⚡️تأثیر همسر در سرنوشت انسان
🔻آیة الله العظمی شبیری زنجانی دام ظله العالی
🔹همسر در سرنوشت انسان خیلی خیلی مؤثر است. والده ما در سرنوشت حاج آقای ما خیلی مؤثر بود. همسر من در سرنوشت من خیلی مؤثر بوده است. همسر مرحوم آقای طباطبایی هم همین جور بود. ایشان با والده ما مربوط بود. رفیق بودند. خیال میکنم با خانواده ما هم مربوط بودند. همسر اگر موافق باشد، خیلی مؤثر است.
📚 جرعه ای از دریا، ج۱، ص۶۰۳
@niyat135
نیَّت
پیجر های مورد استفاده حزب الله از آخرین نسخه تولید شده کمپانی موتورولا میباشد حزبالله پیجرهای من
🔺حضرت آقا سال ۸۹ فتوایی داده بودند که محصولات شرکت موتورلا مشکل شرعی داره و خودداری کنید چون به ضرر و زیان خواهد بود
#فتوا
#عدم_استفاده_از_محصولات_موتورلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مرهم دردام 🤚
خودت یه کاری کن برام ...💔
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#با_شما_سربلندیم
#نیت_کن⚘️
@niyat135
•🌿•
#جرعه_وصال | #بَرآستاناهلبیت
🔹توسّلات، خیلی نافع است. به این امامزاده ها زیاد سر بزنید! این بزرگواران همچون میوه ها که هر کدام یک ویتامین خاصی دارند، هر کدامشان خواص و آثاری دارند.
🔸حضرت آیة الله العظمی بهجت (ره)
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیرضا دبیر:
آقای قالیباف ممنونم! من کنار شما و حاجقاسم خیلی کارها یاد گرفتم
من شانس آوردم اول کار مدیریتیام کنار دکتر قالیباف و شهید سلیمانی قرار گرفتم
@niyat135
🎊🎉ایستگاه صلواتی ویژه ولادت آقا رسول الله و امام صادق علیهما السلام
روز شنبه ۳۱ شهریور
همراه با سفره سیده ام البنین سلام الله علیها
از ساعت ۷ صبح الی ۱۶
#یارسول_الله
#یا_امام_صادق
نیَّت
🎊🎉ایستگاه صلواتی ویژه ولادت آقا رسول الله و امام صادق علیهما السلام روز شنبه ۳۱ شهریور همراه با س
رسول الله خیلی غریبه بین ما شیعیان واقعا غریبتر از امام حسنه
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سوم:
ویلای جناب سرهنگ
قسمت اول
🌹راوی: سید کاظم حسینی
یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازیاش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت:
اول سربازی که اعزام شدیم ، رفتیم «صفر - چهار» بیرجند ۱.
بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز، تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.
یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!
تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
- دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا آخرخدمتت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خود پرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن افسوسش رو می خورن؟!
خیلیها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه، چهار- پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندینها.
باز کنجکاویام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم تو کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسهام را برداشتم و پریدم پایین. به من گفت: از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش میکنی.
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.
از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم ؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم. خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!
ادامه دارد...
📍پاورقی
پادگان صفر-چهار بیرجند: پادگان آموزشی ارتش که در جنوب استان خراسان، در شهرستان بیرجند واقع شده است.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت ای مهربان حکیم ❤️🌷
@niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از نیَّت
بسم الله و بالله و فی سبیل الله
از همه محبین همه منتظران امام زمان دعوت
میکنم در این مراسم استغاثه ی امام زمان شرکت کنند
زن و مرد پیر و جوان
یکی از وظایف منتظران استغاثه و التماس و دعا برای فرج امام زمان (عج) است
قرار عاشقی منتظران
غروب جمعه ها ساعت ۱۷:۰۰
#شهریار_میدان_شهدای_گمنام
#نیت_استغاثه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نشر_حداکثری
@niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترامِ به این خاندان یکیست
🔹️شعرخوانی آقای صادق آتشی در حضور رهبر انقلاب درباره وحدت مسلمین که مورد تقدیر ایشان قرار گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قرار عاشقی منتظران ،غروب جمعه ها
میدان شهدای گمنام شهریار ساعت ۱۷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استغاثه
@niyat135
سید حسن نصرالله : اسرائیل پاسخی را دریافت خواهد کرد که از زمان تأسیس تاکنون دیده نشده است
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سوم:
ویلای جناب سرهنگ
قسمت دوم
تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گُردهمان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری.
رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چه کار کنم؟
روبروی در ورودی، آن طرف حیاط یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد . وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم تو ساختمان. جلوی راه پلهها زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.
به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم!
با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.
باز پرسیدم : آخه باید چه کار کنم؟
انگار ترسید جواب بدهد، تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود ، جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی ، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم : یا الله .
صدایی نیامد .دوباره گفتم : یا الله ، یا الله!
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره ! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم: خدایا توکل برخودت.
رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یه هو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دیدم؟
گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن!
پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم . زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات میزنه.
گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم : بهتر!
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت