eitaa logo
رهپویان نور
54 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
106 فایل
خواهران مسجد ولیعصر (عج) بهشهر مدیر: @sibsorkh60
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۴۶۳ حدود ۱۰ سال پیش که برادرم سالهای اول دانشگاه بود، من متوجه شدم که برادرم به خاطر تنهایی مفرط و نداشتن دوست و برادر و یا پدر و مادر همزبان شدیدا نیاز به یک مانوس داره. مخصوصا حضور در دانشگاهی که اکثرا در کلاسشون دختر بودند و دخترانی جلب نظر کننده و برادر من هم تک پسر خانواده، این تنهایی رو بیشتر نمود می داد. من کم کم متوجه شدم احتمال به خطا رفتن برادرم (با اینکه تمایلات مذهبی داشت) به شدت وجود داره. با اینکه خجالت میکشیدم، با وجود کوچکتر بودن در خانواده ام، بهشون گفتم که پسرشون گناه داره یه فکری براش بکنید قبل از اینکه دیر بشه... مادرم میگفتن من نمیتونم کاری کنم به پدرت بگو مسئولیتش با پدره. پدرم میگفتن باشه هر وقت رفت سر کار و پول در آورد، الان بریم خواستگاری همه میپرسند اول کارش چیه، خونه اش کجاست، بریم خواستگاری خودمونو سبک میکنیم. بعدشم من ۲۸ سالگی ازدواج کردم، اونم خودشو نگه داره... (البته اون موقع بخاطر موقعیت اجتماعی خانوادگی مون مطمئنم کسانی بودند که حاضر باشند حتی با وجود شاغل نبودن برادرم، دخترشون عروسشون ما باشه.) خلاصه اونها بهانه میکردند و مدام عقب می افتاد. تا کم کم برادر من تمام انگیزه اش از درس و تلاش رفت زیر سوال و کارشناسی ۴ ساله رو ۷_۸ ساله تمام کرد... بماند که این وسط رابطه های پیامکی و غیر جدی هم با دختران داشت و به گناه افتاده بود. الان دیگه خانواده ام بخاطر وضیعت به ظاهر بد برادرم هم نمیتونستند براش قدمی بر دارند. (چون شاغل نبودن یه جوان ۲۰ ساله شاید قابل قبول باشه ولی همه از جوان ۲۷ ساله انتظارات فراوانی دارند) و خودش هم اعتماد به نفس برای رسیدن به استقلال رو از دست داده بود. و بعد هم کار رسید به رابطه بسیار عاطفی با یک دختر که آینده ازدواج از همه طرف برای هر دوشون زیر سوال بود و کسی راضی به این وصلت نبود. ۲ سال هم این رابطه عاطفی با همه مشکلاتش ادامه داشت... حتی وقتی برادرم سر کار هم رفت و شرط پدرم برای داشتن درآمد برآورده شد، الان دیگه اون آدم با انگیزه ای نبود و نه سر کاری مداوم میموند و نه حقوقشاشو در راه درست مصرف میکرد و به ولخرجی افتاده بود... بعد از چند سال سخت پر از بحث و دعوا و گریه و نذر و....برای همه خانواده، بلاخره فرجی شد و برادرم خودشو پیدا کرد. شرایطشو سروسامان داد و با فردی مناسب ازدواج کرد و همه چیز تقریبا رو به راه شده... خدارو شکر... ولی می مونه اون چند سالی که بخاطر تنهایی مفرط و نداشتن نقطه تلاش برای کار، از عمر برادرم هدر رفت... چند سالی که زندگی همه خانواده با دعوا و سردی گذشت... هر چه فکر میکنم این اتفاقات اکثرش بخاطر اینه که بزرگتر هایی هستند که بلد نبودند با بچه هاشون رفیق و مانوس باشند. بزرگتر هایی که جوانهای الان رو با نسل خودشون مقایسه میکردند و نمیدونستند بچه هاشون تو چه جامعه ای دارند قرار میگیرند... بزرگترهایی که حاضر نشدند به موقع کمی خرج کنند تا جوانشون به خطر ایمان و اخلاق نیفته، ولی دست روزگار باعث شد چندین برابر از آبرو و مال و آسایش خرج کنند تا جوانشون به راه بیاد... ای کاش اگر والدین نمیتونن با بچه هاشون رابطه عاطفی بگیرند، حداقل وظیفه به حق فرزند رو که فراهم کردن شرایط ازدواج هست رو براشون محقق میکردند تا حداقل خودشون بعدها دچار سختی ها و عواقب سستی هاشون نشن... خدا درجه شهید حسین همدانی رو بالاتر ببره. خانومشون میگفتن (نقل مضمون از کتاب خداحافظ سالار): "یک روز بهم گفتن نظرت چیه برای پسرمون آستین بالا بزنیم؟" گفتم: "آخه خودش هنوز چیزی به زبان نیاورده." گفتن: "قبل از اینکه به زبان بیاره باید براش کاری کرد..." کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌به پسری که خونه و ماشین و درآمد بالا نداره، دختر بدیم یا ندیم؟ 🔶🔹شبکه افسران انقلاب اسلامی 🔶🔹 @shabakeafsaran
هدایت شده از دوتا کافی نیست
تجربه_من ۹۴۳ من متولد ۶۳ هستم، دختری با حیا و ساکت و درون گرا بودم. این امر باعث شده بود تا در فامیل و آشنا زبان زد بشم از نوجوانی خواستگار داشتم که از سمت خانواده چون سنم کم بود، رد میشدن. این شرایط ادامه داشت تا سن ۱۷ و ۱۸ سالگی که بلاخره پای خواستگاری به خونه مون باز شد. واقعا هممون کلافه شده بودیم تا جایی که صدای همسایه ها می گفتن که سخت نگیرین چرا جواب نمیدین و....😒 ولی من واقعا سخت گیری نمیکردم تنها چیزی که از همسر آیندم میخواستم این بود با ایمان و خوش اخلاق و خدا ترس باشه، اصلا مادی گرا نبودم، دوست نداشتم همسرم با حجابم مشکل داشته باشه. خلاصه گذشت تا سال ۸۷ یک آقایی به خواستگاری اومدن خودشون مشکلی نداشتن اما خانوادشون همه بی حجاب بودن و کل خانوادشون مخالف بودن جز مادرشون، کلا هنگ کرده بودم که چیکار باید بکنم در هفته روزی نبود که حرم نرم، نزدیک به هشت ماه دیگه خواستگار راه نمی‌دادیم چون معتقد بودیم از لحاظ اخلاقی درست نیست تا اینکه همسایمون گفت این همه نباید طول بکشه این آقا تکلیفش با خودش مشخص نیست حداقل بذارین خواستگار دیگه ای بیاد.😒 خلاصه دوباره پای خواستگارا به خونه مون باز شد توی ماه مبارک رمضان بود که یکی از خواستگارها که از قضا خانواده همسر جان بودن تشریف آوردن خونه مون وقتی خواهرشون اومدن و نشستن با کلافگی گفتن ای خدا اگه خوبه صلاح میدونی همین جا بشه اول متوجه نشدم ولی بعدها فهمیدم که چون پنج سال خواستگاری رفتن از خستگی این حرف و زدن خلاصه جونم براتون بگه سر دو راهی بدی گیر کرده بودم، همسرم از لحاظ مادی چیزی نداشتن ولی از لحاظ معنویت خدا رو شکر عالی بودن یک روز به شدت دلم شکسته بود، رفتم حرم، ‌کلی درد دل کردم گفتم همه چیز رو به خودتون سپردم آقا جان .... خلاصه بعد از ماه مبارک در مهر سال ۸۸ عقد کردیم و یک سال بعد شهریور ۸۹ رفتیم خونه خودمون، خدا روشکر همسر جان دقیقا همون مشخصاتی که می خواستم داشتن خدا رو شکر. زندگی ما شروع شد پر از فراز و نشیب، ما طبقه بالای خونه خانواده همسرم زندگی میکردم و از سختی هاش نگم براتون.😢 بعد از یک ماه از ازدواجمون متوجه شدم باردارم با جفت پایین که باید خیلی محتاط می بودم. سال ۹۰ خدا گل دخترم فاطمه خانم رو به ما هدیه داد دختری زیبا با چشمای آبی اینقدر کل فامیل از زیبایی دخترم میگفتن که گمانم همین امر باعث چشم زخم بدی شد براش... دخترم دوساله بود می‌خواستیم بریم کربلا که متوجه عقب افتادن دوره ام افتادم. اگه یک روز عقب می افتاد مطمئن بودم باردارم وقتی آزمایش خون دادم، گفتن منفیه، باید یک هفته دیگه آزمایش بدی. منم دیگه فرصت برای آزمایش نداشتم، چون دو روز دیگه عازم سفر عشق بودم و از اونجا که قرص جلوگیری به من نمی افتاد به ناچار مجبور شدم استفاده کنم که اونجا به مشکل نخورم نگم براتون از عوارض این دارو که چقدر حالم بد می‌کرد. انگار تو یک دنیای دیگه بودم. خلاصه از کربلا که اومدم دیدم مریض نشدم بی بی چک گذاشتم دیدم بله مثبت اون همه قرص هم الکی خوردم.😢 کلا دوران بارداری خیلی سختی دارم به خاطر ویارهای خیلی سختی که دارم از دو ماهگی شروع میشه تا موقع زایمان مدام وزن کم میکنم و یک روز در میون باید سرم بزنم. سال ۹۳ خداوند دختر قشنگم مائده خانم رو به ما هدیه داد دختری زیبا و تپل، چون دو هفته آخر بارداری متوجه شدم دیابت بارداری دارم دخترم حسابی تپلی شده بود با زردی بالا... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۹۴۳ اسفند ۹۵ هم دوباره با لطف خداوند پسرم آقا امیر محمد به دنیا آمد البته چون ناخواسته بود خیلی ناشکری کردم پسرم زردی خیلی شدیدی گرفت به حدی که میخواستن خونش رو عوض کنن😢 من با اون وضعیت سزارین پشت درِ ان ای سیو نشسته بودم فقط گریه میکردم. اینقدر با همسرم متوسل به آقا امام رضا (ع) شدیم که خانم پرستار اومد گفت به طور معجزه آسایی زردی اومده پایین و نیازی نیست خون بچه رو عوض کنیم😍 من و همسر از خوشحالی باز شروع کردیم به گریه و خدا روشکر کردیم و از آقا تشکر کردیم من اینو تنبیهی دونستم برای ناشکری که کرده بودم البته همون لحظه ای که گفتن باید بیمارستان بستری بشه شروع کردم به توبه... پسرم ۱۷ روزه بود که متوجه بیماری دختر بزرگم فاطمه خانم شدیم، بیمارستان بستری شد کلی آزمایش خون و از مغز استخوانش گرفتن و فهمیدن دخترم سرطان خون داره، از یک طرف خودم تازه زایمان کرده بودم که تو روزای اول برای پسرم بیمارستان بودم حالا دخترم😔 پسرم چون نوزاد بود تو ماشین جلوی در بیمارستان نوبتی نگهش می داشتیم با مادرم که انشاءالله خداوند بهشون سلامتی بده🥺 دخترم چون ۵ سالش بود وابسته به خودم بود و می‌گفت فقط مامانم پیشم باشه مادرم جلوی بیمارستان تو ماشین پسرم رو نگه می‌داشتن و من پیش دخترم بودم هر دو ساعت یکبار میرفتم و با مادرم جا بجا میشدم تا پسرم رو شیر بدم. روزهای خیییییلی سختی بود انشاءالله برای کسی پیش نیاد 🤲 خدا رو شاکرم اون روزهای سخت گذشت😀 ۱۷ روز دخترم بستری بود که از تو بیمارستان شیمی درمانی شروع شد از یک طرف افسردگی بعد زایمان، از یک طرف مریضی و بهانه گیری دخترم بابت شیمی درمانی و از یک طرف دختر سه ساله و یک بچه شیر خوار که خیلی سخت بود. گذشت و پسرم ۹ ماه شد که فهمیدم باردارم البته بیشتر مادرایی که برای شیمی درمانی بچه هاشون میومدن، باردار میشدن تا بتونن سلول بنیادی از طریق بند ناف ذخیره کنن. منم باردار شدم فقط میگفتم خدایا من چه‌طور میتونم بچه ها رو بزرگ کنم، خودت کمکم کن. بچم پنج ماهش شد، رفتم سونوگرافی وقتی از تو مانیتور دیدمش خیلی مهرش تو دلم رفت ولی یک هفته بعد بچه ایست قلبی کرد و سقط شد. بعد از چند ماه دچار دیابت خیلی بالایی شدم که مجبور به زدن انسولین شدم الان به لطف خدا دیابتم کنترل شده، دخترم دو سال که قطع درمان شده ولی بازم زیر نظر دکتر باید باشه، بچه هام از آب وگل در اومدن، پسرم الان کلاس اول و خدا رو از این بابت خیلی شاکرم 😍 از موقعی که با کانال شما آشنا شدم تصمیم گرفتم باردار بشم تا هم جهاد تبیین کنم هم سرباز برای امام زمانم بشه و هم امر رهبرم رو اطاعت کنم انشاءالله 🤲 ازتون میخوام برام دعا کنین تا بارداری خوبی داشته باشم و خداوند اولاد سالم و صالحی خدا بهمون هدیه کنه🤲😍 انشاءالله بحق خانم حضرت فاطمه الزهرا سلام الله به هر کسی بچه میخواد اولاد سالم و صالح عنایت بفرماید🤲 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
دختر خانم را زود عروس کردند و راضی هم هستند این خانواده. ولی اطرافیان ... میگن زود بود و بچه رو مثلاً بدبخت کردی و ... به اینها چه جوابی باید داد؟! پنج سال دیگه! شما تا پنج سال صبر کن، بعد از پنج سال، [بعد از دیدن] وضعیتی که بچه‌های خودشون پیدا می‌کنن، میان از شما قدردادنی می‌کنن. میگن شما چقدر کار خوبی کردی بچه‌ات را توی این سن فرستادی خونه‌ی بخت. ما بیچاره شدیم! – این حرف‌هایی هست که من الان دارم می‌شنوم ها! – ما بیچاره شدیم از دست دخترمون. مشکل‌پسند شده، نمی‌پذیره، بیرون میره دیر میاد، ما نمی‌دونیم چی‌کار داره می‌کنه، حالاتش عوض شده ...؛ این‌ها را خواهند گفت به شما. شما یک امر خدایی را انجام دادید، دلت محکم باشه ... اون‌هایی که دارن اون [حرف‌ها] را میگن باید جواب بدن که امر شیطانی را پذیرفته‌اند. هی دارن عقب میندازن ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075