#شاگرد_ابن_سینا
#ابن_سینا از جلوی مغازه آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم
کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از #زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا از تیزهوشی پسرک به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. سپس جلو رفت و نام اورا پرسید
کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به #شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا این که او یکی از حاکمان و دانشمندان نامدار شد و آیین اسلام را نیز پذیرفت
آثار بزرگ منشی را از کودکی می توان در رفتار و زنـدگی بزرگان مشـاهده رد.
📚 انتشار مطالب نکته های ناب فقط با آیدی کانال جایز است
@noktehayenabekotah
#مهربانی_زیباست
دو برادر باهم در مزرعه كار میكردند كـه یكی از آن دو ازدواج كـرده بود و خانواده بزرگی داشت ودیگری مجرد بود. شب كه میشد دو برادر همه چیز از جملـه محصول و سـود آن را با هم نصف می كردند. یک روز برادر مجرد بـا خودش گـفت درست نیست كـه ما همـه چیز را نصف كنیم . من #مجرد هستم وخرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند
بنابراین نیمهی شب كه شد یك كیسه پراز گندم را برداشت و مخفیانه روی محصول برادر خـود ریخت. در همین حال برادر دیگر با خودش فكر میكرد و می گفت درست نیست كـه ما هـمه چیز را نصف كنیم . مـن سر و سامان گـرفته ام ولی او هنـوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود
بنابراین او نیز شب كه شد یک كیسه پر از گندم رابرداشت و #مخفیانه به انبار بـرادر برد و روی محصول بـرادر ریخت. سـالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كهچرا ذخیره گندمشان با یكدیگر مسـاوی است. تا آن كه یك شب دو بـرادر در راه انبار بـه یكدیگر برخوردند
آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را #زمین گذاشتند و یكدیگر رادر آغوش گرفتند. چقدر زیبا میشد اگر زندگیهای امروزی هم رنگ وبوی قدیم ها رو داشت .....
به جمع ما بپیوندید در نکته های ناب
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50