48.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴🏴
✨ بِسمِ اللّهِ النُّور ✨
🔹اَلسَّلَامُ عَلَیکِ یَا اُمَ البَنِین
☘ هفته نود و پنجم از شنبه های ام االبنینی
🏴السَّلَامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَهُّ الزَّهرَا 🏴
مسلمانان چرا شب دفن شد صدیقه کبری😭
چرا گم شد نشان قبر آن انسیه حوراء😭
هنوز از رحلت ختم رسل نگذشته ایامی😭
نگین خاتم پیغمبران بشکست واویلا😭
🔹انشاءالله نصرت خدا به زودی شامل حال مجاهدان شود. همه دعا کنیم
🌱 با آرزوی پیروزی اسلام و مسلمین و نابودی دشمنان اسلام 🤲
قبول باشه از همگی🤲
🏴🏴🏴🏴
#یا_ام_البنین
#یاقمر_بنی_هاشم
#طوفان_الاقصی
#وعده_صادق۲
#اسلامشهر
هفته 57
برنامه شهادت حضرت زهرا
سخنرانی وعزاداری
تدربر درقران وحدیث کساء
جمع اوری کمک به مردم غزه ولبنان
#مشهد_مقدس
#واحد_فرهنگی_خواهران
#هیأت_حضرت_رقیه
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهل و پنجم : حکم اعدام
قسمت چهارم
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
گفت : ببخشین خانم من غیاثی هستم .
استاد عبدالحسین ، تو خونه ی ما کار میکردند .
نفس راحتی کشیدم .
ادامه داد : میخواستم ببینم ، برای چی این چند روزه نیومدن سر کار ؟
بغض گلویم را گرفت .
از زور ناراحتی ، میخواست گریم بگیرد .
جریان را دست و پا شکسته ، برایش تعریف کردم .
گفت : شما هیچ ناراحت نباشین .
خونه ی من سند داره .
خودم امروز میرم به امید خدا ، آزادش میکنم .
خداحافظی کرد و زود رفت .
از خوشحالی زیاد کم مونده بود سکته کنم .
دعا میکردم ، هرچه زودتر صحیح و سالم برگردد .
نزدیک ظهر سر و صدایی توی کوچه بلند شد .
دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون .
بقال سر کوچه ، یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود ، با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم میکرد .
رفتم جلوتر ، لابلای جمعیت ، چشمم افتاد به عبدالحسین .
درجا خشکم زد .
چند لحظه مات و مبهوت ماندم .
این همون عبدالحسین چند روز پیش بود ؟!
خیلی مسنتر از قبل نشان میداد .
صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود .
همسایهها پشت سر هم صلوات میفرستادند و خوشحالی میکردند .
او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمیزد .
از بین مردم ، آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه .
پشت سرش رفتم تو .
گفت درو ببند .
در را بستم .
آمدم روبرویش ایستادم .
گویی به اندازه چند سال پیر شده بود .
دهانش را باز کرد ، که حرف بزند .
دیدم بعضی از دندانهایش نیست . گفت : چیه خوشحال شدین که شیرینی میدین ؟!
گفتم : من شیرینی نگرفتم .
آهی از ته دل کشیدوگفت : ای کاش شهید میشدم .
گفت و رفت توی اتاق .
چند تا از فامیلها هم آمده بودند .
با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام .
آن روز تا شب ، هرچه پرسیدم ،چه بلایی سرت آوردند ؟!
چیزی نگفت .
کم کم حالش بهتر شد.
شب باز رفقای طلبهاش آمدند ، آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت .
لابلای حرفهایش اسم یک سروان را برد و گفت اسلحه را گذاشت پشت گردنم .
دست و پا م رو هم بسته بودند .
یکیشون اومد جلوم .
همش سیلی میزد و میگفت : پدر سوخته ، بگو اونایی که باهات بودن کجا هستند ؟؟
میگفتم : کسی با من نبوده .
رو کرد به همون سروان و گفت : نگاه کن ، پدر سوخته این همه کتک میخوره ، رنگشم عوض نمیشه . آخرشم کفرش در اومد .
شروع کرد به مشت زدن .
یعنی میزد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه .*
عبدالحسین میخندید و از وحشیگری ساواک حرف میزد .
من آرام گریه میکردم .
بیشتر دندانهایش را شکسته بودند .
شکنجههای بدتر از این هم کرده بودنش .
روحیش ولی قویتر شده بود و مصممتر از قبل .
میخواست به مبارزهاش ادامه بدهد .
ادامه دارد...
📍 پاورقی
یک : به همین خاطر او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد .
دو : این شکنجهها شکنجههایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزِ وصلش باید از شرم آبگردیدن که ما
در فراقَش زندگی کردیم و جانی داشتیم ...
اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفُرَج
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...
۲۷ آبان، سالروز شهادت #شهید_مهدی_زینالدین🌷
#مردان_بی_ادعا ✌
#شهدا ماه آسمونن🌷
#سربازان مکتب امام خمینی (ره)💙
#عاشقان شهادت💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و از این می ترسم که بی تو ، زیاد زنده بمانم 😭
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــتن
نیَّت
بسم الله النور #سفره_خانم_ام_البنین #هفته_147 #باذن_الله 📍 غرب تهران شهرستان شهریار روبروی امامزاد
عزیزان کارت سفره مجدد صادر شده
شماره کارت برای نذورات سفره ام البنین تغییر کرده
5892101619232685💳 فرزاد سلامت بخش #نذورات #سفره_ام_البنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جریان پویش #ایران_همدل بزرگترین مزایدهی جبهه مقاومت کلید خورد؛ انگشتر سیدحسن نصرالله و یادگاری حاج قاسم به مزایده گذاشته میشود
خانواده جانباز مدافع حرم: انگشتری که متعلق به سیدحسن نصرالله بود و با واسطه به همسرم هدیه شده بود. در روز میلاد حضرت زینب(سلام الله) یک توگردنی به ما هدیه شد که قبلتر از طرف حاج قاسم به حرم حضرت اهدا شده بود که به خانواده مدافعان حرم اهدا کنند.
دو یادگاری گرانبها از دو شهید به مزایده گذاشته شده است و برای شرکت در مزایده به آیدی @shahidhamid110 پیام بدهید.
🔻لینک کانال رسمی جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری ( اسماعیل حلب )
🔰لینک کانال ایتا
https://eitaa.com/esmaeilhalab64
🔰لینک کانال ایتا مجموعه خاطرات و روایت
https://eitaa.com/Esmaeilhalab64R_K
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان چهل و ششم : حکم اعدام
قسمت پنجم
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
آن روز باز تظاهرات شده بود.
میگفتند : مردم حسابی جلو مامورهای شاه دراومدن .
عبدالحسین هم ، توی تظاهرات بود . ظهر شد، نیامد .
تا شب هم خبری نشد .
دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم .
حتی زندان رفتنش ، برایم طبیعی شده بود .
شب ، همان طلبهها آمدند خانه . خاطرجمع شدم که باز گرفتنش .
یکیشان پرسید : توی خونه سیمان دارین ؟
گفتم : آره .
جاش را نشان دادم .
یک کیسه سیمان آوردند ، اعلامیههای جدیدِ امام را ، که تو خانه ی ما بود ، با رساله گذاشتند زیر پلهها .
رویش را هم با دقت سیمان کردند . کارشان که تمام شد ، بهم گفتند : نوارها و اون چند تا کتاب هم ، با شما .
ببرید پیش همون همسایهتون ، که اون دفعه برده بودین .
صبح زود ، همه را ریختم توی یک ساک و رفتم دم خانهشان .
به زنش گفتم : آقای برونسی رو دوباره گرفتن .
جور خاصی گفت : خب ؟!
به ساک اشاره کردم .
گفتم : نوار و کتابه ، میخوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنید .
مِن و مِنّی کرد .
گفت : حاج خانم راستش من دیگه جرات نمیکنم .
یک آن ماتم برد .
زود ادامه داد : یعنی شوهزم نیست و منم اجازه ی این کارو ندارم .
زیاد معطل نشدم .
خداحافظی کردم و برگشتم خانه .
مانده بودم چکارشان کنم .
آخرش گفتم : توکل بر خدا .
همین جا قایمشون میکنم ، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره ، اگه اینا رو پیدا کردن ، اون به آرزوش میرسه .
چند تا قالی داشتیم . بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان .
چند تایی از نوارها حساس بودند .
سرِ یکی از متکاها را باز کردم .
نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکاها را دوباره دوختم .
کتابها را هم بردم زیر زمین .
گداشتمشون توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه .
حالا ، منتظر آمدن ساواکی ها بودم .
تو اتاق نشستم .
حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را دور خودم جمع کردم .
یکهو سر و کله ی نحسشان پیدا شد . از در و دیوار ریختند توی خانه .
ادامه دارد ....
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت