[ °•♡ سهم شما از امروز سه شنبه های مهدوی :
دادن صــــدقــــهـــ بــــه نــــیابـــت از امــــام زمــــان ♡ بـــهــ نـــیت سلامتي و تـــعجیـــل در فـــرج ایــــشان ♡
بـــهــ ٱمـــید آمـــدنشـــ ... ☆
#سه_شنبه_های_مهدوی♡
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
[°•♡@mahdiavaran♡•°]
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست_و_پنج
از جدیت لحن زینب هنوز چیزی کم نشده بود.《 شما هرچی ماموریت و مسافرت که میخوای بری، برو! از نظر من هیچ مشکلی نداره. اما به من قول بدید که هرجا میتونید، من رو هم با خودتون ببرید.》
_ سعی میکنم.
یکدفعه روحالله بی مقدمه گفت:《 زینب خانوم، من و شما تو این دنیا خیلی با هم زندگی نمیکنیم، اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم.》
زینب متعجب برگشت به سمت او و نگاهش کرد. فکر کرد شاید شوخی میکند، اما اثری از شوخی در صورتش ندید. اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند. با تعجب پرسید:《 منتظرتون چیه؟》
روحالله نگاهش نمیکرد. همانطور که با سبزهها بازی میکرد، با لبخند گفت:《 حالا بعداً میفهمید.》
اما این جوابی نبود که میخواست. همچنان با تعجب نگاهش میکرد.
روحالله سعی کرد بحث را عوض کند. به سمت چند گربهای که با فاصله ازشان بودند، اشاره کرد《 نگاه کنید چقدر گربه اونجاست!》
زینب به سمت گربهها برگشت. روحالله بلند شد و پاورچین پاورچین به سمتشان رفت.
_ چیکار میکنی آقا روحالله؟ ولشون کن.
_ هیس، فقط نگاه کن.
آرام آرام نزدیکشان شد. بعد با سرو صدای زیاد دوید سمتشان. گربهها پا به فرار گذاشتند. زینب خندید《 نکن، گناه دارن حیوونیا.》
روحالله خندهکنان برگشت. دستش را گرفت و بلندش کرد. قدمزنان رفتن پیش خانوادههایشان. تا ساعت یازده شب که با هم بودند روحالله آنقدر حرف توی حرف آورد تا زینب پی حرفش را نگیرد. زینب هم از صبح آنقدر کار کرده بود و مشغله داشت که حرف روحالله از ذهنش رفت.
دو سه روز از نامزدیشان میگذشت، اما زینب همچنان همسرش را "آقا روحالله" صدا میکرد. روحالله چندبار از او خواست که تا آقای اول اسمش را بردارد، اما برای زینب سخت بود. آخر صدایش درآمد.
_ تا کی میخوای به من بگی آقا روحالله؟ من زینب صدات میکنم، توام آقای اول اسمش رو بردار دیگه.
_ باشه آقا روحالله، دیگه نمیگم آقا روحالله.
اولین پنجشنبه ماه محرم روحالله، زینب و خانوادهاش را برد سر مزار مادرش. وقتی رسیدند، یک زیرانداز پهن کردند و نشستند. روحالله بطری آب را برداشت و رفت سر مزار. زینب تمام مدت او را زیرنظر داشت. روی دوپا نشست. از بالای سنگ مزار آرامآرام آب ریخت و با دقت آن را شست. یک لک هم روی آن نماند. زینب کنارش نشست و مشغول فاتحه خواندن شد.
《 مامان ببین چه عروس خوبی برات گرفتم! کاش بودی و میدیدی. خیلی خانومه. مطمئنم که با دعای تو، خدا همچین دختری نصیبم کرد.》
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست_و_شش
زینب به اسم روی مزار خیره شده بود《 مریمالسادات میررضایی. کاش بودی و عروسی ما رو میدیدی. خیلی دلم میخواست شمارو ببینم. من نمیدونم روحالله در نبود شما چی کشیده، اما وقتی از خاطراتش میگه، بغض میکنه. معلومه که خیلی اذیت شده. حاجخانوم دعا کن عاقبتبخیر بشیم. شما سیدی برای خوشبختیمون دعا کن.》
روحالله هروقت فرصت پیدا میکرد، به زینب سر میزد. گاهی هم که نمیتوانست از دانشگاه مرخصی بگیرد، تلفن میزد. یکروز که دلش خیلی هوای او را کرد، تماس گرفت. زینب گوشی را برداشت، اما سروصدای مهمانهایی که داشتند، نمیگذاشت صدایش را بشنود. یک گوشش را گرفت و رفت داخل اتاق. روحالله گفت:《 چقدر خونهتون شلوغه، مهمون دارید؟》
زینب که به زور صدای او را میشنید، گفت:《 آره، کلی بچه اینجاست. سروصداشون خیلی زیاده، یه لحظه صبر کن.》
این را گفت و در اتاقش را بست، اما فایده نداشت. در کمد دیواری را باز کرد. رفت داخل کمد و در را بست.
_ خب الآن بهتر شد. خوبی؟ بنظرم صدات کمی گرفتهس. چیزی شده؟
_ یهدفعه دلم هوات رو کرد. یه کاری بگم میکنی؟
_ آره حتماً، چی کار کنم؟
_ برام قرآن بخون.
زینب چند لحظهای سکوت کرد.
_ چی؟ چیکار کنم؟ یعنی چی برام قرآن بخون؟
_ یعنی اینکه برام قرآن بخون. من دوست دارم خانومم برام قرآن بخونه. اگر بخونی، حالم خوب میشه.
_ وای روحالله، من نمیتونم. خجالت میکشم. چی بخونم آخه؟
_ چرا میتونی. بخون. هرچی الآن به زبونت میاد، بخون! من آروم میشم اینجوری.
_ آخه من بلد نیستم خیلی خوب و با صوت بخونم.
_ اشکال نداره، معمولی بخون.
زینب در مقابل اصرار او کم آورد. چشمهایش را بست و شروع کرد به خواندن سوره حمد. شمرده شمرده میخواند. خواندنش تمام شده بود، اما باز روحالله حرفی نمیزد. زینب چندبار صدایش کرد تا بالاخره جواب داد:《 من همیشه دوست داشتم خانومم برام قرآن بخونه. الآن که برام خوندی، آروم شدم. از این به بعد، همیشه برام قرآن بخون.》
زینب بغض کرده بود و چیزی نمیگفت. خیلی دوستش داشت. از اینکه میدید میتواند حالش را خوب کند، خوشحال بود.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________
🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨گاهى بايد فقط آروم باشى
🧡و همه چيز رو بسپارى به خدا❤️
شبتون به نور_ خدا روشن ✨
❤️@mahdiavaran
💞به نام خالق یکتا💞
✨دانش بیشتر برای مراقبت بهتر ✨سلام به جمع همیاران سلامت خوش امدید ✨اینجا قراره با هم به خوب کردن حال هم دیگه کمک کنیم و کلی مطلب یاد بگیریم و در زندگیمون بکار ببریم ✨
{۱_خانواده ،۲_انگیزشی،۳_مهارت های زندگی،۴_کودک و نوجوان،۴_ پیشگیری از اسیب های اجتماعی،۶_روش صحیح مطالعه،۷_برسی اختلالات روانی۷_ برسی اختلالات شخصیت ،۸_مشاوره تحصیلی،۹_کتابخوانی با محوریت روانشناسی،۱۰_تعاریف اضطراب ، استرس ، ترس و انواع انها ،۱۱_پیش از ازدواج ، انواع ازدواج ،۱۲_اختلالات یادگیری ، ۱۳_بعد از ازدواج ،۱۴_ ملاک های ازدواج ،۱۵_ویژگی زوج های موفق،۱۶سئوالات خواستگاری،۱۷_شخصیت شناسی در ازدواج وکلی مطلب دیگه کنار هم یاد بگیریم }✨
💞به امید فردایی بهتر 💞
https://chat.whatsapp.com/HWdGXtcU3nd7vyzJXknemH
✨﷽✨
🌷 اميرالمؤمنين امام علی (عليه السلام) فرمودند :
👌 براى شش گروه ، بهشت را ضمانت مىكنم :
1⃣ کسی كه براى صدقه دادن از خانه خارج مىشود و در اين هنگام مرگش فرا مىرسد.
2⃣ کسى كه براى عيادت بيمار از خانه بيرون مىآيد و فوت مىكند.
3⃣ کسی كه براى جهاد در راه خدا از خانه خارج مىشود و به شهادت مىرسد.
4⃣ کسى كه براى انجام حجِّ خانه خدا بيرون مىآيد و ملك الموت جانش را مىستاند.
5⃣ کسی كه براى بجا آوردن نماز جمعه از منزل خارج مىشود و مىميرد.
6⃣ کسى كه براى تشييع جنازه مسلمانى از خانه خارج شده و فوت مىكند.
📚 مواعظ العددیة ،
[#احادیث_ائمه ✓]
[°•♡@mahdiavaran♡•°]
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست_و_هفت
اول خرداد، تولد روحالله بود. مادر زینب روز قبل با او تماس گرفت و برای ناهار دعوتش کرد. روحالله که رسید، دست و صورتش را شست و آمد کنار سفره نشست. همه دور سفره نشستند و ناهار خوردند. مادر خانمش حسابی برایش سنگ تمام گذاشته بود. بعد از ناهار هم همه کادوهایشان را دادند. وقتی روحالله و زینب تنها شدند، روحالله گفت:《 خیلی قدر خونوادهات رو بدون. ما هم تا قبل از فوت مامانم، مثل شما بودیم. همه باهم دور یه سفره جمع میشدیم. با اینکه مامانم، بزرگ فامیل نبود، همیشه همه رو جمع میکرد دور هم.》
زینب با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد.
_ چون مامانم سید بود، همیشه عیدغدیر غذا درست میکرد، همه رو دعوت میکرد. عیدغدیر همیشه مهمون داشتیم. همه خونه ما جمع میشدن. مامانم میگفت:《 عیدغدیر ثواب داره به دیگران غذا بدی.》
اما بعد از مامانم همه این دورهمیها جمع شد. باورت میشه زینب! دیگه خیلی کم پیش میاد که مثل قبل همه با هم دور یه سفره جمع بشیم. امروز که ناهار اومدم سر سفرهتون، یاد اون موقعها افتادم. فکر کنم خدا بعد از اون همه سختی که کشیدم، تو رو سر راهم قرار داد.
زینب خندید و سرش را پایین انداخت. سعی میکرد با او همدردی کند. به درد و دلهایش گوش میکرد و دلداریش میداد.
سه هفته بعد از صیغهشان، رفتند آزمایش بدهند. زینب خیلی نگران بود. روحالله هم مدام سر بهسرش میگذاشت. گاهی هم وسط خندههایش میگفت:《 نگران نباش، هیچ مشکلی نیست، من بهت قول میدم.》
آزمایش دادند و آمدند بیرون. جواب را به داماد میدادند. روحالله نیم ساعتی میشد که رفته بود جواب را بگیرد. زینب خیلی ناراحت و نگران بود. میترسید مشکلی پیش آمده باشد که آمدن روحالله آنقدر طول کشیده. هرچه با موبایلش تماس گرفت، جواب نداد. چندنفری هم که با چشم گریان از آزمایشگاه بیرون رفتند، نگرانی زینب را بیشتر کرد. بالاخره روحالله بیرون آمد. سرش پایین بود و ناراحت.
زینب با دیدنش، هری دلش ریخت. به سمتش رفت.
_ کجایی پس؟ چیشده؟ چرا ناراحتی؟
روحالله با صدای آرامی گفت:《 چی چی شد؟》
_ آزمایش دیگه، جوابش چی شد؟
_ آزمایش...
➿شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی ➿
___________________
🌸@mahdiavaran🌸