کره ی زمین توسط تعدادی موجود آزمایشگاهی خطرناک در حال نابودی ست و تنها یک گروه نوجوان باقی مانده اند و مشغول مبارزه اند. تمام این فکر و خیالات در کسری از ثانیه از ذهن آرمین عبور می کنند. ویروس اشعه ی مغناطیسی ای به سمت آرمین ساطع می کند. صدای بسیار شدیدی در مغز آرمین می پیچد. سرش درد میگیرد و با دو دست خود، گوش هایش را می گیرد.
در لحظه ی ساطع شدن این اشعه حس می کند کسی در وجود او قرار گرفته. بدین صورت که آرمین چیزی را تصور می کند اما آن موجود چیز دیگری را تصور می کند. احساس دوگانگی می کند. ویروس با قدرت مغناطیسی خود بر مغز آرمین هجوم آورده بود. صدا قطع می شود. حس می کند چیزی بر روی لب بالایی اش قرار گرفته. به صورتش دست می کشد. متوجه می شود که خون دماغ شده. سرش را بالا می آورد، ویروس از آنجا رفته بود. بلافاصله از اتاق بیرون می رود تا صورتش را بشوید.
ز دستم بر نمیخیزد که یکدم بیتو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم
- سعدی
@nedayandisheh
#فکت
کارمندان آموزش و پرورش چرا برای کیفیت بد مدارس و امکانات افتضاح مدارس و دستورالعمل های آن تجمع نمی کنند؟! اما وقتی بحث افزایش حقوق می شود تجمع می کنند؟! واقعاً #کار_خودشونه!
@nedayandisheh
When a million things can bring you down, find one reason to keep you up.
وقتى هزار تا دليل ميتونه پايين بكشدت و نااميدت كنه، يك دليل پيدا كن كه اون بالاها نگهت داره .
@nedayandisheh
Don't look back, you are not going that way.
به عقب نگاه نكن، تو اون سمتى نميرى .
@nedayandisheh
ندای اندیشه
هنر، هنر، هنر ضعف ما در مسأله ی هنر است و الا از حیث منطق و استدلال چیزی کم نداریم.. فقط قالب نیاز د
وقتی حرف از اهمیت هنر میزنیم دقیقا منظورمون چیه؟
دوتا مثال بزنم. تتلو رو می شناسین. این بشر چقدر آهنگاش طرفدار داره بین نوجوان ها و جوان ها؟ خیلی طرفدار داره. چرا اینجور شده؟ چون هنر داره. آقا تتلو آدم فاسد کجاش هنر داره؟ عزیزم من با فاسد بودن یا نبودنش کار ندارم، دارم میگم اون سبک و صدا و موسیقی ای که داره برای خیلیا جذابیت داره که اینقدر آدم جذب کرده.
مثال دوم: «آهنگ برای » که شروین حاجی پور چند وقت پیش خوند. خب محتواش خیلی نازل و بیخود بود. من خودم دیدم کارش رو. ولی انصافا خوب کار کرده بود و خیلی هم تاثیر گذار بود و فضا رو ملتهب کرد. با یه آهنگ که حتی محتوای درستی هم نداشت.
@nedayandisheh
آیت الله العظمی جوادی آملی:
«مال حرام اگر خدای ناکرده به جايی راه پيدا کرد، اين پوست شما را می کَنَد: ﴿فَيُسْحِتَكُم﴾[۱] «اَسحت الشجرة»؛ يعنی پوستش را کَند.
حرام اگر به خانواده ای راه پيدا کند، پوست اين آدم را می کَنَد.اين #نهالی که پوستش را کَندی، از چه راهی نفس بکشد؟ زود هم خشک می شود.»
[۱]سوره طه آیه ۶١
@nedayandisheh
4_5992420431024361165.mp3
6.61M
آخه خانوم . . .
کسی رو دست خالی نمیزاره!
#حضرت_معصومه
@nedayandisheh
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_هفتم امروز پنج شنبه است. پنج شنبه ها دوست داشتنی ترین روز برای دانش آموزان
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_هشتم
مواجهه ی دوم آرمین با ویروسش مواجهه ای عجیب تر از دیدار اول بود. احساس تعلق، فرار نکردن، نشستن رو به روی ویروس و البته خون دماغ شدن بر اثر ارتباط مغناطیسی از اثرات این دیدار بود.
+آرمین جان بیا شام، مادر جان
_اومدم مامان
+عزیزم این سفره رو باز کن تا بابات هم نمازشو تموم کنه
_چشم
مادر، ماکارامی درست کرده. غذای مورد علاقه ی آرمین و خواهر کوچک ترش نسترن.
+ نسترن یه موقع نری کمک مامان
_ماماننننن ببین باز این گیر داد
+حالا از من گفتن بود
مادر برای اعضای خانواده غذا می کشد. پدر از درس آرمین و نسترن سوال می کند و آن ها را تشویق به درس خواندن می کند.
تلویزیون راس ساعت ۸ مهم ترین اخبار را پخش می کند.
+به خبری که هماکنون به دست مان رسیده ست توجه فرمایید:
شهردار شیکاگو از کشته شدن دو نوجوان دختر و پسر یکی در شرق و دیگری در شمال این شهر خبر می دهد. هم زمان گشت امنیتی پلیس هم از رؤیت موجوداتی عجیب گزارش می دهد.
اعضای خانواده مشغول صحبت با یکدیگر هستند و به این خبر گوش نمی دهند فقط آرمین است که متوجه گزارش خبری می شود
بعد از شام به اتاقش می رود. به ارتباط این ویروس با آنچه که اخبار اعلام کرده بود فکر می کند. موبایلش را برمیدارد و به امید پیام میدهد.
+سلام امید خوبی
_سلام آرمین. من نه، اصلا حالم خوب نیست
+چی شده
_اتفافا الان میخواستم بهت زنگ بزنم
+به کمکت نیاز دارم
_چیشده؟ چه کمکی؟
+ فکر می کنم منم به ویروس تو مبتلا شدم
_ درست حرف بزن ببینم
+ عصری بیرون از خونه بودم. موقع برگشت احساس ضعف کردم. حس کردم اختیارم دست خودم نیست. متوجه هیچ چی نبودم.
_ ببین امید، این قضیه رو به هیشکی نگو تا فردا بعد از مدرسه با هم حرف بزنیم
ندای اندیشه
#رمان_کوتاه_ویروس #پارت_هشتم مواجهه ی دوم آرمین با ویروسش مواجهه ای عجیب تر از دیدار اول بود. احسا
#رمان_کوتاه_ویروس
#پارت_نهم
بچه ها امروز در مدرسه کمی فرق کرده اند. ساعت پیش دو نفر از بچه ها در حیاط مدرسه با هم دعوا کردند و مدیر هر دو نفر را به دفتر مدرسه برد تا به والدینشان زنگ بزند.
در کلاس هم بچه ها خشن تر از قبل شده اند و با کوچک ترین چیز سر هم داد می زنند.
آرمین به این چیز ها دقت می کند. او معمولا با کسی کاری ندارد. امروز اصلا حواسش به درس نبود. صدای معلم ها را می شنید اما از الفاظ به معانی منتقل نمی شد. نه اینکه معانی را نداند، بلکه چون توجه به مطالب نداشت چیزی به ذهنش نمی آمد.
بعد از مدرسه با امید راهی منزل می شود.
+ چی میخواستی بگی امید
_ منم حالم خوب نیست. دیروز این اتفاق برام افتاد. انگار آسمون داشت روی سرم خراب می شد. مادرم حالمو فهمید. خیلی نگرانم شد. از دوستش که یک روانشناس هست برام یه وقت ملاقات گرفت.
+ حالا برو عیب نداره. نگران نباش
_ راستی تو حالت چطوره؟
+ م م م من
_چرا زبونت بند اومد؟
+ بگم باور نمی کنی. من ویروسمو دیدم. یه موجود سیاه پوش بزرگ و خیلی خطرناک. تا حالا دو بار دیدمش هر دو بار هم حالم بد شد.
_ چطور میشه آخه؟ این دفعه اگه تونستی ازش فیلم بگیر
+ چه فکر خوبی. اره ایندفعه همین کارو می کنم.
_ پس یه کم تند تر راه بیا که زودتر برسیم خونه
امید عصر فردا با مادرش به مطب روانشناس می رود. روانشناس با گرمی از آنها استقبال می کند. بعد از حدود ۱۵ دقیقه صحبت نتیجه این می شود که امید باید کمتر فکر و خیالات کند و همچنین غذاهای مقوی تری مصرف کند.
امید اصراری ندارد که سخن از ویروسی که به آن مبتلا شده بزند. همین نسخه ای که روانشناس برای او پیچیده بود نشان می دهد که حرف از این ویروس کاری بی فایده است.
امید حتی به مادرش هم چیزی نمیگوید زیرا می داند که واکنش مادر هم شبیه واکنش روانشناس است
#عشق
جنگ، جنگ است
حال میخواد
حمله هیتلر باشد
به سراسر دنیا
یا حمله قلبی باشد
از حجم نبودن تو، بر من...
#محمدامین_تیمورزاده
@nedayandisheh
زندگی...
شايد شعر پدرم بود كه خواند...
چایِ مادر، كه مرا گرم نمود...
#سهراب_سپهری
@nedayandisheh