eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هفتم: شاخکهای کج شده قسمت دوم 🌹راوی: علی اکبر محمدی پویا عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟! وقتی لطف و معجزه ای مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود. من هم، تو آن شرایط حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بی‌خودی به ام دست داده بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.» همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه های اطلاعات جلوم را گرفتند. «حاجی چکار کردی؟!» تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند. «حاجی همه رو به کشتن دادی!» شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم.... آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد. تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وری همان میدان مین! صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!» رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟» «فهمیدی دیشب چکار کردی حاجی؟» صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. گفتم:«نه.» گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟» «از کجا؟» جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می کنید شماها.» دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.» همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بود. خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاری می کنند.» محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که متأسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مینها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین رفع شده است. # ادامه دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
860.7K
داستان هفتم : شاخکهای کج شده۲ 🎙کمیل @niyat135
22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های سید شهید برای حال و روز این روزهای ماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم انفجار شدید در نهاریا اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
سلام میشه تو گروه بزارید برای یک بچه ی یکساله که چنددروزی مریض هست هرچی دکتر میبرن خوب نمیشه حمد شفاء بخونن خوب بشه مادرش خییلی حالش بده نگرانه.اسمشم امیرمهدی هست سرباز امام زمان بشه ان شاءالله
قال امیرالمؤمنین علیه السلام): مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِيِّهِ انْتَبَهَ بِوَطْأَةِ «عَدُوِّهِ» حضرت علی علیه السلام فرمود: کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود ، بخوابد با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد! عيون الحكم و المواعظ (لليثي)، ص: 441. @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
خبرگزاری‌ها راست می‌گفتن جای سید حسن امن بود .... رفته بود پیش رفقای شهیدش 😭 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
42.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دامن آلوده و روی سیاه آورده ام گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده ام هر چه بودم هر چه هستم بر کسی مربوط نیست بر امام مهربان خود پناه آورده ام
فرماندهان بزرگ در زمان ریاست جمهوری چه کسانی به شهادت رسیده اند؟ و در فرماندهی کدام فرمانده قدرت بازدارندگی کشور کم و ترور فرماندهان ما بیشتر شده است؟
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هشتم: عمل و عملیات 🌹راوی: همسر شهید بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.» کنجکاوی ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا: تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستری شدم.چیزی به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می شد که کی از آن جا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.» عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.» دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.» وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا می خوای بری؟» به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه برای عمل.» این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزی بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا. تو حال گریه و زاری خوابم برد.دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری بود. تو همان عالم، جمال حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.» با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.» فرمودند: «نه، تو خوب شدی.» حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. «کجا؟ شما باید عمل بشی.» «من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم.» جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره ای نداشتم جز این که حقیقت را بهش بگویم. کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بری.» گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاری.» قبول کرد و فرستادم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود. دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت