❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...
۲۷ آبان، سالروز شهادت #شهید_مهدی_زینالدین🌷
#مردان_بی_ادعا ✌
#شهدا ماه آسمونن🌷
#سربازان مکتب امام خمینی (ره)💙
#عاشقان شهادت💔
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و از این می ترسم که بی تو ، زیاد زنده بمانم 😭
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــتن
نِیَّت
بسم الله النور #سفره_خانم_ام_البنین #هفته_147 #باذن_الله 📍 غرب تهران شهرستان شهریار روبروی امامزاد
عزیزان کارت سفره مجدد صادر شده
شماره کارت برای نذورات سفره ام البنین تغییر کرده
5892101619232685💳 فرزاد سلامت بخش #نذورات #سفره_ام_البنین
3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در جریان پویش #ایران_همدل بزرگترین مزایدهی جبهه مقاومت کلید خورد؛ انگشتر سیدحسن نصرالله و یادگاری حاج قاسم به مزایده گذاشته میشود
خانواده جانباز مدافع حرم: انگشتری که متعلق به سیدحسن نصرالله بود و با واسطه به همسرم هدیه شده بود. در روز میلاد حضرت زینب(سلام الله) یک توگردنی به ما هدیه شد که قبلتر از طرف حاج قاسم به حرم حضرت اهدا شده بود که به خانواده مدافعان حرم اهدا کنند.
دو یادگاری گرانبها از دو شهید به مزایده گذاشته شده است و برای شرکت در مزایده به آیدی @shahidhamid110 پیام بدهید.
🔻لینک کانال رسمی جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری ( اسماعیل حلب )
🔰لینک کانال ایتا
https://eitaa.com/esmaeilhalab64
🔰لینک کانال ایتا مجموعه خاطرات و روایت
https://eitaa.com/Esmaeilhalab64R_K
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهل و ششم : حکم اعدام
قسمت پنجم
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
آن روز باز تظاهرات شده بود.
میگفتند : مردم حسابی جلو مامورهای شاه دراومدن .
عبدالحسین هم ، توی تظاهرات بود . ظهر شد، نیامد .
تا شب هم خبری نشد .
دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم .
حتی زندان رفتنش ، برایم طبیعی شده بود .
شب ، همان طلبهها آمدند خانه . خاطرجمع شدم که باز گرفتنش .
یکیشان پرسید : توی خونه سیمان دارین ؟
گفتم : آره .
جاش را نشان دادم .
یک کیسه سیمان آوردند ، اعلامیههای جدیدِ امام را ، که تو خانه ی ما بود ، با رساله گذاشتند زیر پلهها .
رویش را هم با دقت سیمان کردند . کارشان که تمام شد ، بهم گفتند : نوارها و اون چند تا کتاب هم ، با شما .
ببرید پیش همون همسایهتون ، که اون دفعه برده بودین .
صبح زود ، همه را ریختم توی یک ساک و رفتم دم خانهشان .
به زنش گفتم : آقای برونسی رو دوباره گرفتن .
جور خاصی گفت : خب ؟!
به ساک اشاره کردم .
گفتم : نوار و کتابه ، میخوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنید .
مِن و مِنّی کرد .
گفت : حاج خانم راستش من دیگه جرات نمیکنم .
یک آن ماتم برد .
زود ادامه داد : یعنی شوهزم نیست و منم اجازه ی این کارو ندارم .
زیاد معطل نشدم .
خداحافظی کردم و برگشتم خانه .
مانده بودم چکارشان کنم .
آخرش گفتم : توکل بر خدا .
همین جا قایمشون میکنم ، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره ، اگه اینا رو پیدا کردن ، اون به آرزوش میرسه .
چند تا قالی داشتیم . بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان .
چند تایی از نوارها حساس بودند .
سرِ یکی از متکاها را باز کردم .
نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکاها را دوباره دوختم .
کتابها را هم بردم زیر زمین .
گداشتمشون توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه .
حالا ، منتظر آمدن ساواکی ها بودم .
تو اتاق نشستم .
حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را دور خودم جمع کردم .
یکهو سر و کله ی نحسشان پیدا شد . از در و دیوار ریختند توی خانه .
ادامه دارد ....
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت