eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
5.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
برای همین است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر ... نادر شاه افشار در حال قدم زدن در باغ خود بود ، که باغبانش خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت پادشاه فرق من باوزیر شما در چیست؟ چرا من باید اینگونه زحمت بکشم وعرق بریزم ولی او درناز و زندگی می کند و از روزگارش لذت می برد نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. پادشاه گفت در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده است. هر دو به رفتند و پس از بررسی‌ نزد نادر شاه برگشتند و گزارش خود را اعلام کردند ابتدا باغبان گفت پادشاها من گربه را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده است. سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه‌ ای را باز کرد واز روی نوشته ها شروع به خواندن کرد: من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت، گربه سفید را دیدم ، گربه سه بچه به دنیا آورده که دوتای آن ها نر و یکی ماده است، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. رنگ بچه گربه ی ماده خاکستری است حدودا یک ماهه هستند من بصورت مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شد آشپز هرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها می‌دهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه می کنند. نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت: برای همین است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر ... به جمع ما بپیوندید http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
دو برادر باهم در مزرعه كار می‌كردند كـه یكی از آن دو ازدواج كـرده بود و خانواده بزرگی داشت ودیگری مجرد بود. شب كه میشد دو برادر همه چیز از جملـه محصول و سـود آن را با هم نصف می كردند. یک روز برادر مجرد بـا خودش گـفت درست نیست كـه ما همـه چیز را نصف كنیم . من هستم وخرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند بنابراین نیمه‌ی شب كه شد یك كیسه پراز گندم را برداشت و مخفیانه روی محصول برادر خـود ریخت. در همین حال برادر دیگر با خودش فكر میكرد و می گفت درست نیست كـه ما هـمه چیز را نصف كنیم . مـن سر و سامان گـرفته ام ولی او هنـوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود بنابراین او نیز شب كه‌ شد یک كیسه پر از گندم رابرداشت و به انبار بـرادر برد و روی محصول بـرادر ریخت. سـال‌ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه‌چرا ذخیره گندمشان با یكدیگر مسـاوی است. تا آن كه یك شب دو بـرادر در راه انبار بـه یكدیگر برخوردند آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را گذاشتند و یكدیگر رادر آغوش گرفتند. چقدر زیبا میشد اگر زندگی‌های امروزی هم رنگ وبوی قدیم ها رو داشت ..... به جمع ما بپیوندید در نکته های ناب http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50