شنیده ام عاشقای مخلص.mp3
1.75M
#شهدا
#شور
#شب_جمعه
شماره 965
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
شنیده ام عاشقای مخلص و بی ریا بودن
من هنوزم نفهمیدم که شهدا کیا بودن
همیشه سرگرم دمه یا فاطمه مدد بودن
نشون دادن که راه های آسمون و بلد بودن
کبوترای رویایی آسمون بودن
تمومشون مصداقی از «والسابقون» بودن
مقرّبون بودن
▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا
▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا
آرزوشون همین بوده که عابس و زُهیر بشن
سر میدادن تو جبهه ها تا عاقبت به خیر بشن
به روی خاک می افتادن با تن مجروح سینه چاک
از خدا خواستن همیشه بشن شهید بی پلاک
وجب وجب از خاکای پاک طلائیه
میده شهادت که اینجا حکایتائیه
چه کربلاییه
▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا
▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا
لحظه های آخرشون به عشق شاه عالمین
چشماشونُ می بستن و می گفتن السلام حسین
با اینکه دل بریدنُ شربت عشق و نوشیدن
جونشونُ دادن ولی کرببلا رو ندیدن
خودم شنیدم همرزمش از اون دلاور گفت
به روی خاک افتاده و شهید بی سر گفت
به زهرا، مادر گفت
▪️ای دل ای دل امون از دست دنیا
▪️ای دل ای دل کجا رفتن شهیدا
شاعر: رضا تاجیک
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
23.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فضیلت_نوکری
#یا_حسین
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
لحظه جان دادن... 😭
پیشنهاد دانلود✅
🎤استاد میرزا محمدی
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
ادامه دارد...
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامه دارد...
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
b7b9238cdc3b70e1148bf17d0b1d67cd38017386-144p_۱۶۱۲۲۰۲۲.mp3
4.39M
#دشتی
#شب_جمعه
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
صدای عمه را تا می شنیدند
جوانان دور او صف می کشیدند.. 😭
استاد مرحوم حاج حسن شیرازی🎤
#پیشنهاد_دانلود ✅
به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
هشتک کانال حذف نشود ❌
#متن_روضه
#ام_کلثوم
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
امان از آه و نفرین های حضرت ام کلثوم صلوات الله علیها
●أَقُولُ وَ فِي بَعْضِ الْكُتُبِ أَنَّهُمْ لَمَّا قَرُبُوا مِنْ بَعْلَبَكَّ كَتَبُوا إِلَى صَاحِبِهَا فَأَمَرَ بِالرَّايَاتِ فَنُشِرَتْ وَ خَرَجَ الصِّبْيَانُ يَتَلَقَّوْنَهُمْ عَلَى نَحْوٍ مِنْ سِتَّةِ أَمْيَالٍ فَقَالَتْ أُمُّ كُلْثُومٍ أَبَادَ اللَّهُ كَثْرَتَكُمْ وَ سَلَّطَ عَلَيْكُمْ مَنْ يَقْتُلُكُمْ ثُمَّ بَكَى عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ (صلوات الله علیه) وَ قَالَ-
وَ هُوَ الزَّمَانُ فَلَا تَفْنَى عَجَائِبُهُ
مِنَ الْكِرَامِ وَ مَا تُهْدَى مَصَائِبُهُ
فَلَيْتَ شَعْرِي إِلَى كَمْ ذَا تُجَاذِبُنَا
فُنُونُهُ وَ تَرَانَا لَمْ نُجَاذِبْهُ
يُسْرَى بِنَا فَوْقَ أَقْتَابٍ بِلَا وِطَاءٍ
وَ سَابِقُ الْعِيسِ يَحْمِي عَنْهُ غَارِبُهُ
كَأَنَّنَا مِنْ أُسَارَى الرُّومِ بَيْنَهُمْ
كَأَنَّ مَا قَالَهُ الْمُخْتَارُ كَاذِبُهُ-
كَفَرْتُمُ بِرَسُولِ اللَّهِ وَيْحَكُمْ
فَكُنْتُمْ مِثْلَ مَنْ ضَلَّتْ مَذَاهِبُه
●مؤلف گويد: در بعضى از كتب مي نويسند: موقعى كه حاملين سر امام حسين (صلوات الله عليه) نزديك بعلبک رسيدند نامه اى براى صاحب بعلبك نوشتند (و او را از ورود خود آگاه نمودند) او دستور داد تا پرچم ها را بر سر پا كردند و كودكان به فاصله شش ميل براى ملاقات آنان خارج شدند.
حضرت ام كلثوم (صلوات الله علیها) فرمود: خدا كثرت شما را نابود كند و شخصى را بر شما مسلط كند كه شما را به قتل برساند. سپس حضرت على بن الحسين (امام سجاد صلوات الله علیه) گريان شد و اشعارى را خواند:
1-عجائب و غرائب روزگار فانى نخواهند شد، و دست از مردمان بزرگوار بر نخواهند داشت و به پايان نخواهند رسيد.
