هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۴۶۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
حدود ۱۰ سال پیش که برادرم سالهای اول دانشگاه بود، من متوجه شدم که برادرم به خاطر تنهایی مفرط و نداشتن دوست و برادر و یا پدر و مادر همزبان شدیدا نیاز به یک مانوس داره. مخصوصا حضور در دانشگاهی که اکثرا در کلاسشون دختر بودند و دخترانی جلب نظر کننده و برادر من هم تک پسر خانواده، این تنهایی رو بیشتر نمود می داد.
من کم کم متوجه شدم احتمال به خطا رفتن برادرم (با اینکه تمایلات مذهبی داشت) به شدت وجود داره.
با اینکه خجالت میکشیدم، با وجود کوچکتر بودن در خانواده ام، بهشون گفتم که پسرشون گناه داره یه فکری براش بکنید قبل از اینکه دیر بشه...
مادرم میگفتن من نمیتونم کاری کنم به پدرت بگو مسئولیتش با پدره. پدرم میگفتن باشه هر وقت رفت سر کار و پول در آورد، الان بریم خواستگاری همه میپرسند اول کارش چیه، خونه اش کجاست، بریم خواستگاری خودمونو سبک میکنیم. بعدشم من ۲۸ سالگی ازدواج کردم، اونم خودشو نگه داره...
(البته اون موقع بخاطر موقعیت اجتماعی خانوادگی مون مطمئنم کسانی بودند که حاضر باشند حتی با وجود شاغل نبودن برادرم، دخترشون عروسشون ما باشه.)
خلاصه اونها بهانه میکردند و مدام عقب می افتاد. تا کم کم برادر من تمام انگیزه اش از درس و تلاش رفت زیر سوال و کارشناسی ۴ ساله رو ۷_۸ ساله تمام کرد...
بماند که این وسط رابطه های پیامکی و غیر جدی هم با دختران داشت و به گناه افتاده بود.
الان دیگه خانواده ام بخاطر وضیعت به ظاهر بد برادرم هم نمیتونستند براش قدمی بر دارند. (چون شاغل نبودن یه جوان ۲۰ ساله شاید قابل قبول باشه ولی همه از جوان ۲۷ ساله انتظارات فراوانی دارند) و خودش هم اعتماد به نفس برای رسیدن به استقلال رو از دست داده بود.
و بعد هم کار رسید به رابطه بسیار عاطفی با یک دختر که آینده ازدواج از همه طرف برای هر دوشون زیر سوال بود و کسی راضی به این وصلت نبود. ۲ سال هم این رابطه عاطفی با همه مشکلاتش ادامه داشت...
حتی وقتی برادرم سر کار هم رفت و شرط پدرم برای داشتن درآمد برآورده شد، الان دیگه اون آدم با انگیزه ای نبود و نه سر کاری مداوم میموند و نه حقوقشاشو در راه درست مصرف میکرد و به ولخرجی افتاده بود...
بعد از چند سال سخت پر از بحث و دعوا و گریه و نذر و....برای همه خانواده، بلاخره فرجی شد و برادرم خودشو پیدا کرد. شرایطشو سروسامان داد و با فردی مناسب ازدواج کرد و همه چیز تقریبا رو به راه شده... خدارو شکر...
ولی می مونه اون چند سالی که بخاطر تنهایی مفرط و نداشتن نقطه تلاش برای کار، از عمر برادرم هدر رفت... چند سالی که زندگی همه خانواده با دعوا و سردی گذشت...
هر چه فکر میکنم این اتفاقات اکثرش بخاطر اینه که بزرگتر هایی هستند که بلد نبودند با بچه هاشون رفیق و مانوس باشند. بزرگتر هایی که جوانهای الان رو با نسل خودشون مقایسه میکردند و نمیدونستند بچه هاشون تو چه جامعه ای دارند قرار میگیرند...
بزرگترهایی که حاضر نشدند به موقع کمی خرج کنند تا جوانشون به خطر ایمان و اخلاق نیفته، ولی دست روزگار باعث شد چندین برابر از آبرو و مال و آسایش خرج کنند تا جوانشون به راه بیاد...
ای کاش اگر والدین نمیتونن با بچه هاشون رابطه عاطفی بگیرند، حداقل وظیفه به حق فرزند رو که فراهم کردن شرایط ازدواج هست رو براشون محقق میکردند تا حداقل خودشون بعدها دچار سختی ها و عواقب سستی هاشون نشن...