2- اى كاش مي دانستم كه مصائب روزگار ما را تا چه موقع جذب خواهد كرد و تو مى بينى كه ما آن مصائب را جذب نمي كنيم
3- ما را بر فراز شتران بى جهاز مي گردانند و سوق دهنده شتران نجيب از شترى كه غائب مى شود بى خبر است.
4- گويا: ما از اسيران روم هستيم كه در ميان ايشان مي باشيم.؛ گويا: آن توصيه هائى كه احمد مختار (صلّى اللَّه عليه و آله) درباره ما كرده دروغ گفته باشد.
5- واى بر شما كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) كافر شديد، شما نظير كسى هستيد كه گمراه شده باشد.
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج45، ص: 127
منتهی الآمال
عوالم العلوم، ج17-الحسين، ص: 427
لعنت بر کافران و ظالمانی که خون به دل اهل بیت صلوات الله علیهم کردند.
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
4_6034912548233412610.mp3
7.52M
#امام_زمان
#مناجات
#مهدوے
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
پر از دردم آقا ، برایم دعا ڪن
مریضم سرا پا ، برایم دعا ڪن
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج بحق مولاتنا الزینب🌼🍃
به کانال نوحوا علی الحسین بپیوندید 👇
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
♥️🌹♥️
#ام_کلثوم
#تاریخ
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
بیست و نهم جمادی الثانی سال ۶۱هجری قمری مطابق با نهم فروردین سال ۶۰هجری شمسی دومین عمه بزرگوار اهلبیت علیهم السلام و دومین دختر امیرالمؤمنين و حضرت زهرا سلام الله علیهما، شقیقة الزینب حضرت ام کلثوم سلام الله علیها شهید شدند.
#حضرت_ام_کلثوم سلام الله علیها در هجدهم شعبان سال ۷هجری قمری متولد شده اند. نام مبارکشان #زینب_صغری بود و پیامبر ایشان را به #ام_کلثوم کنیه دادند.
در مقامات و فضائل ایشان همین بس که دختر والا مقام حضرت صدیقه کبری و امیرالمومنین علیهماالسلام است. و در دامان چنین پدر و مادری رشد نموده اند.
اما ظلمها و ستمهای عظیمی در حیات و بعد از ممات در سراسر تاریخ بر آن حضرت بوده است. از دروغ های مخالفین معاند و نسبت افسانه ازدواج به آن حضرت تا شبهات کذب جاعلین عصر معاصر که باعث شده همچنان نام حضرت در بین شیعیان مظلوم بماند.
دشمنان بی حیاء و دوستان بی وفا خواسته یا ناخواسته مظلومیت بزرگی را برای ایشان رقم زده اند که زبان گویای این همه ظلم نیست.
این بانو از خواهر بزرگوارش حضرت زینب سلام الله علیها به مراتب مظلوم تر است. چون در یتیم شدن سن کمتری داشته و طول تاریخ با اتهامات زیادی به ایشان جسارت شده است.
زندگی پر غم حضرت ام کلثوم سلام الله علیها با شهادت حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله شروع شد. تقریبا چهار ساله بوده اند که به مصیبت مادر دچار شده و یتیم گشتند. بعد ازآن فرق شکافته پدر مظلومشان و جگر پاره پاره برادر را دیده و به مصائب کربلا گرفتار شدند. و این مظلومیت موجب شده است ایشان نیز همچون خواهر خود #ام_المصائب باشد.
در گوشه گوشه واقعه کربلا حضرت ام کلثوم سلام الله علیها در کنار خواهر خود ناظر و شاهد همه مصائب بودند. از ورود به کربلا تا وداع با بنی هاشم، از #وداع_سید_الشهداء علیه السلام تا ورود عمه ها در قتلگاه، از دیدن #رأس_مرفوع برادر تا حمله به خیام حرم، از خاموش کردن آتش و #نجات_اطفال تا لحظه لحظه مصائب اسارت بنات امیرالمومنین علیه السلام بوده اند. مخصوصا اهانت های در #مجلس_شراب کوفه و شام همه و همه باعث شد که ایشان چهار ماه بعد از مراجعت اسراء به مدینه، از #غم و غصه #دق کنند و بر اثر #ضربات در مسیر اسارت به شهادت برسند.
حرم مطهر حضرت ام کلثوم سلام الله علیها در دمشق #قبرستان_باب_الصغیر شام واقع است.
و در کنار ضریح مبارک ایشان ضریح #حضرت_سکینه خاتون سلام الله علیها نیز قرار گرفته است.
هَم ماهِ مدینه است هم زهره ی شام
همه عمه و هم خواهر و هم دُختِ امام
اِی دوست اگر سوریه رفتی برسان
از جانب ما به "اُمّ کُلثوم" سلام...
#نشر_واجب
#یاعلی🏴💐
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمان
#فراق
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
💔💔💔💔💔💔💔
😔 این حالِ منِ بی توست...
📜اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبة ولینا...
🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام مهدی عج صلوات 🌹
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ🌹
اللهم عجل لولیک الفرج بحق مولاتنا الزینب💚
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
ادامه دارد...
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
#کانال_نوحوا_علی_الحسین
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
ادامه دارد...
هشتک کانال حذف نشود ❌
https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998