خدا درجه شهید حسین همدانی رو بالاتر ببره. خانومشون میگفتن (نقل مضمون از کتاب خداحافظ سالار):
"یک روز بهم گفتن نظرت چیه برای پسرمون آستین بالا بزنیم؟"
گفتم: "آخه خودش هنوز چیزی به زبان نیاورده."
گفتن: "قبل از اینکه به زبان بیاره باید براش کاری کرد..."
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از کانال تنهامسیری های مازندران
#تجربه_من
#مادری
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#دوتا_کافی_نیست
داستان از اونجایی شروع شد که پسرم کوچیکم رفت پیش دبستانی، یک دفعه خونه خالی شد😔 و من نصف روز تنهای تنها شدم، انگار در و دیوار میخواست منو قورت بده😢
بچه ها هر سه تا باهم بزرگ شدن، چون پشت سرهم دنیا اومدن و به فاصله دوسال رفتن مدرسه، هر چند برای بزرگ شدن شون خیلی سختی کشیدم😞 ولی یهو تنها شدم، منی که عادت به سرو صدای و شلوغی بچه ها داشتم، خانه برام شد خانه ارواح، داشتم دیوونه میشدم، آخه بخاطر کار شوهرم رفتیم یه شهر خیلی دور😭😭
به شوهرم گفتم اگه یه بچه تو این خونه نیاد، من دیوونه میشم، خواهش میکنم یه فکری بکن، شوهرم موافق بود ولی یه مانع خیلی بزرگ تو کار بود، اون هم اینکه بعد از زایمان سوم مرکز بهداشت گفت بچه میخوای چکار، هر دوتا جنس شو داری، خرجای به این سنگینی، خلاصه حسابی از خوبی های وازکتومی گفت و منو همسرم خام شدیم(خدا از باعث و بانیش نگذره)
کاری که نباید بشه، شد 😭😭 و همسرم وازکتومی کردن و حالا پشیمان از این عمل نابخردانه
کلی دکتر و مشورت، در آخر تصمیم مون رو گرفتیم🧐 برای عمل جراحی بسیار سنگین و حساس، خلاصه عمل شوهرم تموم شد و متاسفانه شش ماهی درگیر شدیم ولی جواب نگرفتیم، از اونجائی که سخت مشتاق بچه شده بودیم دکتر و حتی محل درمان رو هم عوض کردیم.
رفتیم مشهد، بهمون گفتن دکترای خوبی داره و ان شاء الله جواب میگیرین، در کنار درمان دست به دامن اهل بیت هم شدیم که یک خدا پدر بیامرز این وسط بهمون گفت، گناه انجام این عمل گردن هر دوتامونه😔 کنارش توبه به هم به توسل و توکل اضافه شد.😭
خلاصه شش سال درگیر درمان شدیم، شوهرم یه اخلاق خوب داره یا کاری رو شروع نمیکنه و اگه شروع کنه، ناامید نمیشه و کوتاه نمیاد، تا نتیجه نگیره.
دیگه حالا دختر بزرگم خواستگار داشت و ما هنوز درگیر بچه دار شدن، ۱۴ سالش بود که سر سفره عقد نشست و ۱۶ سالگی دخترش دنیا اومد و من تو سن ۳۶ سالگی شدم مامان بزرگ😍
اطرافیان که در جریان تلاش مون برای فرزنداوری بودن، میگفتن الان دیگه خونه تون بچه اومده، دست از تلاش بردارین، شوهرم گفت قبلا بچه برای دل خودم میخواستم😊 الان برای اطاعت از دستور حضرت آقا
خلاصه با کلی درمان، همزمان که دخترم شکم دومش رو باردار بود، منم آی وی اف کردم و دوقلو باردار شدم😍😍😍 دنیا یه رنگ قشنگی شده بود، همسرم میگفت رو زمین پا نذار، پاتو بزار رو کف دست من🥰🥰
همه بهم حرف میزدن، خجالت بکش با داماد و نوه،زشته بخدا😡😡 ولی اصلا برامون مهم نبود، مهم هدیه خدا بود که پا به خونه ما گذاشت و زندگی مون شد بهشت، ولی به ماه نکشید که سقط شد😭
خیلی از لحاظ روحی همسرم بهم ریخت حتی لباس مشکی پوشید، ولی من امیدوار تر شدم، به همسرم گفتم این یعنی جای امیدواری هست، ایندفعه دیگه درمان نکردیم فقط دعا وتوکل وتوسل، نوه دومم دنیا اومد و شرایط روحی همسرم بهتر شد،
این دفعه گفت میخوام برای امام زمان سرباز بیارم، پس خدا خودش لطف کنه و لیاقتش رو بده که همزمان شد با سومین بارداری دخترم توسن ۲۰ سالگی سومین😍 فرزندش دنیا اومد، البته دخترم خیلی ولایی هستش، نذاشت حرف حضرت آقا رو زمین بمونه، دختر سومش دنیا اومد و ما همچنان دست به دامن اهل بیت و شهدا
چند روز بود حال خوشی نداشتم، خیلی دل و کمرم درد میکرد، دکتر چکاپ کامل برام نوشت، جواب آزمایش مشکلی نداشت، ولی سونو گرافیست گفت سنگ کلیه داری و کبدت یکم چربه، به دکتر گفتم پس چرا تاریخ ماهیانه ام عقب افتاده؟
سونو گرافیست گفت الان چک میکنم، بعدش گفت خانم بارداری ۶ هفته، اینم ضربان قلب بچه...
از شنیدن این حرف خشکم زد، دکتر گفت پس چرا چیزی نمیگی، فقط اشک میریختم😭😭، فکر کرد ناراحتم
نمیتونستم حرف بزنم. مامان بزرگ ۴۰ ساله با دوتا داماد و سه تا نوه، چه شوری، چه شوقی، خدایا باورم نمیشد، تا خونه گریه کردم تا میتونستم به شوهرم زنگ زدم ولی جواب نداد.
۱۶ بار تماس بی پاسخ رو گوشی کلی نگرانش کرده بود ،وقتی باهام تماس گرفت که دم خونه بودم، درو باز کرد و گفت چی شده خانمم! چرا گریه میکنی؟ تو بغلش فقط گریه میکردم، بنده خدا حسابی ترسیده بود که مبادا جواب آزمایش بده.🥺
به زور و بدبختی بهش گفتم باردارم. اینم صدای ضربان قلب بچه😭😭 اون روز تا شب تو خونه مون نمیدونین چه خبر بود😊
الان سه ماه هستم و بهترین روزای عمرم، وقتی تهوع دارم و عق میزنم، همسرم میگه ای جووووووونم فدای اون فرشته بشم که داره خودی نشون میده، دخترم میگه واقعا بهتون حسودیم میشه، چقدر لذت میبرین از این لحظات🥰🥰
واقعا کاش برای همه اون بارداری هام لذت میبردم و این قدر نق نمیزدم، تا وقتی یه نعمتی رو خدا ازمون نگیره، قدرشو نمیدونیم.
برای همه آرزومندان بچه دارشدن از خدا میخوام دامن شون سبز بشه و مثل من لذت مادری رو بچشن.
🌹 @Mazan_tanhamasir
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۹۴۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
اسفند ۹۵ هم دوباره با لطف خداوند پسرم آقا امیر محمد به دنیا آمد البته چون ناخواسته بود خیلی ناشکری کردم پسرم زردی خیلی شدیدی گرفت به حدی که میخواستن خونش رو عوض کنن😢
من با اون وضعیت سزارین پشت درِ ان ای سیو نشسته بودم فقط گریه میکردم. اینقدر با همسرم متوسل به آقا امام رضا (ع) شدیم که خانم پرستار اومد گفت به طور معجزه آسایی زردی اومده پایین و نیازی نیست خون بچه رو عوض کنیم😍
من و همسر از خوشحالی باز شروع کردیم به گریه و خدا روشکر کردیم و از آقا تشکر کردیم من اینو تنبیهی دونستم برای ناشکری که کرده بودم البته همون لحظه ای که گفتن باید بیمارستان بستری بشه شروع کردم به توبه...
پسرم ۱۷ روزه بود که متوجه بیماری دختر بزرگم فاطمه خانم شدیم، بیمارستان بستری شد کلی آزمایش خون و از مغز استخوانش گرفتن و فهمیدن دخترم سرطان خون داره،
از یک طرف خودم تازه زایمان کرده بودم که تو روزای اول برای پسرم بیمارستان بودم حالا دخترم😔
پسرم چون نوزاد بود تو ماشین جلوی در بیمارستان نوبتی نگهش می داشتیم با مادرم که انشاءالله خداوند بهشون سلامتی بده🥺
دخترم چون ۵ سالش بود وابسته به خودم بود و میگفت فقط مامانم پیشم باشه
مادرم جلوی بیمارستان تو ماشین پسرم رو نگه میداشتن و من پیش دخترم بودم هر دو ساعت یکبار میرفتم و با مادرم جا بجا میشدم تا پسرم رو شیر بدم. روزهای خیییییلی سختی بود انشاءالله برای کسی پیش نیاد 🤲
خدا رو شاکرم اون روزهای سخت گذشت😀 ۱۷ روز دخترم بستری بود که از تو بیمارستان شیمی درمانی شروع شد از یک طرف افسردگی بعد زایمان، از یک طرف مریضی و بهانه گیری دخترم بابت شیمی درمانی و از یک طرف دختر سه ساله و یک بچه شیر خوار که خیلی سخت بود.
گذشت و پسرم ۹ ماه شد که فهمیدم باردارم البته بیشتر مادرایی که برای شیمی درمانی بچه هاشون میومدن، باردار میشدن تا بتونن سلول بنیادی از طریق بند ناف ذخیره کنن. منم باردار شدم فقط میگفتم خدایا من چهطور میتونم بچه ها رو بزرگ کنم، خودت کمکم کن.
بچم پنج ماهش شد، رفتم سونوگرافی وقتی از تو مانیتور دیدمش خیلی مهرش تو دلم رفت ولی یک هفته بعد بچه ایست قلبی کرد و سقط شد.
بعد از چند ماه دچار دیابت خیلی بالایی شدم که مجبور به زدن انسولین شدم الان به لطف خدا دیابتم کنترل شده، دخترم دو سال که قطع درمان شده ولی بازم زیر نظر دکتر باید باشه، بچه هام از آب وگل در اومدن، پسرم الان کلاس اول و خدا رو از این بابت خیلی شاکرم 😍
از موقعی که با کانال شما آشنا شدم تصمیم گرفتم باردار بشم تا هم جهاد تبیین کنم هم سرباز برای امام زمانم بشه و هم امر رهبرم رو اطاعت کنم انشاءالله 🤲
ازتون میخوام برام دعا کنین تا بارداری خوبی داشته باشم و خداوند اولاد سالم و صالحی خدا بهمون هدیه کنه🤲😍
انشاءالله بحق خانم حضرت فاطمه الزهرا سلام الله به هر کسی بچه میخواد اولاد سالم و صالح عنایت بفرماید🤲 🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از زهراپورحسن | زندگی با نگاه خدا
#تجربه_من
داشتم نماز میخوندم حسین هی پشت سرهم میگفت مامانی بیا لباسمو بهم بده
یهو نق میزد؛ با گریه میگفت
چادرم رومیکشید😫😫😫
تو ذهنم اومد آخه من که هزار بار به این بچه گفتم وسط نماز نمیتونم حرف بزنم جوابت رو بدم چرا همچین میکنه
راستش رو صادقانه بگم کمی خشم داشتم
سلام نماز رو دادم خواستم بگم آخه بچه چقد غر میزنی پسر خوب
هزار بار بهت گفتم وسط نماز که نمیتونم حرف بزنم 😏😏
یهو یادم به مخاطبم افتاد گفت سر نماز پسرم مهرمو پرت کرده بهم ریختم با خشم رفتم سمتش
و من بهش گفته ام اینکارو جبران کن چون تصویر دینی بچه ات خراب میشه
این افکار شاید به فاصله ۵ثانیه از ذهنم گذشت
دستاشو گرفتم بوسیدمش گفتم چیه مامانی لباستو میخوای؟؟
آروم شد گف آله 🥲
گفتم دستتو بده مامانی تا باهم بیاریمش
خوشحال دنبالم اومد و لباسشو پوشید
نکته اول
اگه میخوای بچه ات مسائل دینی براش مهم بشه و اهمیت بده باید تصویر قشنگی از دین براش ارائه بدی
مامان بعد نماز باید مهربون تر از قبل نماز باشه ☺️
نکته دوم
بچه ها بخاطر سیستم مغزشون یچیزی رو بهشون میگید ممکن خیلی زود یادشون بره
اونا قصد لجبازی با شما رو ندارن فقط یادشون رفته
دقیقا حسین یادش رفته بود که وسط نماز نمیشه حرف زد
تمام
https://eitaa.com/zahrapourhasan74